دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

الغوث الغوث

وقتی کنارم نشست رفت روی ویبره، یعنی راستش را بخواهید انگار از قبل روی ویبره بود که کنارم نشست.

از کجا فهمیدم!؟

از سایه ای که به شدت کنارم تکان می خورد. اول متوجه نشدم. جمعیت، همصدا با مداح زمزمه می کردند و من محو آنها بودم. صحن مسجد مملو از جمعیت بود و تازه به فرازهای پنجم ششم دعا رسیده بودیم. هنوز خود مداح هم حسابی توی حس و حال دعا نرفته بود. چند دقیقه پیش شروع کرده بود و تازه داشت ریپ می زد. به اصطلاح هنوز موتورش گرم نشده بود. حالا چرا این سایه که با شنیدن اسماء الهی بشدت تکان می خورد از اینهمه جا، کنار من جا خوش کرد؟ مانده بودم. تازه موضوع دیگری که باعث شده بود حس دعا به کسی مثل من دست ندهد شدت نور چهلچراغ مسجد بود. چهلچراغی که حدود چهارصد چراغ داشت و با نور خیره کننده اش هیچ گوشه ای از مسجد را تاریک نگذاشته بود.

آخر کسی نیست به من بگوید به تو چه!؟ تو که دیگر کارمند شرکت برق نیستی که نگران مصرف بی رویه که کار خیلی بدیه باشی، مصرف می کنند، بکنند پولش را می دهند، تو را سننه...!

حس و حال پیدا کردن برای دعا، فضای خلوتی می خواهد و یک جای دنج، و ترجیحا نور ملایم و یک ذهن آرام، نه ذهن کسی مثل من که همه اش نگران گم شدن کفش هایم بودم.

تصور می کردم مراسم دعا تمام شده و من کفش هایم را توی آنهمه کفش که روی زمین ریخته شده، گم کرده ام و بدتر از آن اینکه مسیر مسجد تا خانه را ساعت سه بامداد با پای بدون کفش طی می کنم.

چیز سفت و محکمی خورد پس کله ام.

- عفو کنید برادر.

عفو نکنم چه کنم. انگار وسط چهار راه نشسته بودم و بالای سرم ده نفر برو، ده نفر بیا و حالا همین برخورد زانوی آقای برادر رهگذری، به پس کله ام را کم داشتم.

توی اینهمه موانع برای گرفتن حس دعا، نمی دانم آشیخ، همان سایه ای که کنارم نشست، چطوری از میانه راه، و در پوزیشن نه نشسته، نه ایستاده، یکهویی رفت روی ویبره، بعد آهسته و با طمانینه کتاب دعایش را باز کرد.

وقتی با فرازهای دعا شانه هایش می لرزیدند زیر چشمی نگاهش کردم فهمیدم " شیخ" است. عمامه اش سفید بود. سفید سفید. عین پوست دستش که مثل دنبه گوسفند نذری حاج علی همسایه مان، موقع محرم پارسال به آن دست کشیدم. گرم و نرم.

اول که کنارم نشست، علاوه بر ویبره، سایلنت هم بود. بعد که کمی زیر پایش را تنظیم کرد و موقعیت خودش را با کمی جابجایی تثبیت کرد و احساس راحتی بیشتری بهش دست داد صدایش درآمد:

"سبحانک یا لا اله الا انت، الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب."

 کم کم به حال خوش آشیخ حسودیم شد! حسودی که نه، بهش غبطه خوردم. ناگفته نماند که این حال خوش را خیلی ها داشتند الا من.

موقع ویبراسیون ِ آشیخ، هر چه بدبختی های زندگیم را مرور کردم، اشکم در نیامد که نیامد. به خودم گفتم آی دل غافل! ببین با خودت چکار کردی که دلت نسبت به خودت هم سنگ شده!!!

به ناچار برای آنکه حال حزنی به من دست بدهد رفتم توی فاز  مشکلات بچه هایم:

"  پسر بزرگم سی سالشه، هنوز نه کار و بار درست و حسابی داره، نه زن و همسری... "

بجای اینکه با این غصه اشکم در بیاید به بانیان اوضاع لعن و نفرین فرستادم، همون موقع که مداح دعایشان کرد...

"  نخیر، آشیخ با این شدت و حدتی که برای هر فراز دعا گریه می کنه حس دعا رو ازم گرفته. این مدلی که شونه هاش تکون می خوره خدا محل سگی به من نمی ذاره"

حالا دیگر بجای دعا خوندن با خودم زمزمه می کردم.

حرف و حدیث مجلس، به گناه نکردن و تاثیرات مثبت آن رسید.

مداح می گفت در تنگناها باید از گناه دوری کنید تا خدا دستتان را بگیرد. مثالی هم زد که جماعت خوب شیر فهم بشوند:

" بنده خدایی می خواست ماشین بخره، پولاشو گذاشت توی بانک که وام بگیره. به مدت چهار ماه. بعد نوبت وامش که رسید رفت از مرجعش پرسید چکار کنم؟ وام بگیرم؟ نگیرم؟ مرجعش گفت این وام عین رباست!!! گرفتن ربا هم که اعلان جنگ با خداست! پس با دست خودت، خودت را به هلاکت نینداز.

اون بنده خدا قبول کرد و با پولاش رفت مکه زیارت خانه خدا.

برگشت، حالا حاجی شده بود اما نه پول داشت و نه ماشین. یک نفر آمد و بهش گفت رفیق ماشین خریدی؟

گفت: نه. پولم کجا بود ماشین بخرم!؟

یارو بهش گفت یه ماشین خوب برات سراغ دارم!

-  می گم پول ندارم.

-  مرد حسابی، من از پول حرف زدم؟ بیا ماشین رو ببر هروقت پول داشتی بهم بده.

و مداح گفت اگر گناه نکنید این گونه خدا دستتان را می گیرد. غافل از اینکه جناب مداح با همین داستان، تمام سیستم بانکی کشور را زیر سوال برد.

آشیخ کلا در حال ویبراسیون و فین فین بود. حتی با شنیدن این داستان.

خواستم دستمالی را که بنابر احتیاط توی جیبم گذاشته بودم و ظاهرا تا اینجای مراسم استفاده ای برایم نداشت را به آشیخ بدهم، آخر گاهی اوقات شیخ با گوشه ی عبایش اشکهایش را پاک می کرد که دیدم خودش رفت از توی آبدارخانه، هفت هشت ده تا دستمال آورد.

خدا خیر بدهد به مجلس گردانان مسجد که هم به فکر دین مردم هستند و هم به فکر دنیای آنها. پسر نوجوانی یک جعبه کیک فنجانی بین جمعیت می گرداند.

به من رسید. گرسنه بودم و بشدت هوس شیرینی کرده بودم خصوصا کیک فنجانی که عاشقش هستم اما ترسیدم همین یک اپسیلون حس دعا هم که از مجاورت با آشیخ به من دست داده بود با برداشتن کیک فنجانی و چلق چلق خوردن آن به باد فنا برود! برای همین، با پاسخ به لبخند مؤدبانه آن نوجوان که گفت "بفرمایید" گفتم ممنون و برنداشتم. پسرک رفت سراغ آشیخ.

شیخ سر در گریبان و فین فین کنان، با خدای خودش راز و نیاز می کرد.

مضطرب شدم. دوست نداشتم آشیخ با بفرمای پسرک از حس دعا خارج شود! حیفم می آمد. آخر اگر توجهش به سمت کیک می رفت ممکن بود چند فراز بگذرد تا دوباره به حس و حال دعا برگردد.

تا آمدم به پسرک بگویم هیس! از خیر اطعام این بنده خدا که هر لحظه ممکن است از خود بی خود شود و کار دست جمع بدهد، بگذر، که پسرک بالای سر شیخ، بفرمایید را گفت.

آشیخ با دستی که دستمال های مچاله و خیسش را گرفته بود و با چشم های خیس از اشک و دماغ قرمز و آویزان، بی معطلی که انگار می دانست چه چیزی توی جعبه است! یک عدد کیک فنجانی تپل مپل برداشت و گذاشت کنار کتاب دعا و با شدت بیشتری فریاد زد :

" الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب"

 

سحر روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان

نظرات 12 + ارسال نظر
غریبه شنبه 8 تیر 1398 ساعت 11:49

سلام
به قول معروف چشم ما روشن
اشیخ ها اکترا همین طوری اند هر چه عمر انقلاب طولانی تر می شود فاصله بنده های عمامه بسر از خدا بیشتر می شود
روبروی پارکی که عصر ها برای گردش و ورزش می روم‌زمین بایری بود که دوطبقه ساخته شد و تابلوی بزرگی هم بر سر درش زدند حسینه ......
این حسینه هیچ وقت درش باز نشده چه در زمان تولد و چه در زمان شهادت‌
با دیدنش همیشه احساس زمین خواری به من دست می دهد

سلام استاد و بزرگوار. غریبه جان همیشه آشنا
چقدر از دیدن نام مبارک شما خوشحال شدم و از اینکه همچنان خواننده ی این صفحات هستید.
راستش من و شما و امثال ماها خیلی از زیر و بم های روزگار رو دیده ایم اما این مدلیش رو انصافا هیچکسی تا حالا ندیده...
و اما اون حسینیه!
پس اونجا به چه کار میاد وقتی حتی دو رکعت نماز هم اونجا خونده نشه...

زرین پنج‌شنبه 6 تیر 1398 ساعت 00:38 http://zarrinpur94.blogfa.com

راستش منم هیچوقت تو اینجور مراسمات حس نمیگیرم حتی وقتی بد بختی هامو یادم میارم.کم وبیش همه نزدیکان هم آشنا هستن به روحیاتم.برای همین


امسال وقتی اهل فامیل را برای مراسم احیا دعوت کردم خونمون همه تعجب میکردن.منم میگفتم والا بانی مجلس دخترمه و فقط مکان از ماست..البته ناگفته نماند که اون آخراش که همه باهم دست به دعا برده بودن ّوچراغا خاموش بود یه نمه حس روحانی گرفتم ودعاهایی از ته دل برای سلامتی خودمون ودوستان کردم.ولی وقتی پس از پایان مجلس خانم جلسه ای اس ام اس زد وگفت خانم فلانی ۲۵۰ طی کرده بودیم وشما ۲۰۰ گذاشتی تو پاکت!!
.
چقدر راحت بخاطر ۵۰ تومن دروغ گفت .ما هم براش واریز کردیم ولی اون یه ذره حس روحانی هم از بین رفت

ووالله چی بگم...
واقعا عجیبه... آدم نمیدونه اینا دارن اسلام رو خراب می کنن یا اسلام اینارو خراب کرده...
حاج آقای مسجد اداره ی ما هم وقتی بهش گفتم حاج آقا اگه میشه هر روز بین دو نماز برامون سخنرانی بکنید( چون زیبا حرف می زد و مطالب خوبی بیان می کرد) گفت به من در حدی پول میدن که فقط نماز بخونم اگه هم گاهی حرف میزنم بابتش پولی نمیگیرم...

معلم کوچولو یکشنبه 2 تیر 1398 ساعت 15:29

سلام
نوشته خوبی بود.لذت بردم

سلام معلم بزرگ
ممنون که مورد پسند واقع شد.

مرآت شنبه 25 خرداد 1398 ساعت 13:53

سلام داداش عزیز
خیلی خوشحالم که پست جدیدتون و دیدم
طاعات قبول باشه
من هم امسال رفتم مسجد به شدت پشیمان شدم ازبس مداح جیغ و داد زد گوش همه رو کر کرد اصلا حس خوبی نداشتم دو شب دیگه رو تو خونه برای دل خودم احیا گرفتم عااااالی بود انگار شاخه های زائد افکار هرس شد

سلام معلم عزیز و گرامی
سلام مرأت بانوی عزیز
خدا میدونه چقدر خوشحال میشم وقتی عزیزی رو اینجا میبینم که اسمش کلی خاطره رو برام زنده میکنه.
واقعا از دیدن کامنتتون خیلی خیلی خوشحال شدم. طاعات شما هم قبول حضرت حق
راستش منم به فرموده مهربانو خانم شب بعد نرفتم اما توی خونه ماندن هم برام خیلی فایده نداشت.
بهرحال شرمنده اگر مدتهاست توی وبلاگتون خدمت نرسیدم.
ان شاء الله همیشه سلامت و شاد باشید

نادی پنج‌شنبه 23 خرداد 1398 ساعت 21:46

سلاممممممم..
به قول همینگوی در فیلم نیمه شب در پاریس
"بهتره که هیچ وقت نظر یه نویسنده دیگه رو در مورد نوشته و کتابت نخوای.
همچنان به نوشتن ادامه بدهید.

سلاممممممممممم دوست خوبم نادی عزیز
راستش تا من بخوام نویسنده بشوم و اثری به زیور طبع برسانم احتمالا از هفت کفن هم بیشتر خواهم پوساند.
در عین حال به دیده منت، همچنان با جسارت به نوشتن ادامه خواهم داد.

جمشید چهارشنبه 15 خرداد 1398 ساعت 02:57

سلام دوست من
فقط میتونم بگم عالی بود
دمت گرم

سلام جمشید خان دوست ندیده ام
خوشحالم که خوشت اومده و ممنون که به اینجا سر می زنی.
به امید دیدار

ملیحه دوشنبه 13 خرداد 1398 ساعت 08:37

سلام عمو بهمن عزیز
کجائین ماشا ا..
دلنگرانتون بودم (احوالتونو از مهربانو جون پرسیدم که گفتن خوبین و مشغول مشغله های زندگی)
واقعا خدا لعنتشون کنه که دارن دین و ایمون هم از مردم میگیرن/
انشا ا.. همیشه خوب و خوش باشین.

سلااااااااااااااااام بانو
سلااااااااااااااااام ملیحه خانم.
باور کنید حتی دیدن اسم دوستان عزیزم، چقدر منو به وجد میاره چه برسه به اینکه بخواهم کامنت آنها رو بخونم.
چقدر خوشحالم که هنوز عزیزانی چون شما پیگیر حال و احوال برادر کوچکتان و خواننده نوشته هام هستین.
و بجز تشکر و سپاس و کلی شوق و شعف حرفی برای گفتن ندارم.
و من هم همصدا با شما لعنتشون می کنم
و از صمیم قلب برای شما و همه ی عزیزانتون سلامتی ، سعادت ، عشق و ایمان و امید به آینده ای روشن و از همه مهمتر حسن عاقبت را آرزو می کنم.

مهربانو جمعه 10 خرداد 1398 ساعت 11:39 http://baranbahari52.blogsky.com/

این حرفا کدومه برادر من .. بی مهری نیست حتما مشکلی بوده ... رشته های الفت و رفاقت خالانه چیزی نیست که با یه مدت فاصله از بین بره .. حکم برادر بزرگتر من و خیلی از دوستان هستی و ندیده محبت قلبی به خودت و خانواده ت دارم
بعد یه نصیحت دیگه خواهرانه دارم ...
بعد از این شما مجلس احیا شرکت کن .. چه کاااریه خو از کوزت بیشتر کار کردی که

ممنون از لطف همیشگی شما نسبت به برادر کوچک خودت.
و اما کوزت...
خب یه عمر تناردیه بودم یه کمی هم کوزت بشم...

شنل قرمزى جمعه 10 خرداد 1398 ساعت 03:24

سلاممممممممممممممممممممممممممم بر عمو بهمن عزیز و مهربان
طاعات و عباداتتون قبول
مثل همیشه با هیجان داشتم داستانتون رو میخوندم
والا دیگه حس مسجد رفتن براى ادم نمى مونه
من امسال یه شب رو تو خونه از تو نت دعاى جوشن کبیر گذاشتم فکر میکردم همسر رفته بخوابه، چراغ رو هم کم نور کردم و نصفه بیشتر دعا گذشته بود که همسر گفت حالا اینقدر گریه نکن
من اینطورى شدم

سلامممممممممممممممممممم بر خوش رنگترین رنگ شنل،
شنل قرمزی
خیلی خیلی خوشحالم که هنوز در مشغله های روزگار ، حتی زمانی که پشت فرمان ماشین هستی از فرسنگ ها فاصله منو فراموش نکرده و خواننده نوشته هام هستی
یعنی ماها باید بیاییم و درس خداشناسی و مهر و محبت را در کلاس شما آموزش ببینیم.
امیدوارم هیچ‌وقت اشک از چشمانت جاری نشود مگر در دو حالت:
راز و نیاز با خدا
اشک شوق

سودا پنج‌شنبه 9 خرداد 1398 ساعت 17:32

سلام، گذرى رد مى شدم به پست شما برخوردم.
عالى بود.
فکر کنم دور از جون شما کرخت شدیم دیگه به این دردا و غصه ها اشکى در نمیاد...!

سلام سودای عزیز. دوست رهگذر و گرامی
خدارو شکر که گذرت به اینجا رسید و باعث شد با عزیزی دیگر در فضای بیکران مجازی آشنا بشوم.
و البته خوشحالم که با خوندن نوشته ام وقتت تلف نشده. همینکه بعد از خوندن این نوشته، همت کردی و برام کامنت گذاشتی یه دنیا ارزش داره.
و اما کرخت شدن رو خوب اومدی...
واقعا انگار همه کرخت شدیم...

pony پنج‌شنبه 9 خرداد 1398 ساعت 02:00

درود
خوشحالم بعد از ماه ها باز نوشته ای زیبا از شما می خوانم

هر بار چک می کنم وبلاگتان را اما خب ...

سر افطاری امشب بحث بود به طرف چرا گفته اند شیخ ساده لوح
گفتم بهترین صفت را داده اند

چرا که کسی که در کسوت معممی در می آید باید حکم ارتداد دهد، حد جاری کند، جیب گشادی داشته باشد و اگر روحیه و دل این کارها را نداشته باشد مانند جراحی است که از خون می ترسد.
ساده لوح است کسی با این کسوت که دل رحم باشد و نگران حق و خیال کند دعوا سر عدالت است و اسلام ولاغیر

پونی جان تویی...!!!؟
واقعا باورم نمیشه که هنوز دوستان عزیز و بسیار قدیمی خواننده این صفحات باشند...
پونی جان اولا اینکه خیلی خیلی ممنونم که به خودتون زحمت میدی و به این کلبه قدیمی سر می زنی و ببخش اگه خیلی کم مینویسم.
حدود یک ساله میرم کلاس آموزش نویسندگی. میدونی نتیجه اش چی شد؟
ترس از نوشتن...
هر چی می نویسم توی کلاس نقد انگی به اونگش می زنن!!
میگن بی ربط مینویسی. خلاصه دیگه ترس برم داشته که بنویسم.
ولی وقتی میام اینجا و تشویق دوستان رو میبینم باز دل گرم میشم برا نوشتن.
ضمنا تمام حرفهات مثل همیشه عالیه عالی

مهربانو سه‌شنبه 7 خرداد 1398 ساعت 08:56 http://baranbahari52.blogsky.com/

داداش بهمن گل ، طاعات و عبادات خالصانه ت مورد قبول حق .
من یه نصیحت خواهرانه بهت بکنم .. برادر من ، بشین گوشه ی خونه ت راز و نیازتو بکن .. چه کاریه آخه بری مجلسی که ریا توش موج میزنه آخرشم برای بانیان ماجرا ، دعا هم می کنن.
اعصاب میذارید برای آددددم ؟؟

***
خوب حالا که دعواهام تموم شد ، سلام به روی خندانت .
خوبی ؟ خوشی ؟ سلامتی ؟ آبجی مژگان و گل پسرا خوبن؟
از این وراااا؟؟

سلام خواهر همیشه مهربانم مهربانوی عزیز و گرامی
از شما هم قبول باشد تمام لحظات ناب انسانی که داری
من نصیحتت را بر دو دیده منت گذاشتم و شب بعد نرفتم احیاء. توی خونه موندم...
میدونی چی شد...؟
هیچی دیگه.
تمام ظرف های مونده از افطار رو شستم. مقداری لباس توی تشت حموم بود، اونارو هم شستم، مقداری کتاب خوندم( کتاب برباد رفته) خلاصه تا به خودم اومدم دیدم نزدیک سحر شده...
ولی از همه اینها گذشته خیلی خیلی خوشحال و متعجبم که چطور بعد از اینهمه بی مهری از طرف برادر کوچکت بازمم خواننده نوشته های من هستید...
خدا میدونه که چقدر شگفت زده ام کردی و شرمنده...
به خدا می سپارمت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد