میگوید«لباس بپوش که بریم»
باز هم بازار و ساعتها پرسه زدن در خیابانهای شلوغ این شهر بی در و پیکر. زیر لب میگویم«خسته نشدی زن؟» و بعد سرفهای میکنم«نمیشه تنها بری؟» نگاهم میکند. قبل از این که توی چشمهایش زل بزنم تا التماسم را ببیند سرش را برمیگرداند و دکمههای مانتویش را میبندد«فکر کنم روز پدره، ها» ها را میکشد. پاک فراموش کردهام. راست میگوید. یاد و هوشی برایم نمانده است. مدتی است اوضاعم بهم ریخته و حساب روز و شب از دستم در رفته است. بقول مکانیکها آب و روغن قاطی کردهام. میگوید«بس که گوشۀ خونه چمباتمه زدی» میگویم، با کمی لبخند که فضا را عوض کنم«یه جفت جوراب و دو تا زیرپوش، پرو داره؟» برس را محکم توی موهایش میکشد. هنوز هم موهای بور و بلندی دارد و میداند که چقدر عاشق بافتن موهایش هستم.«آلزایمر داری؟» دلم میخواهد سر به سرش بگذارم. انگشتهای دستم را بالا میبرم. نگاهم نمیکند« ببین منو؛ دو دو تا میشه سه تا، ربطی هم به آلزایمر نداره» میدانم که نمیخندد. از شوخیهای من خوشش نمیآید. پس حتماً اخم کرده است. اما من میخندم«آخه خمسش اختلاس شده!» برس به دست برمیگردد. حدسم درست بود. اخم کرده است«دیروز بهت گفتم؛ بچهها میخوان برات کفش و لباس بخرن. باید خودت هم باشی یا نه؟» یادم میآید. نگاهی به کتابی میکنم که انگشتم را بین صفحاتش گذاشتهام. کمی دندان روی جگر بگذارد مرگ فروشنده اتفاق میافتد. اما عجله دارد. کاغذی بین صفحات کتاب میگذارم. فروشنده مجبور است کمی دیرتر، از این زندگی نکبت خلاص شود. میگویم«الان دیر نیست؟» مشخص است دنبال بهانه میگردم. به ساعتش نگاه میکند«کمی عجله بکنی به همهچی میرسیم.»
مثل همیشه، کمی بیشتر از کمی عجله میکنم. هم در لباس پوشیدن، هم در خروج از پارکینگ، هم در سبقت گرفتن از ماشینها و هم...
یکی از پشت سر برایم بوق شیپوری میزند«اوهوی! مگه کوری؟» ترمز میکنم. باید ترمز بکنم. صدای ضربه و برخورد کاملا مشخص بود. به خانمم نگاه میکنم. پوست سفیدش از گچ سفیدتر شده است. دستش را میگیرم«نترس. چیزی نشده.» پشت سرش را نگاه میکند«تصادف کردیم؟» شانههایم را بالا میاندازم. میپرسد«ما مقصریم؟» همیشه نگران مخارج زندگی است. میگویم«اگه پشت سریمون پارتی نداشته باشه، طبق قانون، مقصره» پیاده میشوم. نصف سپر عقب ماشینم سابیده شده است. رانندۀ ماشین عقبی با قفل فرمان به طرفم حمله میکند. شانس آوردم چند نفر به دادم رسیدند. فریاد میزند«مرتیکۀ الاغ، سر میبری؟» متوجه این حجم از عصبانیتش نمیشوم. شهر شلوغ است. آن قدر شلوغ که همین تصادف جزئی، در کسری از ثانیه، باعث ترافیکی میشود دیدنی. نگران ماشینهای گرفتار در ترافیک هستم. میگویم«آقای محترم؛ من مقصر، زنگ بزن پلیس بیاد.» زیر بار نمیرود. قفل فرمان را توی دستش بالا و پایین میکند و با لبخندی گوشۀ لب میگوید«ماشینت که طوریش نشده.» دوباره به ماشینم نگاه میکنم.«دیگه باس چطور میشد که رضایت جنابعالی جلب میشد؟» سکوت میکند. بوق ممتد ماشینها اعصابم را بهم میریزند.
به اطراف نگاه میکنم. پلیسی سر چهار راه ایستاده است. صد متر بالاتر. دستم را بالا میبرم شاید بین اینهمه ازدحام و ترافیک، نجات غریقم باشد. ببیند و بداند به کمکش نیاز دارم. کمکم میکند. از همان راه دور. دستش را به گوشش میچسباند. پس باید با مرکز پلیس تماس بگیرم.
دنبال گوشی میگردم. توی جیبهایم، توی ماشین. عجله کار خودش را کرده است. گوشی توی خانه جا مانده است. حتی گوشی همسرم. کلافه به اطراف نگاه میکنم شاید آشنائی ببینم تا از فشار و استرسم کم بشود. ماشینهای مدل بالا با دختران و زنان زیبا و صد قلم آرایش، به زحمت از کنار صحنۀ تصادف رد میشوند. خوشمزههاشان متلکی هم بارمان میکنند. البته از حق نگذریم همه حق دارند بجز من که از عقب دهنم سرویس شده است. لکنتۀ من در مقابل ماشین چند میلیاردی آنها ارزش سد معبر و ترافیک ایجاد کردن ندارد.
یک ماشین شاسی بلند اروندی سبز رنگ واکس زدۀ براق میخواهد از کنارم رد بشود. بیاختیار با پراید ِ جای سالم نداشتۀ خودم مقایسهاش میکنم. دلشوره پیدا میکنم. زیر چشمی به همسرم نگاه و رد نگاهش را دنبال میکنم. او هم محو رنگ زیبای ماشین شده است. بیشتر شرمنده میشوم. خودم را عقب میکشم که از روی پاهایم رد نشود. سرم را که برمیگردانم نگاهم با نگاه دختر بچهای با چشمانی درشت و سبز گره میخورد. به طرز عجیبی نگاهم میکند. جوانترها میگویند نگاهش سگ دارد. اما این نگاه برای من یک میدان مغناطیسی بسیار بزرگ و قوی و تا حدودی آشنا است. میدانی که ذرات آهن را در خودش ذوب میکند. کمی چشمانم سیاهی میرود. دستم را به دستگیرۀ ماشین میگیرم. چشمانم را میبندم و به فکر فرو میروم. این دخترک چشم سبز که با نگاهش قلبم را از جا میکند مرا یاد چه کسی میاندازد؟ یادم نمیآید. واقعا آلزایمر دارم؟ شاید. چرا مردم اینهمه عجله دارند و بوق میزنند؟
وقتی نگاهش میکنم لبخند میزند. من هم لبخند میزنم. لبخندش خیلی شیرین است. وقتی لبخند میزند احساس میکنم از بالای برج میلاد سقوط آزاد کردهام. یکباره توی دلم خالی میشود. دستم را روی قلبم، روی قفسۀ سینهام میگذارم. قلبم را ماساژ میدهم. احساس میکنم دستی قدرتمند از پشت سر، پس کلهام را گرفته، با سرعت نور، از داخل تونلی سبز، به سبزی چشمان معصوم همین دخترک، مرا به شصت سال قبل میکشاند. شبیه فیلمهای تخیلی. وسط خانه نشستهام. خانۀ پدری. او هم هست. دختر همسایهمان. همان دخترک مو بور چشم سبز با همان لبخند شیرین و من ناشیانه موهایش را میبافم. همان که وقتی مریض میشد من تب میکردم و هر وقت با من قهر میکرد تا سه روز لب به غذا نمیزدم. همان همبازی بچگیهایم. همان که روز اول مدرسه کیف و کفشش یک طرف و بدن سرد و بیروحش زیر چرخ ماشین هم یک طرف. و من تا سال بعد مدرسه نرفتم. پس آلزایمر ندارم.
نمیدانم چرا، اما توی آن حجم از ماشینها و بوقهای اعتراضی، یکهو بچه میشوم. بچهای با قدی خمیده و چروکهائی زیر انبوهی از ریش و پشم. دلم برایش غنج میزند. بیاختیار چشمکی میزنم. برای شروع ِ ارتباط بد نیست. جواب میدهد. ناشیانه، اما، او هم چشمک میزند. با هر دو چشمش. لبهایم را غنچه میکنم و بوسهای برایش فوت میکنم. این یکی بیشتر جواب میدهد. دستش را روی لبهایش میگذارد و بوسه بارانم میکند. ذوقزده میشوم. مثل بچهها. مثل بچهگیهایم. قلبم تلاپ تلوپ میکند. «نکنه مرجان به شکل این دختر، دوباره به زندگی برگشته؟»
انگار هیچ صدائی بجز صدای قلبم نمیشنوم. شهر؛ به یکباره، شهر مردگان میشود. همهجا ساکت و آرام. ماشینها خاموش و مردم بصورت حرکت آهسته، فقط دهنها را باز و بسته میکنند. چه میگویند؟ نمیدانم و نمیخواهم بدانم. دستم را توی جیب کتم میکنم. دنبال شیرینی میگردم. شیرینی را نشان دخترک میدهم و به طرفش میروم. اما کتم به جائی گیر کرده است. برمیگردم. خانمم دستش را کشیده، از پنجرۀ ماشین لبۀ کتم را گرفته«کجا؟ ترافیک درست کردیم ها» ها را میکشد. چشم از دخترک برنمیدارم.«میدونم. میدونم. ماشینمون طوریش نشده.» ماشین شاسی بلند اروندی سبز رنگ واکس زدۀ براق آهسته از کنارمان رد میشود. دخترک مو بور چشم سبز دستش را روی لبش گذاشته برایم بوسهای میفرستد. بوسۀ خداحافظی است؟ شاید. اما من این را نمیخواهم. من تحمل دوباره از دست دادن را ندارم. مثل جن زدهها هاج و واج نگاهش میکنم که آهسته میرود. گوئی که جانم میرود...
برایم دست تکان میدهد. دستم را به زحمت بالا میبرم و برایش دست تکان میدهم.
میروم و با مردی که به ماشینم زده دست داده و تشکر میکنم. قفل فرمان را توی دستش جابجا و عرق دستش را با گوشۀ شلوارش پاک میکند. میگوید«همین؟» کیف پولم را در میآورم«باید خسارت بدم؟» به شکل چندشآوری دندانهای سیاه زیر سبیل زردش را نشانم میدهد. حوصلهاش را ندارم. با عجله به طرف ماشینم میروم. خانمم میپرسد«ازش تشکر کردی؟» سکوت میکنم. نمیدانم چه بگویم. کلافهام. انگار چیزی گم کردهام. یا دارم چیزی گم میکنم. دهانم خشک شده است. چیزی راه گلویم را، راه نفس کشیدنم را بسته است. نمیدانم چیست، فقط میدانم که میخواهم به ماشین شاسی بلند برسم. استارت میزنم و سعی میکنم فاصلهام با دخترک، یعنی فاصلهام با ماشین شاسی بلند زیاد نشود. از روی پل رد میشویم. بوی تعفن فاضلاب که به رودخانه میریزد حالم را بهم میزند. عدهای کنار رودخانه ماهیگیری میکنند. دماغم را میگیرم و به ماشین، چشم میدوزم که گمش نکنم، اما بیاختیار اشک در چشمانم حلقه میبندد...
ماشین در یک فرصت مناسب و در یک فضای خالی، سرعت میگیرد و خودش را از ترافیک خارج میکند. از دور دخترک مو بور چشم سبز را میبینم که روی صندلی عقب آمده و برایم دست تکان میدهد.