دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

ورزش شامگاهی

      نماز که تمام شد راه افتادیم. سه چهار نفر می شدیم. هر نفر کیسه ای در دست یاعلی می گفت و از در مسجد خارج می شد. با نم بارانی که بعد از ظهر آمده بود فضای زیبا و دلچسبی ایجاد شده بود. این وقت از شب، احساس می کردم بر بال ملایک سوار شده ام. غرور خاصی داشتم. به بقیه ی دوستان نگاه کردم، همین حس را در قیافه آنها هم دیدم.

گزارش شده بود مسن است و چند نفر نان خور دارد و دخترهای دم بخت، ولی هنوز برای تامین مخارج زندگیش مجبور است کار کند. گفته بودند با آنکه کمرش زیر بار مخارج زندگی خم شده است ولی دستش را پیش هر کس و ناکسی دراز نمی کند.

همین ها باعث شد حاج آقا که بانی کمک به نیازمندان محله است، اسمش را در لیست ثبت کند و حالا گروه اجرایی، که ما باشیم، با افتخار کیسه هایی از مایحتاج اولیه را زیر بغل گرفته، در مسیر خانه ی کریم آقا بودیم. خانه ای کلنگی که به گفته ی خودش ارث پدری است.

از کوچه پس کوچه های محله گذشتیم. خانه هایی که انگار تا حالا آنها را ندیده بودیم. انگاری در کوچه پس کوچه های خرمشهر ویرانه از جنگ، قدم می زدیم. خانه ی کریم آقا هم یکی از آنها. با توشه اندکی که با خودمان برده بودیم خجالت می کشیدم جلو بروم اما چاره ای نبود هماهنگ شده بود. زنگ خانه را زدیم. در باز شد و وارد خانه شدیم. دختر خانمی بیست و چند ساله خوش آمدی گفت و به سرعت از زیر بار سنگین نگاهمان دور شد.

پرده ای رنگ و رو رفته فضای داخل حیاط را از چشم نامحرمان می پوشاند. پشت پرده، حیاطی به بزرگی یک اتاق خواب با دیوارهای کاهگلی فروریخته قرار داشت. حیاط با چراغ کم نوری روشن شده بود. پاشویه ی گوشه ی حیاط پر از لباس های چرک بود و گوشه ی دیگر، لوازمات منزل. مثلاً توالت و آشپزخانه، که آنقدر کوچک بودند که یک نابلد، شاید با بو کشیدن می توانست آنها را از هم تشخیص بدهد. دو اتاق نقلی کنار هم، با درهای بسته تمام زیربنای این خانه بود و ما مردد که به کدام اتاق وارد بشویم.

کریم آقا به استقبالمان آمد. پیرمردی قد خمیده، که حتی در نور کم حیاط هم می شد چین و چروک های صورتش را دید. وقتی با او دست دادم از لطافت دستان خودم خجالت کشیدم. هر چند قدش خمیده بود اما ظاهرش نشان می داد که زمانی نه چندان دور، جوانی برومند و رشید بوده است.

یاالله گویان وارد اتاق سمت راست شدیم. به گفته ی کریم آقا اتاق مهمان. با ورود به اتاق مهمان و در نگاه اول تشت بزرگی که وسط اتاق روی قالی رنگ و رو رفته ای گذاشته شده بود توجه همه را به خودش جلب کرد. تشت بزرگ پلاستیکی که چند قسمت پاره شده ی آنرا با سیم فلزی دوخته بودند.

آهسته که کریم آقا متوجه نشود بیخ گوش آقا مجید گفتم:

- بهشون خبر ندادین داریم میاییم خونه شون؟

آخر برایم سوال بود که این تشت بزرگ وسط اتاق پذیرایی چه حکمتی می تواند داشته باشد الا ولنگاری زن خانه!

- چرا، خودم به کریم آقا گفته بودم امشب مزاحمشون میشیم. 

- شنیدم کریم آقا سه تا دختر دم بخت هم داره، درسته؟

- دم بخت که چه عرض کنم، چند سال هم از بختشون گذشته.

سرم را به نشانه ی تاسف تکان دادم و چون حرفی برای گفتن نداشتم با نگاه به اطراف اتاق، خودم را مشغول کردم. اتاق مهمان، هیچ تزیینی نداشت الا آن تشت بزرگ وسط اتاق که وجودش برای من عذاب آور بود و کسی حاضر به برداشتن آن نبود. تقویمی دیواری و کثیف که منظره ی زیبای تابستانه آن، نشان از قدیمی بودن تقویم داشت. یکی از شیشه های اتاق را که خدا میداند چند وقت است که شکسته، با پلاستیک پوشانده بودند. روشنایی اتاق شاید برای یک مهمانی شام عاشقانه کافی بود اما برای مطالعه، حتماً نیاز به نور بیشتری بود. از زیر در اتاق سوراخ بزرگی به حیاط راه داشت. سوراخی در حد و قواره ی یک موش بزرگ. یک گِرزِه. سوراخی که با یک مشت سیمان به راحتی پر می شد ولی حالا با مشتی پارچه آنرا پوشانده بودند.

داشتم فکر می کردم دختران آقا کریم شاید در حال سبزی پاک کردن بودند که ما وارد شدیم و آنها فرصت مرتب کردن اتاق را نداشتند.

شاید نگاه های معنی دار من به این تشت کهنه ی پلاستیکیِ وصله دارِ قرمز رنگِ وسط اتاق، باعث شد که کریم آقا سر حرف را با این جمله باز کند:

- این تشت هم برا ما شده داستانی.

- داستان؟

- بله داستان. اگه این تشت نبود زندگیمون بر آب بود.

چکه ای آب درون تشت افتاد و تلاپی صدا کرد.

- عرض نکردم.

آقا کریم در تایید حرف های خود با دست پینه بسته اش سقف اتاق را نشان داد و از خجالت سرش را به زیر انداخت.

از صدای رعد و برق می شد فهمید بارش باران دوباره شروع شده است. بارانی تندتر از باران عصرانه. چکه های بعدی که درون تشت افتادند سرم را بالا بردم و دنبال شکافی گشتم که احتمالاً با یک مشت گچ و سیمان پر می شود و به خودم قول دادم که فردا با یک کیسه گچ و سیمان آنرا درست کنم اما وقتی سقف را دیدم باورم نشد که آسمان ابری را از توی آن شکاف می توان دید. شکافی به بزرگی تشتی وسط اتاق مهمان.

آقا کریم می گفت:

چند وقته که سقف ریزش کرده، وقتی که بارون تند میشه آنقدر از سقف آب میریزه که فرصت نمی کنیم تشت آب رو خالی کنیم برا همینم قالی و زیراندازها رو جمع می کنیم و با جارو آب رو از سوراخ زیر در می ریزیم توی حیاط. اون سوراخ زیر در، کار خودمه. بعضی وقتا اونم جواب نمیده، اونوقت دیگه خدا باید به دادمون برسه که آب به اتاق بغلی نره. آخه دار و ندارمون اونجاست.

با تعجب به حفره ی سقف نگاه می کردم.  

- راستش بارون اگه برا همه رحمته برا ما بدبختی و عذابه. خصوصا شبایی که تا صبح، انگار ملایکه ی خدا شبکاری دارن. خسته و کوفته میام کپه ی مرگمو بذارم، آسمون خدا نمی ذاره.

- کریم آقا چرا درستش نمی کنی؟

- خدا خیرت بده جوون، انگار از خرج و مخارج بنایی خبر نداری؟ می دونی چقدر خرجش میشه؟ از کجا بیارم؟ فکرشو کردیم تشت تشت آبو خالی کنیم به صرفه تره. تازه به بچه هام گفتم اینم خودش یه ورزشه. اسمشو گذاشتیم ورزش شامگاهی...

آقا کریم با گفتن این جمله لبخند تلخی زد و نگاهی به سبدهایی که کنار دیوار اتاق چیده بودیم کرد و دوباره آرام و خجالت زده سرش را پایین انداخت و انگشتان دستش را به هم گره زد و به فکر فرو رفت. بعد خیلی آهسته، طوری که شاید بچه هایش نفهمند گفت:

- روزگار بدی شده، دیگه روزی بیست هزار تومنم کفاف یه زندگی رو نمیده

و من به سقف کوتاه آرزوهای این پیرمرد قد خمیده، نگاه کردم و یاد دوستی افتادم که با ولع می گفت:

- هفته قبل با خانمم یه شام خوردیم صد هزار تومن. عجب شامی.

یاد دوستی افتادم که فقط هزینه آژانس و سیگارش از حقوق یک ماه من بیشتر می شد.

و یاد آدم هایی افتادم که با شکم های پر از غذاهای چرب، شب و روز بر سجاده، برای فقرا دعا می کنند:

اَللهُّمَ اَغنِ کُّلَ فَـقـیـــر

اَللهُّمَ اَشبِع کُّلَ جائِع

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
مرآت جمعه 30 شهریور 1397 ساعت 23:48

سلام داداش بهمن بزرگوار

اینقدر از دست این بلاگفا عصبیم که اصلا دوست ندارم هیچ کجا برم و هیچی بخونم اصلا انگیزه ای برای خوندن ندارم
دوباره رمز وبلاگم را گم کردم یعنی گمش کردن نمی تونم برم تو وبلاگ

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بانو
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام معلم نمونه
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام انسان شریف
باور کن سال نوی تحصیلی که شروع میشود امکان ندارد که یاد شما معلم خوش اخلاق و سخت کوش نیفتم.
حتی تصمیم داشتم امسال برای شروع سال تحصیلی جدید و بعد از مدتها، بیام به خونه تون، خونه ی مجازیت و سال نو رو بهتون تبریک عرض کنم.
و اما بعد:
وای از دست مصیبت بلاگفا
خواهر من شما هم مثل بقیه ی دوستان عطای نداشته ی بلاگفا را به لقایش ببخشید و به بلاگ اسکای کوچ کنید. باور کنید اینجا خیلی بهتر و راحت تر از اونجاست...
بهر حال خیلی خیلی ممنون و سپاسگزارم که هنوز برادر کوچک خودت رو فراموش نکرده ای و این بهترین هدیه در شروع سال تحصیلی جدید برای من بود.

Baran پنج‌شنبه 29 شهریور 1397 ساعت 21:42

سلام آقا بهمن عزیز و گرامی ، تصمیم گرفتم داستان های کوتاهمو توی پیجم بذارم خوشحال میشم شما هم داستان های منو بخونید و راهنماییم کنید
@spring_girl_71

سلام باران گرامی
کار خیلی خوب و پسندیده ای میکنی.
چندبار خواستم پیشنهاد بدم به خودم اجازه ندادم.
البته بنده در حدی نیستم که بخوام راهنمایی بکنم. حتما میخونم و لذت میبرم.

پونی پنج‌شنبه 29 شهریور 1397 ساعت 15:07

امروز حاج آقای دانشگاهمون، میفرمود لبیک یا حسین همون لبیک به رهبری است. همتون لشکر ولایت هستید.
بعد دعا کرد و گفت یا باب الحوائج، مشکل بیکاری جوانان را حل بنما
مشکل ازدواج جوانان را حل بنما و .....
همه هم گفتند آمین و.....

ما هم دعا میکنیم هرچه زودتر مشکلات این ملت توسط هر مسؤلی که توان و عرق ملت را دارد حل بشوند.

با پوزش از استاد خودم بخاطر کمی ویرایش و اصلاح جملات.

نادی پنج‌شنبه 29 شهریور 1397 ساعت 14:53

سلام
فضا سازی خوبی داشت..
قصه را یادم هست اما جزئیات متن قبلی را به یاد ندارم
کاش نظر استاد تان را هم انعکاس بدهید
موفق باشید

سلام و ممنون از وقت گرانبهاتون در این روز عزیز که لطف کردید و اینجا را خونده و نظر دادید.
به لطف شما کم و بیش نسبت به نوشته ی قبلی کمی بهتر شده ولی معمولاً قصه ها در کلاس نقد میشوند و توی گروه واتسآپ. اونهم نه همه ی اعضاء.و استاد معمولا نظرش را شفاهی در کلاس مطرح میکند.

Baran یکشنبه 25 شهریور 1397 ساعت 21:21

سلام آقا بهمن عزیز و بزرگوار
از اول داستانتون که شروع کردم به خوندن نمیدونم چرا یاد بابارستم افتادم ، داستان بابا رستم ما هیچ شباهتی به آقا کریم شما نداره ها ولی از اول تا آخرش تو فکر بابارستم بودم . بابا رستم بابای من نبودا یعنی اصن بابا رستم کسی رو نداشت . اون وقتا من هشت سالم بود از اون دختر بچه های اروم که همیشه یه کتاب زیر بغلش بود و برای درو دیوار داستانایی که از خودش در آورد رو تعریف می کرد ... خونه مامان بزرگ نزدیک یه کوه بود که روی اون کوه هم یه خونه گلی بود که یه پرچم بزرگ ایران یه طرفش و یه پرچم سبز بزرگ هم طرف دیگش بود . همیشه موقع اذان مغرب صدای یه مردی میومد که با صدای بلند اذان می گفت . بچه های همسایه میگفتن صدای رستمه دیوونست میگفتن هیچکس جرات نداره نزدیک خونش بشه اما مامان بزرگم میگم رستم دیوونه نیست مرد خوبیه ... ماه محرم بود، شب عاشورا مامان بزرگم شیربرنج نذری پخت یه ظرف بزرگ به منو خواهرم داد گفت برای رستم ببرید ، می ترسیدیم اما کنجکاوی برای دیدن رستم بر ترسمون غلبه کرد و رفتیم. نزدیک خونه که رسیدیم بابا رستم اومد بیرون ... اخم کرده بود،موهای بلند و سفیدی داشت ، ریش نامرتب و اونم سفید ، چهارشونه و قدبلند بود،اخم کرده بود اما با وجود همون گره ابروهاش باز مهربونی از چشماش می بارید، خواهرم بدون اینکه سلام کنه گفت مامان بزرگم گفت براتون نذری بیاریم بابا رستم اروم اروم گره ابروهاشو باز کرد دست رو موهای هردومون کشید و گفت بیایید تو باباجان تا ظرف رو بهتون بدم ، وقتی وارد اتاق گِلیش شدیم نمیدونم چرا بغض کردم ، همه دیوار پر بود از قاب عکسای کوچیک و بزرگ، از سقف پرچم یا حسین اویزون بود و یه عکس بزرگتر از همه بود که دورش رو ریسه های رنگی زده بود بابا رستم گفت پسرمه ، شهید شده ، اینا هم همه دوستاشن همه شهید شدن ، حسینم می خواست داماد بشه ... از اون روز به بعد دیگه از بابا رستم نترسیدیم و هربار مامان بزرگی غذای خوشمزه ای می پخت میداد تا براش ببریم بابا رستم هم هر بار برامون از خاطراتش میگفت و از حسینش ...هیچوقت یادم نمیره وقتی دیگه هیچوقتتت بابا رستم روی پشت بوم خونش نایستاد و الله و اکبر نگفت

سلام باران عزیز و گرامی
ماشاء الله کامنت شما خودش یه پست کامل بود برا خودش
و کلی لذت بردم از خوندنش. لذت که چه عرض کنم. کلی دلم به حال بابا رستم سوخت.
حالا دیگه نمیدونم به حال بابا رستم غصه بخورم یا کریم آقا...
یا به حال خودم و امثال خودم
خوشا به حال بابا رستم که رررررررفت
ممنون باران عزیز که بهم سر میزنی.

نگین یکشنبه 25 شهریور 1397 ساعت 14:48 http://parisima.blogfa.com

سلام و درود بر آقا بهمن خان عزیز و گرامی

مثل همیشه نوشته ای زیبا و تأثیر گذار از قلم شما ...

یادمه یکبار چند سال قبل، یک اسکناس 5 هزار تومنی به یک فرد نیازمند کمک کردم، اینقدر از دیدن این اسکناس شوکه شده بود که مدام میگفت: این همش برای خودم؟ نه! این خیلی زیاده خانوم! پول ندارم باقیشو بهتون بدم، اجازه بدین یه مغازه خوردش کنم باقیشو بدین به کسی دیگه ...

من از شدت بغض و شرمندگی، تنها کاری که کردم این بود که بسرعت ازش دور بشم که اشکهام رو نبینه ...

برادرم تعریف میکرد وقتی برای خانواده مستحقی یه کیسه برنج برده بود، بچه هفت هشت ساله خانواده رو به مادرش کرده و گفته بود: وااااااای مامان برررررررنج ....

کاش این دردها یه روزی تموم میشد ... کاش هیچ کجای دنیا هیچ آدم نیازمند و هیچ شکم گرسنه ای وجود نداشت .. کاش همین یک لقمه غذا بدون بغض و درد از گلومون پایین میرفت .. کاش ....

و خونم بد جوری بجوش میاد وقتی فکر میکنم به موجودات پستی که یک دستشون تو جیب خودشونه و دست دیگه شون تو جیب این مردم ستمدیده .....

سلام بانو
مثل همیشه با این تعریف مورد تفقد شما قرار گرفتم...(چه جمله ی ادبی زیبایی شد! تفقد) ( اصلا نمیدونم تفقد یعنی چه بگذریم)

پسرم تعریف میکرد میگفت یه روز یه بچه که کتاب درسیش دستش بود و یه ترازو برای وزن کردن مردم کنار خیابون نشسته بود.
پسرم میگه دلم به حالش سوخت رفتم و خودمو وزن کردم. پسره خیلی شیرین زبون بوده به پسرم میگه ماشاء الله وزنی هم نداری( آخه پسرم کمی لاغره)
بعد پسرم بهش میگه چقدر میشه ؟ میگه پونصد تومن.
پسرم دو هزار تومن بهش میده. پسره میخواسته باقی پول پسرمو بده ولی میبینه که پسرم ازش میپرسه این پول چقده؟ اونم میگه دو هزار تومن.
پسرم دو تومن دیگه بهش میده.
این چقده؟ میگه اینم دو هزار تومن.
پسرم دو تومن دیگه بهش میده.
این چقده میگه دو هزار تومن.
والبته پسرم میگه اون بچه چشمهاش گرد شده بود.
بعد پسرم ده هزار تومن بهش میده میگه این چقده؟
پسره نگاهی به ده هزار تومنی مندازه و شونه هاش رو بالا میندازه و میگه نمیدونم.
پسرم بهش میگه این ده هزار تومنه حالا چقدر پول داری؟
پسره نمیدونسته چقدر پوله و لی هنوز شوکه بوده. پسرم بهش میگه همشون برا خودت و میره داروخونه ای که پسره کنارش بساط کرده.
پسرم میگه وقتی دارو گرفتم و برگشتم پسره رفته بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد