
مثل همیشه بیخوابی به سرم زده است. نباید قهوه میخوردم. برای هزارمین بار خوردم و افسوس که میدانستم قهوۀ آخر شب، کار دستم میدهد. میروم زیر پتو و تا صد میشمارم. غلتی میزنم و از صد تا یک برمیگردم. حوصلهام سر میرود. یادم میآید تا هزار هم شمردهام. زیر پتو هجوم افکار بیشتر است. سرم را از زیر پتو بیرون میآورم. سعی میکنم گوشه گوشۀ اتاق را نگاه کنم. اتاقی پر از تنهائی. سایه روشنِ چراغِ توی کوچه از پنجره و پردۀ توری، روی عکست افتاده است. نیمخیز میشوم. چشمهایم را میمالم. انعکاس نور چراغ، تصویرت را زندهتر کرده است. دنبال پاکت سیگار میگردم. زیر تخت افتاده است. پاکت توی دستم، نگاهت میکنم. انگار که دزد گرفته باشی. چشمکی میزنم. اخم میکنی:«بازم...؟» یک نخ سیگار از توی پاکت در میآورم. آن را گوشۀ لبم میگذارم و به صورت زیبایت زل میزنم:
-کجائی؟
اشک توی چشمهایم حلقه میزند و نرم روی گونههایم میلغزد. مثل هر شب. مثل هر شب ِ بی تو. با خودم لج میکنم. مثل هر شب. سرم را پائین میاندازم و سیگار را روشن میکنم. زیر حجم آوار نگاهت دفن میشوم.«نمیتوانم... بدون تو نمیتوانم دست از این لعنتی بردارم.»
دود غلیظ سیگار فضای بین من و تو را پر میکند. کوچه و خیابان آرام است. میدانم چیزی به صبح نمانده است. بلند میشوم. به طرف یخچال میروم. مثل همیشه خالی است. مثل این سه سال و دو ماه و دوازده روز که از رفتن تو گذشته و تو گفتی زود برمیگردی. آب میخورم. آب هم توی گلویم گره میخورد. روی مبل دراز میکشم. سرم را برمیگردانم. تلویزیون روشن مانده است. از دیشب. بیصدا. صدای تلویزیون را بیشتر میکنم. سعی میکنم ذهنم را درگیر کنم. سعی میکنم، اما نمیفهمم چه میگوید. کلمات مثل پتک توی سرم میکوبند. خاموشش میکنم. حوصلۀ خودم را هم ندارم. چشمهایم را میبندم و به آخرین سفری که با هم داشتیم فکر میکنم. طولانیترین سفری که با هم رفتیم. یادت هست؟ حتما یادت هست. رفتم یک ماشین لاکچری خریدم. و تو چقدر خندیدی. دستی به بدنۀ ماشین کشیدی و گفتی چرا؟
گفتم:«میخواهم تا پای اورست همراهت باشم.» بیشتر خندیدی. ریسه رفتی. گفتی«دیوانهای؟» باورت نمیشد که دوست داشتم تا دامنۀ کوه، تا نزدیکترین نقطه به کوه همراهت باشم؟ نمیدانستی اینبار دوست داشتم تا جائی که اجازه دارم دستت را توی دستم بگیرم؟
چرا باور نداشتی؟
راستش را بگویم، ساکت را که بستی دلم ریخت. من هم باور نداشتم که حرفت جدی است. که واقعا تصمیم به رفتن داری.
گفتم نرو.
گفتی نگران نباش.
گفتم بیانصاف بی من؟
گفتی بیانصاف توئی که همراهم نیستی.
گفتم خطرناکه! گفتم همه میگن! گفتم دست از این کوه لعنتی بردار.
گفتی حواسم هست. گفتی رعایت میکنم. گفتی کوه، عشق منه.
گفتم پس من چی؟ گفتم چراغ خونهام وقتی نباشی خاموشه!
فکر کردی شوخی میکنم. گفتی چشم بههم بذاری دوباره روی سرت خراب میشوم و از عمق جان خندیدی و من هر لحظه دلشورهام بیشتر میشد. هر لحظه نگرانیام بیشتر میشد اما بخاطر تو تحمل کردم و تمام بغضهایم را قورت دادم.
دلم میخواست دستت را بگیرم و بگویم« جان فریبرز نرو.» اما میدانستم یک دندهای. از اول یک دنده بودی. برای ماه عسل یادت هست؟ گفتم بریم کیش. گفتی بریم دماوند. گفتم آخه دماوند!؟
دلم میخواست دستت را بگیرم و توی چشمهای سبزت زل بزنم و بگویم« میترسم این آخرین...»
اما میدانستم ترسی که به جانم افتاده است را باور نمیکنی.
درست سه سال و دو ماه و دوازده روز است که در کاتماندو از تو جدا شدم و تمام این مدت به تابلوی بزرگ اورست که قبل از رفتنت توی اتاق پذیرائی نصب کردی نگاه میکنم.
سه سال و دو ماه و دوازده روز قبل از رفتنت بغلم کردی. روی دو پایت بلند شدی. مثل همیشه که برای رسیدن به شانههایم روی دو پایت بلند میشدی. خندیدی. معلوم بود ذوق رفتن داری. با دستت شانههایم را فشار دادی:« نامرد تو هم خم شو.» خم شدم. آنقدر که فقط توانستی گردنم را ببوسی. گفتی« تا برگردم قول بده هر روز به اورست نگاه کنی.» و برگشتی به اورست نگاه کردی. صورتت را بین دو دستم گرفتم و قول دادم؛ با لبخندی که به زور روی لبهایم نشانده بودم. گفتی:« منم قول میدهم هر روز طلوع آفتاب از بام دنیا برات دست تکان بدهم. از اینجا» و دستم را روی قلبت گذاشتی. تپش قلبت را زیر پوست دستم احساس کردم. تند میزد. مثل موقعی که خبر رفتنت به اورست را بهم دادی. خم شدم. گردنت را بوسیدم. صورتت را بوسیدم. پیشانی و لبهایت را بوسیدم. لبهایت شور بودند و خیس.
حالا هر روز با خیال ِ تو و بی تو، هر چه دلم بخواهد گریه میکنم. حتی مثل بچهها زار میزنم. وسط اتاق پهن میشوم. مثل بچههای بهانهگیر وسایل خانه را به در و دیوار میزنم. حالا هر روز به تابلوی اورست نگاه میکنم و دستم را برای تو، تکان میدهم.
درست سه سال و دو ماه و دوازده روز است که هر لحظه روبروی تابلو میایستم و برایت دست تکان میدهم.
- پس کی برمیگردی؟
آدمهای خیلی قدیمی، مثل پدر و مادر من، با انتخاب نامهائی ناسازگار برای بچههایشان، مثل جعفر، مثل گلنار، مشکلی که نداشتهاند هیچ، بلکه برای انتخاب هر اسم، کلی خاطره دارند و اگر از آنها بپرسید، همه را واو ننداز برایتان تعریف میکنند؛ اگر آلزایمر نداشته باشند و اگر از میان سیل حوادث روزگار، جان سالم به در برده باشند.
جعفر کی بود؟ جعفر کسی بود که مأمور سرکوبی راهزنان میشود و در جریان مأموریتش با دختری به نام گلنار آشنا شده و به وسیله او محل اختفای قلی خان، رئیس راهزنان را یافته و آنها را از بین میبرد و سپس با گلنار ازدواج میکند.
این سر و ته فیلمی بود که حدود شصت سال قبل بنام جعفر و گلنار اکران شد و از قضای روزگار، بین دو سانس، مادرم دچار درد زایمان میشود و همان وسط سالن سینما، جعفر میشود اولین برادر من. پدرم آن موقع گفته بود:« با قسمت و نصیب نمیشه جنگید»
در زایمان دوم، مادرم توی خانه گلنار را به دنیا میآورد. به همین سادگی جعفر و گلنار پا به محفل گرم خانوادگی ما میگذارند و میشوند برادر و خواهر من. منی که هنوز به دنیا نیامده بودم.
تا من به دنیا بیایم؛ یک موضوع ساده را بگویم:
آیا انتخاب این اسامی، منظورم از نظر حروف، آهنگ، معنا و مفهوم، و حتی شکل ظاهری که معضلی برای خانوادههای امروزی بحساب میآید، برای والدین من و برای والدینهای دیگری چون والدین من، مهم بودند؟
البته که گذشتگان، تجانس اسامی را به چپشان هم نمیگرفتند، که اگر میگرفتند جعفر برای خودش سازی نمیزد و گلنار، برای خودش رقصی نمیکرد و کجا، تا بعدها که برسیم به اسم هشالهفت من، که او هم سازی و رقصی برای خودش دارد.
اسمی که برای من انتخاب کرده بودند نه همخانواده با اسامی قبلی و نه هم معنی با آنها بود و نه با هیچ چسبی قابل چسباندن به آن اسامی. و من مانده بودم چرا؟
چرا بهمنیار؟
مگر بهمنیار چه سَنمی با جعفر یا گلنار یا لشکر پر تعداد خواهران و برادرانم داشته است؟
مثلاً با همین شهریار؛ که بعد از شصت و اندی، هنوز نمیدانم شهیار است یا شهریار. یا با عبدالجبار که به لطف همسر ترک تبارش، او را اِبی صدا میزنیم. یا با عبدالّستار که چون سالهاست رفته داخلِ خارج، اگر روزی و روزگاری او را ببینیم، که بعید میدانم ببینیم، یحتمل، ستار صدایش بزنیم، و عبدالغفار که خیر ببیند آن شیر پاک خوردهای که از روز اول او را بهرام صدا زد و کُلُهُم خیال همهمان را راحت کرده است. تا برسیم به شهناز و پروانه و برزو و آنهائی که مردند و افتخار نامی نامتجانس، نصیبشان نشد...
در دوران متوسطه، هر زمان که از طرف معلم و همکلاسیها از اسمم میپرسیدند، با صدای رسا، میگفتم:« بهمنیار معروفترین شاگرد ابن سیناست.» و بعد، به چشمهای سوال کننده، هرکسی که بود، زل میزدم و با ژست خاصی ادامه میدادم:« نمیدونستی؟»
یک بار، خیلی اتفاقی توی درس تاریخ با این بزرگوار آشنا شده بودم و دیگر رهایش نمیکردم. تمام اطلاعات اندکی بود که از اسمم داشتم. زمان ما که گوگل و سِرچ کردن نبود. آن موقع تنها کتاب مرجعی که توی همۀ خانهها پیدا میشد، رسالۀ عملیۀ احکام بود که حکمِ حلالمسائل را برای ما داشت. آنهم بجز احکام خوردن و خوابیدن و تخلی، یعنی خلا رفتن، و بجز احکام غسل و وضو و غائط و بول، اطلاعاتی به کسی نمیداد و البته بیانصافی نکنیم، روش تقسیم مالِ مومنین و مومنات به پنج قسمت و تقدیم خمس آن به غیر، جهت تطهیر مال را هم داشت. و احکام زکات هم بود. که خوشبختانه ما، نه گاو و گوسفند و شتری داشتیم و نه طلا و گندم و جوئی.
رسالۀ عملیه را ببندیم و به ماجرای رانت خواریام بپردازیم.
کمی که بزرگتر شدم، با دو گوش خودم از دو لب مبارک مادرم شنیدم که انتخاب اسم من، نتیجۀ فیلمی بوده که پدر عشق فیلمم، مادر همیشه باردارم را به سینما برده و از شانس خوب من، مادرم و یا شاید پدرم و یا شاید هر دو، از بازی هنرپیشۀ آن فیلم، خوششان آمده و از دنیای سیـم نـما، به گویش مادر، اسم بهمنیار هم نصیب من شده است. به همین بیتکلفی و بیارتباطی تام و تمام با نام بقیۀ اعضای خانواده. همآوائی اسامی کیلوئی چند؟
کسی چه میداند، شاید آن روزی که من در سالن نیمه تاریک سینما و در رحم نرم و لزج مادر، رو به پائین و در وضعیت سفالیک بودم، اگر مادر، بازی ظهوری را میدید، قسمت من از هنر هفتم میشد تقی. شاید هم فردین. این بخش را دیگر قسمت و نصیب و قدرت سلبریتیهای آن زمان تعیین میکرد.
پدر اعتقاد داشت همه چیز به قسمت و نصیب برمیگردد. او همیشه میگفت:« آنچه نصیب است همان میدهند.» و مادر، شبیه مریدی مخلص ادامه مـیداد:« گر نستانی به ستم میدهند!»
بچه که بودم از طولانی بودن اسمم متنفر بودم. شاید دیگران هم همین تنفر را داشتند که اسم کوچکم را کوچکتر کرده بودند. من اسم سادهای میخواستم، مثل بقیه. مثل بقیۀ دوستانم. من یک اسم معمولی میخواستم. مثل بقیه. هرچند با حذف یار، اسمم راحتالحلقوم شده بود. ساده شده بود. اما معمولی؟ نه!
زمانی که بحران بلوغم با بحران فراگیر کشور و مصائب آن یکی شد، هرچه بیشتر در مورد اسمم فکر میکردم بیشتر دچار استرس و دلشوره میشدم. دلشورهای که خواب را از چشم و خوراک را از حلقومم گرفته بود اما کسی خبر نداشت. حتی دوستانم. حتی خانواده.
هرچند امروز دیگر چنین نگرانیهائی بیمعنا و مسخره است اما برای آن سالها، که نشانههای یک آدم خوب، پیراهن اتو نکشیدهای بود که روی شلوار کِل و کثیف میگذاشت و ریش پت و پهنی بود که سالی یک بار اصلاح و آنکارد نمیشد و مسواک زدن؛ طاغوتیترین کار ممکن بود، من یک نگرانی مضاعف داشتم.
این نگرانی را افرادی درک میکنند که جو آن زمان را با پوست و گوشت و رگ و پی و استخوان و حتی با مفاصل خود درک کرده باشند. هر چند باورپذیر نیست اما آن سالها یکی از نگرانیهای من، پیشوند حاجی بود که قبل از اسم حج رفتهها میگذاشتند.
حاج رضا. حاج احمد، حاج حسن. با این اوصاف، تمام دوستانم به راحتیِ آب خوردن میتوانستند حاجی بشوند اما کسی در طول عمرش، حاج بهمن و بدتر، حاج بهمنیار نشنیده بود. اصلاً چنین پدیدهای آنهم بعد از انقلاب، جزء محالات بود. بهمین خاطر مدتها حسرت یک اسم خوب را داشتم. نگران بودم اگر خدا قسمت کرد و من هم مُشَّرف شدم اسمم دهن کجی به مقام شامخ حاجیها نباشد. «حاج بهمن!»
یک خیرخواه در جمع دوستان، پیشنهاد علی را داد. مثل دراویش گنابادی چشمانش را بست و سرش را تکان تکان داد و گفت:« اسمت رو بذار علی» و علی را کشید.
و این زمانی بود که اسمهای طاغوتی دِمُدِه شده بودند و من که چشم دیدن همان یک نفر را در جمع چند ده نفرۀ دوستانم نداشتم توی چشمهای بستهاش زل زدم و گفتم بیست و دوی بهمن. و بهمن را کشیدم.
خودمانیم. فکر کنم طرف بدجوری کِنِف شد...!
سالها بعد، شاید دو سه دهه گذشت تا به طرز شگفتانگیزی مشکلم حل شد. دلنگرانی و دلشورهای که بابت پیشوند حاجی قبل از اسم نازنازیِ بهمن داشتم کاملاً برطرف شد و از اینکه اسمم حاجی بردار نیست کلی خرکیف میشدم.
خدا را شکر وضعیت جامعه کلی تغییر کرد. سوءاستفادههائی که از عنوان حاجی در جامعه میشد، حقهبازی قریب به اتفاق حاجیها (کار به حقهبازیهای قبلشان ندارم.) توهینهائی که در مکه و مدینه به حجاج میشد تا جائی که خونشان را مباح کرده و حاجی یک فحش شده بود تا یک احترام، همۀ این عوامل دست به دست هم داده، باعث شدند که به دوست و دشمن علیالخصوص به همسر عزیزتر از جانم بگویم اگر زیر کعبه را بلبرینگ بگذارند و آن را تا در خانهمان بیاورند، کاری به کار آن مکعبِ بزرگِ سیاهپوش نخواهم داشت.
بیچاره همسرم که هر بار لب میگزید.
از زمانی که با آدمهای بافرهنگ و اهل مطالعه دمخور شدهام بیشتر از انتخاب کاملاً اتفاقی اسمم لذت میبرم. یکبار در جمع شاهنامهخوانها کسی پرسید:« بهمن را میشناسی؟»
و من مثل بز اَخفش نگاهش کردم و او از طرز نگاهم فهمید که به اندازۀ همان بز، از تاریخ و فرهنگ نیاکانم بیخبرم پس ادامه داد:« بهمن؛ فرزند دانشمند و تیزهوش اسفندیار بوده که جانشین گُشتاسب میشود.»
و با افتخار خواند:
«پـــس از مـن کنون شاه، بهمن بود همـــان راز دارش، پشـــوتــن بود
و گُشتاسب از همۀ بزرگان و سپاهیان، از همۀ پهلوانان و نزدیکانِ تختِ شهریاری میخواهد به فرمان بهمن باشند و کَس، سر برنتابد.»
اما واقعاً از فضل اسفندیار مرا چه حاصل؟
اسم کمیاب داشتن هم خواص خودش را دارد. گاهی بعضی از کارمندهای ملانقطی ادارهجات، میپرسند"بهمنیار، روی هم نوشته میشه یا جدای از هم؟"
و من که با دست خالی و هزار امید، وارد این اداره شده و محتاج یک امضا هستم با دلهره و لبخند میگویم«قبل از ازدواج، یارم جدا بود، ولی چهل ساله یار رو از دل و جون به دوش میکشم.»
باور میکنید؛ همین طنز به ظاهر ساده و لبخندِ پس از آن که روی لبهای کارمند خسته دلِ درمانده از روزگار با آن موهای پریشانش مینشیند، گاهی معجزه میکند. همین که حین امضا، لیوان چائی سردش را، تلخ، سر میکشد و با لبخند، برگه را دستم میدهد، همین که برای همکارش دستی تکان میدهد و سفارشم را میکند:
- مهندس؛ براش امضا کن. آدم باحالیه
و چشمکی به من و چشمکی به او میزند، همین که مهندس، خارج از نوبت و بدون گیردادنهای به ظاهر قانونی، بدون دریافت دیناری به اسم حق چایی نامهام را امضا میکند و با روی خوش میگوید خوش گَلدی، من؛ با گردنی برافراشته، با ژست یک رانتخوار بزرگ، از در اداره خارج میشوم. رانتخوار بزرگ و موفقی بین هشتاد میلیون رانتخوار بزرگ و کوچک...
گلاره(1) گیان(2) چند قدم جلوتر راه میری؟
و مراد با این حرف، بدون اینکه منتظر جواب بماند دست گلاره را رها و برای چند لحظه به چشمهای سبز و درشت او نگاه کرد و آهسته گفت«چاویلت دنیامه.(3)» گلاره لبخندی زد و با نوک انگشتان ظریفش چتر موهای طلائیش را از روی صورتش کنار زد و به چشمهای سیاه مراد زل زد.
- بِرا چی؟
سالها قبل، گلاره چشم انتظار این لحظه بود که بیدغدغۀ نگاه مردم، شانه به شانۀ مراد قدم بزند. سالها قبل آرزو داشت حتی اگر حرفی برای گفتن نداشته باشند کنار او راه برود. کنار او بنشیند. اما حالا، حتی جرات ِ آمدن سر قرار را نداشت. اما آمده بود. گلاره اطرافش را نگاه میکرد. دور تا دور ِ قبرستان قدیمی شهر را.
مراد که به آرامی دست روی شانۀ او گذاشته بود کمی به جلو هلش داد:
- میخواهم قد و بالات ببینم.
گلاره بازهم اطرافش را نگاه کرد. یک دور کامل چرخید. ماشینها در جادۀ کنار قبرستان در رفت و آمد بودند. اما در قبرستان پرنده پر نمیزد.
مراد لبخندی زد«ترسیدی؟ فکر کردی میخواهم تو را هم بکشم؟» و دست گلاره را توی دست گرمش گرفت و به سمت لبهایش آورد. چشمهایش را بست و آرام بر دست او بوسه زد و او را به سمت خودش کشید.« هَه نا سَه م؛(4) حق داری بترسی، پانزده سال است مرا ندیدی، باید نگران باشی.» گلاره دستش را از دست گرم و مردانۀ مراد بیرون کشید.
- چه میکنی مراد؟ ما محرم نیستیم.
- گیانمی. پانزده سال به عشق تو میخوابیدم و به عشق تو بیدار میشدم. محرم یعنی چه؟
مراد همان دستش را که گلاره پس زده بود داخل موهای جوگندمیاش فرو برد«خدائیش ترس هم داره. تک و تنها توی قبرستان، کنار مراد ِ آدمکش، دیگه چه میخواهی که ترس نداشته باشه؟»
گلاره جلوی دهان مراد را گرفت:«تو آدم کشتی، ولی بیگناهی.»
مراد دستش را پس زد:«بیخود خودتان را گول میزنی. من آدم کشتم. مجازاتش را هم کشیدم. یادتان رفته؟»
- ولی شوهرم قصد جانم کرده بود. و اگر تو نبودی!
مراد روی زمین نشست. چمباتمه زد و آهسته با خودش تکرار کرد« لعنت وِ مه.(5) والله چارِم ناچار بود.(6) لعنت وِ مه.»
گلاره خم شد و شانههای مردانۀ مراد را گرفت. روبرویش زانو زد. قطره اشکی از گوشۀ چشمش روی دست مراد چکید. مراد سرش را بالا آورد و به چشمهای پر از اشک گلاره چشم دوخت:«قربان او چشای سبزت بِشِم. برا چی اشک میریزی؟ مگر مرادت مرده؟»
گلاره زار زد. مراد هاج و واج نگاهش کرد.
-کَسَکَم(7)، چرا زار میزنی؟
و دستی به گُلونیاش(8) کشید:
- گلاره گیان؛ یه چیزی بِشِت بگم بخندی. میدانی پنج سوره از قرآن حفظ کردم؟
و گلاره بین اشکهایش خندید.«قرآن؟ برا چی؟»
مراد خیلی آهسته اشکهـای گلاره را پـاک کرد:« این که چیزی نیست. میدانی تمام دسشوریهای(9) زندان را، به تنهایی پاک میکردم؟ پانزده سال. خدا شاهد است.» دست راستش را مقابل صورت گلاره باز کرد، نگاهی به کف دستش انداخت. زمخت بود و پر از چین و چروک. دستش را پس کشید. لبخندی زد و مثل همیشه کف دستش را بو کرد:«میدانی چرا؟ خوو نمیدانی»
گلاره چشمهایش را ریز کرد و به صورت مراد دقیق شد. مراد سیـنهاش را جـلو داد:
» میخواستم بِشِم اعتماد بکنن. بهم مرخصی بدن. بعد ِ هزار سال»
و بعد در حالی که دست گلاره را در دستش گرفته تا هر دو از روی زمین بلند شوند گفت:«پانزده سال هرچی توی سرم زدن هیچی نگفتم تا همه بگن بهترین زندانی مُراده. که اجازه بدن بیام تو را ببینم.»
گلاره خندید و با صدای بلند گفت:«شیت»(10)
مراد هم با صدای بلند خندید:«ها. بله. دیوانهام. دیوانۀ گلارهم. همه میدانن»
گلاره سرش را از مسیر نگاه مراد دزدید. به آسمان آبی نگاه کرد و به تکه ابری که مثل لباس شب عروسیاش سفید بود. سفید ِ سفید مثل برف. و آن زمان که دختری با هزاران آرزو در دل بود و پدر قسمش داده بود با لباسی به همان رنگ، از خانۀ شوهرش بیرون برود و او نمیفهمید چرا باید برود و چرا باید برگردد؟
اما روزگار، همان روزی که مراد را سر راهش قرار داد، وادارش کرد قسمش را به قرآن و پدرش بشکند.
همان روزی که برای انتخاب پارچهای توی بازار بزازها، شوهرش مثل همیشه. مثل این چند سال، دنبال بهانهای میگشت که با او دعوا کند:«اُختای(11) جان؛ این پارچه را نمیخواهم. حتی مادرت هم این پارچه را نمیپوشد.» و گلاره چند سیلی محکم خورد. مراد دید. مراد این سیلی زدنها را دید و غیرتی شد و نتوانست مثل همه ساکت بماند. از مغازهاش بیرون پرید و یقۀ مرد را گرفت و محکم به دیوار کوبید:
- نامسلمان چکارش داری؟ مردی که به زنت چپاله(12) میزنی؟
گلاره گیج و منگ نگاه میکرد و با چشمهای گرد شده میدید که مرد بزاز، با پنجۀ مردانهاش دست شوهرش را پیچاند و روی زمین خواباند و پایش را روی گردنش گذاشت. گلاره تا عمر داشته به یاد نداشته کسی اینچنین از او دفاع کرده باشد.
گلاره در عالم وهم و خیال و بین آنهمه سر و صدای جمعیت که دورهشان کرده بودند، صدای آرام و دلنشینی شنید:«خواهرکم، میخواهی به پلیس زنگ بزنم؟»
و گلاره که به شوهرش کمک کرد تا از زیر پای مرد بزاز نجاتش بدهد، احساس کرد چیزی در قلبش تکان خورد. مرد بلند شد و روی زمین تف کرد و راه افتاد. گلاره پشت سر شوهرش راه افتاد اما هر چند قدم برمیگشت و به مرد بزاز که وسط بازار ایستاده بود و نگاهش میکرد نگاه میکرد.
دو روز بعد گلاره طاقت نیاورد. تک و تنها به بازار آمد و یک متر پارچه خرید. سه روز بعد باز هم برای خرید نیم متر پارچه به بازار آمد. فردای آن روز برای تعویض رنگ پارچه و روز دیگر برای نگاه کردن به پارچهها.
روزی نبود گلاره، با بهانه یا بیبهانه، به بازار بزازها نرود و روزی نبود که مراد قبل از همه دکانش را باز و جلوی مغازهاش را آب و جارو نکند. دو سال. هر روز. و گلاره هر بار میگفت:«مراد گیان، نکند تشت رسوائیمان از بام بیفتد؟» و مراد با این حرف آشفته میشد. در دلش انگار رخت میشستند. دلشوره میگرفت اما حرفی نمیزد و شور درونش را پشت یک لبخند پنهان میکرد.
- گلاره گیان، کاش اون روز دستم میشکست و با شوهرت درگیر نمیشدم.
و گلاره که قطره قطره اشک میریخت به دور دستها نگاه میکرد:« اون روز که به سراغت میآمدم، اُختای فهمیده بود. مدتها بود فهمیده بود. با تبر دنبالم آمده بود. خودت که دیدی. اگر تو کمکم نمیکردی الان توی یکی از این قبرها خوابیده بودم»
و با پا به قبری که روی آن نوشته بود اُختای فرزند آتاقلیچ(13) لگدی زد و رد شد.
مراد گوشهای دیگر اسامی روی قبرها را میخواند و رو به آسمان نفس عمیقی کشید:
-از وقتی مادرم مُرد، سری بهش نزدم.
و در حالی که به شیب بالای تپۀ قبرستان میرسید پرسید:«قبر مادرم کجاست؟ میدانی؟» گلاره آهسته روی قبری نشست و اسم روی قبر را خواند«ژیان»(14) دستۀ گل را از مراد گرفت و روی قبر گذاشت و زیر لب گفت:«باوَک(15)؛ به مراد چی بگم؟» انعکاس نور شدید خورشید روی گردنبند گلاره باعث شد که مراد برای لحظاتی چشمانش را ببندد. بعد روبروی گلاره نشست و آهسته چشمانش را باز کرد. به گردنبند گلاره زل زد. زیبا بود. زیبا و گران. یک قلب بزرگ و طلائی. دستش به طرف قلب رفت. دست یخ کردۀ گلاره بسرعت روی دست مراد گذاشته شد. مراد اخم کرد و با زبری انگشتش قلب را لمس کرد. دستش لرزید.
رنگ گلاره زرد شد. قطرات عرق روی پیشانیش نشست. تپش قلبش بالا رفت. مراد دل نگران به چشمهای سبز و زیبای گلاره چشم دوخت. « چاومی(16)، چی شده؟»
گلاره حرفی نمیزد. دوباره چند قطره اشک روی سنگ قبر ریخته شد. مراد آهسته قاب گردنبند را باز کرد. دو قلب بزرگ توجهش را بیشتر جلب کرد. عکسهای داخل دو طرف قاب را نگاه کرد. پیشانیاش خیس از عرق شد. به گلاره نگاه کرد. گلاره سرش پایین بود. دوباره به عکسها زل زد و به چهرۀ معصوم گلاره که فقط اشک میریخت. یک طرف، مردی با سبیلی از بناگوش در رفته و شبیه اُختای و طرف دیگر، پسربچهای زیبا شبیه گلاره. دستان مراد یخ کرد. لب پایینیاش لرزید. گوشۀ سبیل مردانهاش را به زحمت به نیش گرفت. آهسته قلب را بست. نفس عمیقی کشید. اما حرفی نزد. گلاره هم حرفی نزد. مراد زیر لب گفت:«محرم نیستیم. حق داری.» و آهسته سرش را تکان داد و با کف دست، خاک را از روی اسم مادرش پاک کرد. ژیان درخشید. دستۀ گل را از روی قبر برداشت. بو کرد. زیر چشمی به گلاره نگاه کرد. به قبر مادرش هم. چند بار آهسته ژیان را تکرار کرد. پوزخندی زد و دستۀ گل را روی قبر مادرش انداخت و دست روی زانو گذاشت و بلند شد. آرام اما با گامهای سنگین، سراشیبی قبرستان را پشت سر گذاشت. گلاره با چشمانی پر از اشک رفتنش را نگاه کرد:«باوک؛ چطور بِشِش میگفتم ده ساله به زور آتاقلیچ، ازدواج کردهام!؟ چطور بِشِش بگم اگه شوهرم بفهمد اینجا هستم سرم را گوش تا گوش میبرد.» و از عمق جانش فریاد زد«مراد گیان»
صدایش در خلوت قبرستان متروکه و قدیمی پیچید. مراد برنگشت و گلاره به قد و بالای مراد که در سراشیبی تپه محو میشد نگاه میکرد و با گوشۀ دامن گلدارش اشک چشمش را پاک میکرد. گلها را پرپر کرد و گفت« خوات لهگهڵ خوشه ویستم»(17)
و سر بر سنگ سرد قبر ژیان گذاشت و با صدای بلند گریست.
/////////////////////////////////////////////////
پینوشتها:
1-گلاره = مردمک چشم
2-گیان = جان
3-چاویلت دنیامه= چشمهات دنیای منه
4-هَه نا سَه م = نفسم
5-لعنت وِ مه = لعنت به من
6-چار ِم ناچارَ بود = راه دیگری نداشتم
7-کَسَکَم = همۀ کسم
8-گُلونی = روسری که زنان و دختران کُرد به سر میبندند.
9-دسشوری = توالت. دستشوئی
10-شیت = دیوانه
11-اُختای = نامی برای مردان به معنی تیز، همانند نیزه
12-چپاله = سیلی
13-آتاقلیچ = نامی برای مردان به معنی شمشیر پدری
14-ژیان = زندگی
15-باوک = مادر
16-چاومی = چشامی
17-خوات لهگهڵ خوشه ویستم= خدا به همرات عزیزم
میگوید«لباس بپوش که بریم»
باز هم بازار و ساعتها پرسه زدن در خیابانهای شلوغ این شهر بی در و پیکر. زیر لب میگویم«خسته نشدی زن؟» و بعد سرفهای میکنم«نمیشه تنها بری؟» نگاهم میکند. قبل از این که توی چشمهایش زل بزنم تا التماسم را ببیند سرش را برمیگرداند و دکمههای مانتویش را میبندد«فکر کنم روز پدره، ها» ها را میکشد. پاک فراموش کردهام. راست میگوید. یاد و هوشی برایم نمانده است. مدتی است اوضاعم بهم ریخته و حساب روز و شب از دستم در رفته است. بقول مکانیکها آب و روغن قاطی کردهام. میگوید«بس که گوشۀ خونه چمباتمه زدی» میگویم، با کمی لبخند که فضا را عوض کنم«یه جفت جوراب و دو تا زیرپوش، پرو داره؟» برس را محکم توی موهایش میکشد. هنوز هم موهای بور و بلندی دارد و میداند که چقدر عاشق بافتن موهایش هستم.«آلزایمر داری؟» دلم میخواهد سر به سرش بگذارم. انگشتهای دستم را بالا میبرم. نگاهم نمیکند« ببین منو؛ دو دو تا میشه سه تا، ربطی هم به آلزایمر نداره» میدانم که نمیخندد. از شوخیهای من خوشش نمیآید. پس حتماً اخم کرده است. اما من میخندم«آخه خمسش اختلاس شده!» برس به دست برمیگردد. حدسم درست بود. اخم کرده است«دیروز بهت گفتم؛ بچهها میخوان برات کفش و لباس بخرن. باید خودت هم باشی یا نه؟» یادم میآید. نگاهی به کتابی میکنم که انگشتم را بین صفحاتش گذاشتهام. کمی دندان روی جگر بگذارد مرگ فروشنده اتفاق میافتد. اما عجله دارد. کاغذی بین صفحات کتاب میگذارم. فروشنده مجبور است کمی دیرتر، از این زندگی نکبت خلاص شود. میگویم«الان دیر نیست؟» مشخص است دنبال بهانه میگردم. به ساعتش نگاه میکند«کمی عجله بکنی به همهچی میرسیم.»
مثل همیشه، کمی بیشتر از کمی عجله میکنم. هم در لباس پوشیدن، هم در خروج از پارکینگ، هم در سبقت گرفتن از ماشینها و هم...
یکی از پشت سر برایم بوق شیپوری میزند«اوهوی! مگه کوری؟» ترمز میکنم. باید ترمز بکنم. صدای ضربه و برخورد کاملا مشخص بود. به خانمم نگاه میکنم. پوست سفیدش از گچ سفیدتر شده است. دستش را میگیرم«نترس. چیزی نشده.» پشت سرش را نگاه میکند«تصادف کردیم؟» شانههایم را بالا میاندازم. میپرسد«ما مقصریم؟» همیشه نگران مخارج زندگی است. میگویم«اگه پشت سریمون پارتی نداشته باشه، طبق قانون، مقصره» پیاده میشوم. نصف سپر عقب ماشینم سابیده شده است. رانندۀ ماشین عقبی با قفل فرمان به طرفم حمله میکند. شانس آوردم چند نفر به دادم رسیدند. فریاد میزند«مرتیکۀ الاغ، سر میبری؟» متوجه این حجم از عصبانیتش نمیشوم. شهر شلوغ است. آن قدر شلوغ که همین تصادف جزئی، در کسری از ثانیه، باعث ترافیکی میشود دیدنی. نگران ماشینهای گرفتار در ترافیک هستم. میگویم«آقای محترم؛ من مقصر، زنگ بزن پلیس بیاد.» زیر بار نمیرود. قفل فرمان را توی دستش بالا و پایین میکند و با لبخندی گوشۀ لب میگوید«ماشینت که طوریش نشده.» دوباره به ماشینم نگاه میکنم.«دیگه باس چطور میشد که رضایت جنابعالی جلب میشد؟» سکوت میکند. بوق ممتد ماشینها اعصابم را بهم میریزند.
به اطراف نگاه میکنم. پلیسی سر چهار راه ایستاده است. صد متر بالاتر. دستم را بالا میبرم شاید بین اینهمه ازدحام و ترافیک، نجات غریقم باشد. ببیند و بداند به کمکش نیاز دارم. کمکم میکند. از همان راه دور. دستش را به گوشش میچسباند. پس باید با مرکز پلیس تماس بگیرم.
دنبال گوشی میگردم. توی جیبهایم، توی ماشین. عجله کار خودش را کرده است. گوشی توی خانه جا مانده است. حتی گوشی همسرم. کلافه به اطراف نگاه میکنم شاید آشنائی ببینم تا از فشار و استرسم کم بشود. ماشینهای مدل بالا با دختران و زنان زیبا و صد قلم آرایش، به زحمت از کنار صحنۀ تصادف رد میشوند. خوشمزههاشان متلکی هم بارمان میکنند. البته از حق نگذریم همه حق دارند بجز من که از عقب دهنم سرویس شده است. لکنتۀ من در مقابل ماشین چند میلیاردی آنها ارزش سد معبر و ترافیک ایجاد کردن ندارد.
یک ماشین شاسی بلند اروندی سبز رنگ واکس زدۀ براق میخواهد از کنارم رد بشود. بیاختیار با پراید ِ جای سالم نداشتۀ خودم مقایسهاش میکنم. دلشوره پیدا میکنم. زیر چشمی به همسرم نگاه و رد نگاهش را دنبال میکنم. او هم محو رنگ زیبای ماشین شده است. بیشتر شرمنده میشوم. خودم را عقب میکشم که از روی پاهایم رد نشود. سرم را که برمیگردانم نگاهم با نگاه دختر بچهای با چشمانی درشت و سبز گره میخورد. به طرز عجیبی نگاهم میکند. جوانترها میگویند نگاهش سگ دارد. اما این نگاه برای من یک میدان مغناطیسی بسیار بزرگ و قوی و تا حدودی آشنا است. میدانی که ذرات آهن را در خودش ذوب میکند. کمی چشمانم سیاهی میرود. دستم را به دستگیرۀ ماشین میگیرم. چشمانم را میبندم و به فکر فرو میروم. این دخترک چشم سبز که با نگاهش قلبم را از جا میکند مرا یاد چه کسی میاندازد؟ یادم نمیآید. واقعا آلزایمر دارم؟ شاید. چرا مردم اینهمه عجله دارند و بوق میزنند؟
وقتی نگاهش میکنم لبخند میزند. من هم لبخند میزنم. لبخندش خیلی شیرین است. وقتی لبخند میزند احساس میکنم از بالای برج میلاد سقوط آزاد کردهام. یکباره توی دلم خالی میشود. دستم را روی قلبم، روی قفسۀ سینهام میگذارم. قلبم را ماساژ میدهم. احساس میکنم دستی قدرتمند از پشت سر، پس کلهام را گرفته، با سرعت نور، از داخل تونلی سبز، به سبزی چشمان معصوم همین دخترک، مرا به شصت سال قبل میکشاند. شبیه فیلمهای تخیلی. وسط خانه نشستهام. خانۀ پدری. او هم هست. دختر همسایهمان. همان دخترک مو بور چشم سبز با همان لبخند شیرین و من ناشیانه موهایش را میبافم. همان که وقتی مریض میشد من تب میکردم و هر وقت با من قهر میکرد تا سه روز لب به غذا نمیزدم. همان همبازی بچگیهایم. همان که روز اول مدرسه کیف و کفشش یک طرف و بدن سرد و بیروحش زیر چرخ ماشین هم یک طرف. و من تا سال بعد مدرسه نرفتم. پس آلزایمر ندارم.
نمیدانم چرا، اما توی آن حجم از ماشینها و بوقهای اعتراضی، یکهو بچه میشوم. بچهای با قدی خمیده و چروکهائی زیر انبوهی از ریش و پشم. دلم برایش غنج میزند. بیاختیار چشمکی میزنم. برای شروع ِ ارتباط بد نیست. جواب میدهد. ناشیانه، اما، او هم چشمک میزند. با هر دو چشمش. لبهایم را غنچه میکنم و بوسهای برایش فوت میکنم. این یکی بیشتر جواب میدهد. دستش را روی لبهایش میگذارد و بوسه بارانم میکند. ذوقزده میشوم. مثل بچهها. مثل بچهگیهایم. قلبم تلاپ تلوپ میکند. «نکنه مرجان به شکل این دختر، دوباره به زندگی برگشته؟»
انگار هیچ صدائی بجز صدای قلبم نمیشنوم. شهر؛ به یکباره، شهر مردگان میشود. همهجا ساکت و آرام. ماشینها خاموش و مردم بصورت حرکت آهسته، فقط دهنها را باز و بسته میکنند. چه میگویند؟ نمیدانم و نمیخواهم بدانم. دستم را توی جیب کتم میکنم. دنبال شیرینی میگردم. شیرینی را نشان دخترک میدهم و به طرفش میروم. اما کتم به جائی گیر کرده است. برمیگردم. خانمم دستش را کشیده، از پنجرۀ ماشین لبۀ کتم را گرفته«کجا؟ ترافیک درست کردیم ها» ها را میکشد. چشم از دخترک برنمیدارم.«میدونم. میدونم. ماشینمون طوریش نشده.» ماشین شاسی بلند اروندی سبز رنگ واکس زدۀ براق آهسته از کنارمان رد میشود. دخترک مو بور چشم سبز دستش را روی لبش گذاشته برایم بوسهای میفرستد. بوسۀ خداحافظی است؟ شاید. اما من این را نمیخواهم. من تحمل دوباره از دست دادن را ندارم. مثل جن زدهها هاج و واج نگاهش میکنم که آهسته میرود. گوئی که جانم میرود...
برایم دست تکان میدهد. دستم را به زحمت بالا میبرم و برایش دست تکان میدهم.
میروم و با مردی که به ماشینم زده دست داده و تشکر میکنم. قفل فرمان را توی دستش جابجا و عرق دستش را با گوشۀ شلوارش پاک میکند. میگوید«همین؟» کیف پولم را در میآورم«باید خسارت بدم؟» به شکل چندشآوری دندانهای سیاه زیر سبیل زردش را نشانم میدهد. حوصلهاش را ندارم. با عجله به طرف ماشینم میروم. خانمم میپرسد«ازش تشکر کردی؟» سکوت میکنم. نمیدانم چه بگویم. کلافهام. انگار چیزی گم کردهام. یا دارم چیزی گم میکنم. دهانم خشک شده است. چیزی راه گلویم را، راه نفس کشیدنم را بسته است. نمیدانم چیست، فقط میدانم که میخواهم به ماشین شاسی بلند برسم. استارت میزنم و سعی میکنم فاصلهام با دخترک، یعنی فاصلهام با ماشین شاسی بلند زیاد نشود. از روی پل رد میشویم. بوی تعفن فاضلاب که به رودخانه میریزد حالم را بهم میزند. عدهای کنار رودخانه ماهیگیری میکنند. دماغم را میگیرم و به ماشین، چشم میدوزم که گمش نکنم، اما بیاختیار اشک در چشمانم حلقه میبندد...
ماشین در یک فرصت مناسب و در یک فضای خالی، سرعت میگیرد و خودش را از ترافیک خارج میکند. از دور دخترک مو بور چشم سبز را میبینم که روی صندلی عقب آمده و برایم دست تکان میدهد.
-چقدر میخوابی خبرت... لنگ ظهر شده.
شبیه بچهای خطاکار آرام سرم را از زیر پتو بیرون میآورم. تیزی تیغ نور آفتاب از کنار پردۀ ضخیم پنجره به چشمم میخورد. چشمم را میبندم. عربدۀ بانوی عمارت توی گوش من و احتمالا توی گوش اهالی هفت کوچه آنطرفترهم مثل پتک میکوبد. بالش را روی گوشم میگذارم. صدا پر توان، از بین انبوه پر مرغ عبور کرده به گوشم میرسد:
- میگم بلند شو کلی کار داریم.
روی تخت نیم خیز میشوم. مِنوی امروز از راه دور، از ته آشپزخانه برایم مرور میشود:
- امروز اتو، آیفون و پنکه رو باید تعمیر کنی.
ضرباهنگ تند و کوبندۀ کلمات گیجم میکنند. سرم را بین دستهایم گرفته به فکر فرو میروم. چارهای ندارم. یعنی چارهای برایم نمانده است. قبل از اینکه دیوانه بشوم باید از خانه فرار کنم. مدتی است روی نقشۀ فرار از خانه کار میکنم. اما به کجا...!؟
لازم است قبل از شرح ماجرای فرار، به یکی از عجایب روزگار اشاره بکنم. موضوعی که تا نبینید باورتان نمیشود. یکی از آن عجایبی که دیر یا زود دامنگیرتان خواهد شد. آن شگفتی معمولاً در دوران خوش بازنشستگی سراغ بازنشستۀ بینوا میآید و آن بلا و مصیبت چیزی نیست مگر کشدار شدن کسل کنندۀ روزگار بیپیر.
احساس میکنم از یک ِ یک ِ همین امسال که به شرف ِ شریف ِ با زن، نشستگی مشرف شدهام، زمین، حداقل برای من ِ بیچاره، از روی شاخ گاوی چموش روی قوس شکنندۀ حلزونی پیر گذاشته شده است. روال عادی برنامههایم به هم ریخته است. وقتی همه در خواب ناز هستند من خواب ندارم. زمانی که همه برای لقمهای نان در تلاش هستند من، کسل و بیحوصله روی مبل لم داده، ترکهای سقف اتاق را میشمارم.
شبها... شبها، این ساعات غرق در سکوت و تاریکی، برای چند قطره پیشاب کوفتی، مثل اتوبوسهای شرکت واحد، آهسته اما پر سر و صدا، تلق و تولوق، مسیر رختخواب - مستراح را بارها و بارها میروم و بارها و بارها خیس از عرق برمیگردم و این بلای شبانه، زمانی بر سرم نازل شد که نتیجۀ آخرین تحقیقات بانو در واتسآپ به دستش رسید:
- میگن آدما، قبل ِ خواب باید یه لیوان آب بخورن.
میگویم:
- کدوم شیر پاک نخوردهای گفته؟ که چی بشه؟
با نگاه عاقل اندر سفیهی که انگار تازه از پشت کوه آمدهام میگوید:
- که توی خواب سکته نکنی!
دستش را پس میزنم. آب، روی فرش میریزد:«به جهنم!» و به مردن فکر میکنم:«چه راهکار خوبی!» بانو لبش را گاز میگیرد و دور از جانی هم نمیگوید:«بانو هم از دستم خسته شده!؟» دیگر چارهای ندارم مگر اینکه فکری به حال خودم بکنم.
سی سال نوکر دولت بودن، سی سال آفتاب طلوع نکرده از خواب بیدار شدن، سی سال صبحانه نخورده راهی اداره شدن. حالا باید تاوان پس بدهم. به جبران آن همه سال، هر روز صبح باید نان خاشخاشی بگیرم و این باید نه تبصره سرش میشود و نه امکان دور زدن دارد. عید و عزا و عروسی هم ندارد.
دیدن نیمۀ خالی لیوان، این آخر عمری، تتمۀ زندگیم را زهر مار کرده است اما انصاف نیست نیمۀ پرآن را هم نببینم و نگویم. نیمۀ پری که قبلا با میکروسکوپ هم برای کسی مثل من که زندگی و تفریحش کار کردن بوده، قابل دیدن نبود. اما همین روزگار بیمروت با یک عینک ته استکانی و کمی چاشنی بصیرت آن را برایم مثل روز روشن و قابل دیدن کرد. بدون نیاز به هیچ چشم مسلحی.
از خدا پنهان نیست، فرمایشات ریز و درشت و سلسلهوار بانوی عمارت عامل اصلی این تصمیم مهم زندگیم بود که بجای خوابیدن تا لنگ ظهر، بجای روفتن و سابیدن و شستن، سنگهایم را با خودم وابکنم و کلاهم را قاضی، که با این استایل و این دست فرمان، زندگیم بار نمیشود. باید فکری به حال زار خودم بکنم... و چه فکری بهتر از این که پادوی علی آقا بشوم. سوپری قدیمی محله.
و اینچنین، آخرین فصل زندگیم باز هم با کار و فعالیت عجین شد. روزها تا اذان ظهر و بعد از ظهرها، تا اذان مغرب وردست علی آقا بودم. وردست و گوش به فرمانش. در یک کلام، کارگری بی مزد و منت. گاهی که از کسادی بازار مشغول پشه پرانی بودیم، با یک استکان چای، از خاطرات جبهه و جنگ برایم میگفت. با آب و تاب کامل. وسواس عجیبی برای تعریف خاطراتش داشت. لامذهب، صدای شلیک خمپاره را عین خمپاره تقلید میکرد. شبهای عملیات، اگر روز بود، کرکرۀ مغازه را میکشید و صحنه را تاریک میکرد. زمانی که بچهها حمله میکردند و یا دشمن بعثی پاتک میزد برای تیر و ترکشهای عملیات اصلاً خساست بخرج نمیداد. من مثلاً نمایندۀ جبهۀ کفر، روبرویش نشسته و او از توی گونیهای کنار دستش مشت مشت نخود و لوبیا و عدس و باقلا به طرفم شلیک میکرد و من دستها روی سر، فقط مراقب چش و چالم بودم. امان از گونی ختمی و امان از لحظهای که هواپیماهای بعثی وارد منطقه میشدند. گونی ختمی برای بازسازی صحنۀ بمباران بود. با چند مشت ِ پُر ختمی که به هوا میپاشاند محل اصابت بمب و راکتها را به خوبی بازسازی میکرد و چه لذتی میبرد وقتی من بخاطر نفس تنگی، به انتهای مغازه فرار میکردم.
زمانی که عملیات تمام میشد و بچهها موفق میشدند دشمن بعثی را به عقب برانند قیافۀ هردوی ما دیدن داشت. علی آقا خیس از عرق، نفس نفس میزد و من علاوه بر خِل و خاکی که سر تا پایم را گرفته بود دچار سرفههای خشک و کمردردهای شدید میشدم. انصاف نبود اینهمه نخود و لوبیا و ماش و عدس کف مغازه ریخته باشد.
گاهی با آمار و ارقام از تعداد تانکهای عراقی که به تنهائی منهدم کرده بود میگفت. شاید هزار تانک، شاید هم بیشتر. یک بار پرسیدم«عراق هزار تانک داشت؟»
مردم میگفتند:«علی آقا تا صد کیلومتری جبهه هم نرفته.» و علی آقا میگفت:« مردم وِر مفت زیاد میزنن.»
البته مردانگی نبود بعد از انهدام آنهمه تانک، خیس از عرق، برق شادی را که توی چشمهای کم سویش میدیدم، کوکش را ناکوک کنم.
و انصاف نبود وقتی روزگار، همۀ کِیفهای عالم را از او گرفته، وقتی زنش مرده و بچههای پر تعدادش تنهایش گذاشتهاند، وقتی از عالم و آدم همین یک کِیف برایش باقی مانده که به من و به همۀ خلقالله بقبولاند که جبهۀ جنوب با حضور او سقوط نکرد، من هم ناجوانمردانه، برجکش را بزنم.
اکثر روزها صبح زود، جلوی مغازه قدم میزدم تا بیاید و بقول خودش بسمالله بگوید برای یک لقمه نان حلال.
گاهی از دور میگفت:
- انگاری سرجهازیم هستی.
راستش را بگویم به دل میگرفتم اما به روی خودم نمیآوردم. میدانستم اوضاع روزگار بر وفق مراد هیچکس نمیچرخد حتی او. اما او این را نمیدانست که کِرم، از خود درخت است. نمیدانست من به بودن کنار او نیاز دارم حتی اگر به طعنه، سرجهازیش باشم. که اگرسرجهازی بودن را قبول نمیکردم باید بیست و چهار ساعت شهردار زن جان میشدم و تایم اداری سبزی پاک میکردم و روزهای مرخصی لباس چرک میشستم. بدون کمترین استراحتی.
نمیدانست اگر از خانه بیرون نروم و خودم را مشغول کارهای مردانه نکنم سکته خواهم کرد حتی اگر شبی یک پارچ آب بخورم.
نمیدانست همنشینی و معاشرت با او را سعادتی خدا دادی میدانستم که نصیب هر کسی نمیشود و من تا همین دیروز قدر این سعادت را میدانستم. به والله تا همین دیروز. دقیقا نیم ساعت بعد از بالا کشیدن کرکرۀ مغازه و آن اتفاق نامبارک که چشمم را به دنیا بینا و گوشم به روزگار شنوا کرد.
دیروز شنبه مغازه را جارو زدم. مثل همیشه آنقدر تمیز که علی آقا پادرمیانی کرد و خواست جارو را از دستم بگیرد:
- وُلِک؛ پوست زمینو کندی. ولش کن.
عاشق وُلِک گفتنهاش بودم. اول صبحی یک مشتری وارد شد. زیر چشمی نگاهش کردم. میان سال بود و خوش قد و بالا. شلوار گشاد مشکی و پیراهنی به سفیدی برف پوشیده بود. کمربندی به عرض ده سانت روی شلوار بسته، کلاه نمدی مشکی روی سر، که بخشی از انبوه موهایش از زیر آن، دور گردن و روی پیشانیش پخش شده بودند. موهائی مشکی مثل پر ِ کلاغ. و چه براق. انگار تازه واکس مو زده بود. ظرف بزرگی توی بغل گرفته، هن و هنی کرد و وارد مغازه شد. جارو را که دستم دید فهمید با این سن و سال پادوی مغازهام. محل سگ به من نگذاشت و سراغ علی آقا رفت. ظرف را که توی پارچه پیچانده بود، به زحمت جلوی پیشخان گذاشت.
علی آقا از روی صندلی بلند شد و چند بار پشت سر هم کلهاش را خاراند و با چشمهای ریز شده سرش را داخل ظرف کرد و نفس عمیقی کشید:
- به به. عجب روغنی. چه بوی خوشی.
و انگشتش را توی روغن کرد و قبل از اینکه قطرات روغن روی میز بریزند آنرا توی دهانش گذاشت و مَزَنِه را پرسید. مرد قیمت را گفت. علی آقا حلب را پس زد:« نمیارزه. ای قیمت نمیارزه.» چانه زنیها شروع شد تا طرفین به نصف قیمت به توافق رسیدند.
علی آقا بسمالله گفت و حلب را از روی پیشخان بلند کرد:«خدایا به امید خودت.»
ترازو روی میز و حلب روغن پشت ترازو قرار داشت. علی آقا حلب را که بلند کرد از دستش سُر خورد و مقداری از روغن، داخل قابلمۀ خالی که روی میز بود ریخته شد. مرد ندید. علی آقا هم خودش را به آن راه زد و باقیماندۀ روغن داخل حلب را وزن کرد. منتظر بودم روغن داخل قابلمه را هم وزن کند. اما...!
با انگشتهایش دو دوتائی کرد و با گفتن«خدا بده برکت» پول روغن را داد.
مرد با دو دست پولها را گرفت. بوسید. به پیشانی زد. چند بار تشکر کرد و رفت. با رفتن مرد دهاتی، آتش درونم شعلهور شد. چیزی بیخ گلویم را فشار میداد. میخواستم فریاد بزنم اما نمیتوانستم. به علی آقا نگاه کردم که کلهاش را میخاراند و با لبخندی از سر رضایت، به حلب روغن نگاه میکرد. باید به مرد بیچاره خبر میدادم. اما چگونه؟
جارو از دستم افتاد. بیاختیار از مغازه خارج شدم. صدای علی آقا را شنیدم که گفت:«کجا؟» سرم را برنگرداندم. چند خیابان دورتر به مرد رسیدم. صدایش زدم. احساس کردم سرعتش بیشتر شد. پا تند کردم که به او برسم. نمیتوانستم. فرز و چالاک بود. فاصلۀ او از من بیشتر و بیشتر میشد. وقتی از سرعت، کم آوردم صدایم را بلندتر کردم. ایستاد. مردمی که جلوتر بودند او را ایستاندند. وقتی برگشت و مرا دید کمی رنگ صورتش سفید شد. ماجرا را، خیلی خلاصه و بدون آب و تاب، با کمی مِن و مِن تعریف کردم. میترسیدم خون به پا کند. گفتم:
- بینی و بین الله فرقی بین شما و دوستم نیست.
گفتم:
- وظیفۀ وجدانیم بود خطای دوستم رو بگم.
و بخاطر اینکه عصبانی نشود گفتم:
- کمکت میکنم حقت رو بگیری.
مرد کلاهش را جابجا کرد و نفس عمیقی کشید:
- عیبی نِداره. تقصیر زِ خُمِه!
احساس کردم درست ملتفت ماجرا نشده است.«مرد حسابی، تقصیر خُتِه!؟» روی پیشانیش قطرات درشت عرق نشسته بود. با کمی خجالت که در ته چهرۀ سفیدش دیده میشد گفت:
- به جهندم؛ خدا رو کولت. بهش نگی ها. ته حلب، همهاش سیب زمینی پخته نِهادُم.!
کلاهش را از سرش برداشت. با کف دست عرق پیشانیاش را پاک کرد. کلاه را دور دستش چرخاند و چند بار سرش را تکان داد:
- بُووَم همیشه اِیگُد: چی که عوض داره گِلِه نِداره. حالا ایفَهمُوم چی گُد...
مرد دستش را روی شانهام گذاشت و بدون خداحافظی رفت.
زیر زانوهایم سست شد. توان ایستادن نداشتم. روی سکوی سیمانی مغازهای نشستم. احساس کردم تمام نخود، لوبیاها، تمام دانههای ریز و درشت برنج و ماش و عدس، همه ترکش شدند و به تن و بدنم فرو میروند. احساس کردم تمام قوطیهای پودر لباسشوئی، تمام پیفپافها و حشرهکشها، بمب شیمیائی شدند که اطرافم منفجر شده و راه نفس کشیدنم را بستهاند. هرچند توان راه رفتن نداشتم اما بلند شدم. عرق پیشانیام را پاک کردم. از سبزی فروشی که تازه گوشۀ بازار بساط کرده بود چند بسته سبزی خریدم و سلانه سلانه راهی خانه شدم.