دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

یلدای سرد...



مرد نگاهی به اطرافش انداخت. تمام آنچه از این زندگی طولانی جمع کرده بود، همین اتاق رنگ و رو رفته با یک فرش کهنه و قدیمی بود.

چشمش به قامت خمیده‌ی همسرش افتاد که با وسواس سفره را می‌چید. گاهی کاسه‌ی انار را سمت چپ سفره می‌گذاشت، کمی از سفره فاصله می‌گرفت و بعد انگار به دلش نباشد کاسه را سمت راست یا بالای سفره می‌گذاشت.

-   گل بانو چکار می‌کنی؟ خودتو اینقدر اذیت نکن.

مرد از گفتن اسم زنش لذت می‌برد. حتی گاهی که خیلی دل و دماغ داشت او را " گل طلا " صدا می‌زد.

گل بانو بدون اینکه به همسرش نگاه بکند گفت:

-   مگه نمی‌بینی؟ سفره می‌چینم. سفره‌ی یلدا.

زن به زحمت کمرش را راست کرد و از بالا، نگاهی به سفره انداخت. سرتاسر سفره‌ی نیم متری‌اش را ورانداز کرد. هنوز ته دلش راضی نبود.

-   مش یدالله به نظرت قشنگ شده!؟

مرد بدون نگاه به سفره، نفس عمیقی کشید:

-   بهتر از این نمیشه.

-   اصلا نگاه کردی: " بهتر از این نمیشه!؟ "

مرد سرش را پائین انداخت و خندید. گل بانو خیلی خوب ادای مش یدالله را در می‌آورد...

گل بانو برگشت. دو کف دست‌هایش را به هم مالید:

-   خودم فهمیدم چی کم داره.

چابک به سمت طاقچه رفت. دو قاب عکس آورد. با کلی احتیاط آنها را به دو طرف دامن گل گلی‌اش کشید، تمیز کرد و روی سفره دو طرف قرآن گذاشت.

-   احمد و خونواده‌اش که بزرگترن سمت راست قرآن، محمود و خونواده‌اش هم سمت چپ قرآن...

و دوباره نگاهی به سفره انداخت:

-   خدای محمد نگهدارتون...

مرد به زحمت از روی زمین بلند شد. لنگ لنگان به طرف همسرش رفت. دستش را به سر و کمر خمیده‌ی او کشید. احساس سرخوشی گُنگی به مرد دست داد:

-   به خدای محمد، خودت از سفره قشنگ‌تری...

زن، با شنیدن این حرف، تعجب کرد. حتی جرآت نگاه کردن به مردش را نداشت. کمی سرخ شد. مثل دختربچه‌ها، دست و پای خودش را گم کرد و بدون اختیار گوشه‌ی روسریش را به دندان گرفت.

مرد از حرفی که بی اختیار زده بود، تعجب کرد. خجالت کشید. احساس کرد زیاده‌روی کرده است. پنجاه سال عادت گفتن این حرف‌ها را نداشت. فوری دستش را پس کشید و برای اینکه چشمش به چشم همسرش نیفتد به سمت سماور رفت.

-   چائی می‌خوری؟

-   بدخواب میشم ولی یه امشب اشکال نداره. تا صبح هم شده باید بیدار بمونیم.

مرد در حالی که سرفه‌اش گرفته بود استکان چای را جلوی همسرش گرفت:

-   بیدار بمونیم...!؟ برا کی...!؟ تورو خدا اینقدر چشم انتظار نباش.

زن با عصبانیت استکان چای را پس زد:

-   چرا چشم انتظار نباشم؟ از عید تا حالا دیگه بهمون سر نزدن! خب اگه امشب نیان میشه نه ماه. خوش انصاف، نه ماه چشم انتظاری کمه...!؟

مرد سکوت کرد و سر جای خودش نشست و سعی کرد استکان چای را روی  قسمتِ خورده شده‌ی قالی بگذارد.

-   یادت رفته یلدای سال قبل با بچه‌هامون، همین جا چه غلغله‌ای داشتیم...!؟

و مرد لبخندی بر روی لبش نشست اما خستگی و خواب آلودگی امانش را بریده بود. با دست چشم‌هایش را مالید:

-   یه قوری چای هم حریفم نیست. خوابم میاد. بخوابم؟

زن چهار زانو کنار سفره نشست و به قاب عکس‌ها زل زد.

-   می‌گم ها؛ بچه‌های احمد عین کوچیکیای باباشون شیطونن!

صدای خرناس مرد تا سقف اتاق ‌رسید... زن برگشت و نگاهی از سر غیض به همسرش انداخت!

-   خوابیدی...!؟ اگه بچه‌ها اومدن و بیدار نشدی به خودت مربوطه.

گل بانو به زحمت بلند شد و پتوی کهنه‌ای روی همسرش کشید...

 

طبق معمول صدای اذان بیدارش کرد. چشم‌هایش را مالید. چراغ اتاق هنوز روشن بود. کمی غر زد. نگاهی به اطراف انداخت. زن کنار سفره خوابش برده بود. مطمئن شد که بچه‌ها نیامده‌اند:

-   لعنت به کار و کاسبی‌تون...

آن وقت صبح، یاد سوالی افتاد که همیشه گل بانو از شنیدنش عصبانی می‌شد. سوالی که با خنده‌ای تلخ پرسیده می‌شد:

-   می‌گم اگه دوتا گوسفند بزرگ کرده بودیم فایده‌اش برامون بیشتر نبود!؟

 

در حالت نیم خیز سرش را تکان داد و زیر لب گفت، چرا، چرا، خیلی بیشتر بود.

تمام استخوان‌های مرد خشک شده بود. احساس می‌کرد برخلاف روزهای قبل، قدرت بلند شدن ندارد. زن را صدا زد. فایده‌ای نداشت. چهار دست و پا خودش را به همسرش رساند. آهسته دستش را گرفت تا برای نماز صبح بیدارش کند:

-   گل بانو؛ چقدر دستت سرده...!!!؟