-
خدا به همراهت عزیزم...
شنبه 20 بهمن 1403 15:27
گلاره(1) گیان(2) چند قدم جلوتر راه میری؟ و مراد با این حرف، بدون اینکه منتظر جواب بماند دست گلاره را رها و برای چند لحظه به چشمهای سبز و درشت او نگاه کرد و آهسته گفت«چاویلت دنیامه.(3)» گلاره لبخندی زد و با نوک انگشتان ظریفش چتر موهای طلائیش را از روی صورتش کنار زد و به چشمهای سیاه مراد زل زد . - بِرا چی؟ سالها قبل،...
-
گوئی که جانم میرود
دوشنبه 24 دی 1403 10:18
میگوید«لباس بپوش که بریم» باز هم بازار و ساعتها پرسه زدن در خیابانهای شلوغ این شهر بی در و پیکر. زیر لب میگویم«خسته نشدی زن؟» و بعد سرفهای میکنم«نمیشه تنها بری؟» نگاهم میکند. قبل از این که توی چشمهایش زل بزنم تا التماسم را ببیند سرش را برمیگرداند و دکمههای مانتویش را میبندد«فکر کنم روز پدره، ها» ها را...
-
فرار از خانه
چهارشنبه 4 مهر 1403 18:50
-چقدر میخوابی خبرت... لنگ ظهر شده. شبیه بچهای خطاکار آرام سرم را از زیر پتو بیرون میآورم. تیزی تیغ نور آفتاب از کنار پردۀ ضخیم پنجره به چشمم میخورد. چشمم را میبندم. عربدۀ بانوی عمارت توی گوش من و احتمالا توی گوش اهالی هفت کوچه آنطرفترهم مثل پتک میکوبد. بالش را روی گوشم میگذارم. صدا پر توان، از بین انبوه پر...
-
پاپیلوما
دوشنبه 5 شهریور 1403 12:18
پاپیلوما وسط جیغ و فریاد دانش آموزان، نزدیک در ِ خروجی مدرسه، خشکش زده بود. زنگ آخر، آقای ناظم به او گفته بود بماند. وقتی تمام بچهها رفتند سردی نوک انگشت آقای ناظم را روی پوست گردن و بیخ گوشش احساس کرد. «بازم شکلات میخوای؟ » علی عاشق شکلات بود و زنگهای تفریح، وقتی شکلاتهای خوشمزۀ عموتقی را توی دست بچهها میدید،...
-
مانیا
یکشنبه 2 مهر 1402 11:47
وقتی از اتاق فرمانده خارج شدم حالت تهوع داشتم و نفسم بالا نمیآمد. بی اعتنا از کنار سرباز مسلحی که جلوی اتاق ایستاده بود گذشتم. تنها کاری که در آن لحظه آرامم میکرد را انجام دادم. چشمهایم را بستم و دهانم را باز کردم. چه گفتم را یادم نیست اما آخرین جملهای که با صدای بلند فریاد زدم را خوب به یاد دارم. با تمام توان...
-
لوبیا
چهارشنبه 8 شهریور 1402 01:27
به این فکر میکنم منی که همیشه نسبت به ارتفاع فوبیا داشتهام اینجا، در این نقطۀ ترسناک چه غلطی میکنم؟ خودم را به بدنۀ کوه میچسبانم و به یاد روزی میافتم که تـازه این لغت را یاد گرفته بودم و سعی میکردم در هر جملهای از آن استفاده بکنم:« منم نسبت به ارتفاع لوبیا دارم.!» و این لوبیا تا مدتها باعث خندۀ فامیل شده بود....
-
بیگناه...!
شنبه 14 مرداد 1402 00:03
مرد در حالیکه با دو دست زیر بغل همسرش را گرفته و سعی میکند او را به سمت در ِ خروجی ببرد توی گوشش میگوید:«پتیاره؛ آبروریزی نکن. بریم بیرون.» زن مقاومت کرده و پاهایش را روی زمین میکشد. از زیر گلوی شوهرش بالای حصار بلند زندان را میبیند که سرباز تفنگ بدوشی ایستاده و به آنها زل زده است. زن بازهم تقلا میکند. مرد...
-
و شب ادامه دارد...
دوشنبه 26 تیر 1402 15:44
این مطلب را از وبلاگ خانم مولا آوردهام به این امید که گرهی از مشکلات دردمندی باز بشود... و شب ادامه دارد... کسی به فکر گلها نیست کسی به فکر ماهیها نیست کسی نمیخواهد باور کند که باغچه دارد میمیرد که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کردهاست که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی میشود... ، "فروغ...
-
ایراندخت
جمعه 16 تیر 1402 19:01
بعد از خواندن خاطرهاش، ذهنم بشدت درگیر شده است. درگیر او و خاطرات شیرین ی که از او دارم . یک هفته است که خواب و خوراک از من گرفته شده و موبایل به دست، منتظر فرصت مناسبی هستم. تا همین یک ساعت قبل تردید داشتم اما بالاخره تردید را کنار میگذارم و مثل گذشتههای خیلی دور میگویم«هرچه بادا باد» تماس میگیرم. - خانم...
-
روسفید
جمعه 5 خرداد 1402 23:06
روز پر کاری داشتم و چرت بعد از ظهر حسابی میچسبد اما طاقت ندارم و کتابی که پدرم از کتابخانه آورده است را با اشتیاق باز میکنم. شوکه میشوم. جملهای پشت جلد کتاب نوشته شده است که با خواندن آن خواب از سرم میپرد. جملهای مبهم با خطی کج و معوج. با خودکاری به رنگ قرمز. شبیه رد باریک خون بر کاغذی سفید. "ترو خدا کمکم...
-
کوله...
سهشنبه 13 دی 1401 23:02
کولهام را روی دوشم جابجا میکنم. بند کوله بدجوری اذیتم میکند. زیر ِ بند کوله را با نوک انگشتانم مالش میدهم. بیفایده است. دخترم برای هزارمین بار گفت:« کولهات رو پر نکن.». من هم برای هزارمین بار به حرفش گوش ندادم. - «خدارو چه دیدی. شاید امروز همه رو فروختم.» اجارهخانۀ عقب افتاده، کیف و کفش مدرسه، گوشت و برنج و...
-
درخت کُنار ِ پیر...
سهشنبه 29 شهریور 1401 15:25
یکی از تمرینات کلاس آموزش نویسندگی رویائی نوشتن داستانی است در مورد تصاویر ارائه شده. و این اولین داستان در مورد اولین تصویر ارائه شده است. امیدوارم در راهی که انتخاب کردهام موفق بشوم... ضمنا داستان را با توجه به بازخوردهائی که از دوستان گرفته بودم کمی ویرایش کردهام. از توی خیابان، صدای تیراندازی به گوش میرسد. کوکب...
-
پُرسون پُرسون رَسی هِندِسّوُن...*
دوشنبه 24 مرداد 1401 23:49
هیچ فکر نمیکردم در آن وقت از شب، چشمهای تیز پیرمردی لاجون تمام نقشههای یک جوان هجده ساله را به راحتی آب خوردن به هم بزند... تا لحظهای که نصف اعلامیهها را از شکاف درها و بالای دیوارها به داخل خانهها انداخته بودم مشکلی پیش نیامد، چون میدانستم مردم مشغول افطار هستند. اما وارد کردن یک برگ اعلامیه از درز نیمه باز یک...
-
صف مردهها...
پنجشنبه 13 مرداد 1401 01:22
سایهاش روی دفترم میافتد. به بالا نگاه میکنم. دست به کمر بالای سرم ایستاده است : «بازم برا خودت لم دادی!؟» همسرم حساسیت عجیبی به خواندن و نوشتنهای وقت و بیوقت من دارد . مثل همیشه با تعجب نگاهش میکنم و سوال همیشگی را میپرسم: «من...!؟» مثل همیشه نگاه عاقل اندر سفیهی میکند: «مگه غیر تو کسی اینجاست؟» سرم را به...
-
ساختمان پزشکان
دوشنبه 9 خرداد 1401 14:34
مقدمه: جریان سیال ذهن/ سیلان ذهن شکل خاصی از روایت داستان است که مشخصههای اصلی آن پرشهای زمانی پی در پی، درهمریختگی دستوری و نشانهگذاری، تبعیت از زمان ذهنی شخصیت داستان و گاه نوعی شاعرانگی در زبان است که به دلیل انعکاس ذهنیات مرحلۀ پیش از گفتار شخصیت، رخ میدهد. جریان سیال ذهن به خوانندگان اجازه میدهد تا به افکار...
-
ترفند کثیف...
چهارشنبه 27 بهمن 1400 23:49
از دور که او را دیدم زیر لب گفتم: - « خدایا، امروز رو بهخیر بگذرون. » ورودی اداره، کنار اتاق نگهبانی، خودم را مشغول بستن بند کفشهایم کردم. از بستن بند کفش متنفرم. به همین دلیل هیچوقت کفش بنددار نپوشیدهام. خم شدم که او فکر کند بند کفشم را میبندم و آنقدر قوز کردم که رفت. حتی در حد یک صبح بهخیر هم دوست نداشتم با او...
-
در انتظار یک بند انگشت...!
جمعه 8 بهمن 1400 14:02
بعد از نماز صبح، زیراندازی روی سکوی کوتاه جلوی خانه میانداخت و تا غروب آفتاب همانجا مینشست. زیرانداز را به زور پدر زیر پایش میگذاشت. این برنامهی روزها، هفتهها و ماههای اخیرش بود. روزهای اول کسی جرات مخالفت با او را نداشت. حتی پدر. پدر میگفت: - کم کم آروم میشه. هفتهها گذشت اما نشد. و حالا، که هوا تغییر کرده و...
-
یلدای سرد...
شنبه 18 دی 1400 21:59
مرد نگاهی به اطرافش انداخت. تمام آنچه از این زندگی طولانی جمع کرده بود، همین اتاق رنگ و رو رفته با یک فرش کهنه و قدیمی بود. چشمش به قامت خمیدهی همسرش افتاد که با وسواس سفره را میچید. گاهی کاسهی انار را سمت چپ سفره میگذاشت، کمی از سفره فاصله میگرفت و بعد انگار به دلش نباشد کاسه را سمت راست یا بالای سفره میگذاشت....
-
دو راهی...
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1400 14:34
درخشش نور خورشید روی لبهی تیز چاقو، چشم لیلا را بشدت اذیت کرد. این نور از لابلای پردهی آبی رنگ پنجرهی آشپزخانه میتابید. لیلا در حالی که چشمانش را بسته بود به آرامی دستش را به شکمش مالید: - کاش منم یه بار لگد زدن بچه رو حس میکردم. حسرتی که بیش از ده سال، روزگار را به کام او تلخ کرده بود. ناخودآگاه دستهی چاقو توی...
-
کَسَگَم*
چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 16:34
به هر کس و ناکسی گفته بود روزش که رسید به او هم خبری بدهند و امروز، روزش رسیده بود. تند و تند رکاب می زد که خودش را به مراسم اش برساند. برای این که به موقع برسد روی فرمان خم شده بود و تمام نیرویش را توی پاهایش جمع کرده بود و به این فکر می کرد وقتی رسید، چطور شروع بکند و چه بگوید...! دوچرخه اش نمره ی بیست و چهار بود،...
-
دور ریز...
چهارشنبه 4 دی 1398 08:03
تمام دغدغه ی امروزش، شده بود امشب. شب یلدا.مثل همیشه، هر جشنی برایش عزا بود و امسال، با مصیبت جدیدی که سرش هوار شده بود، تحمل خنده ی هیچ کسی را نداشت. دکتر گفته بود زنش شش ماه بیشتر زنده نیست. اما چاره ای نداشت. حداقل بخاطر نوه اش هم شده، برای امشب باید انار می خرید. توی جیب اش را گشت. خالی بود. نگاهش به کیسه ی...
-
نگاه ماه...
جمعه 15 آذر 1398 19:18
مانیا را دوست داشتم. خیلی زیاد. اصلا دنیا بدون مانیا برایم بی ارزش بود.اما " ژنرال " این را نمی فهمید. انگار در قاموس او کلمه ی عشق وجود نداشت. می گفت باید بروی! باید...! گفتم کجا بروم؟ من مانیا را دوست دارم. چگونه از او دل بکنم؟ اما " او " با عقل نظامی خود حرف می زد:باید دل بکنی. ارزش تو به دل...
-
نکنه مُرده؟
یکشنبه 17 شهریور 1398 00:40
می گوید: اول بگو استغفرالله . می گویم: پدر صلواتی، من که هنوز حرفی نزدم. بذار شروع بکنم، اونم به روی چشم . راضی می شود که حرفم را ادامه بدهم . می گویم: اگه من جای خدا بودم همه جور مَخ ... با دستش جلوی دهنم را می گیرد و اجازه حرف زدن نمی دهد. دوستم آقاکریم، اعتقادات خاصی دارد. جلوی او، خیلی باید مواظب حرف زدنتان باشید...
-
انتقام
شنبه 9 شهریور 1398 10:54
حاج مصطفی مثل یک جوان بیست ساله، پر انرژی و شاداب، با همه خوش و بش می کرد و مشغول تعریف کردن جوک بود. ضمنا حواسش بود که از پذیرائی چیزی کم و کسر نباشد . - حاجی بزنم به تخته، امشب بد جوری خوشحالی . - آره دیگه، خدا بخواد ته طغاری بره، از فردا یه نفس راحت می کشم. نه. فردا تعطیله، از روز شنبه . شاید پنجاه سال است با حاجی...
-
مصیبت...
جمعه 11 مرداد 1398 12:04
از آسمان آتش می بارید و گرما امان همه را بریده بود و اینجا، در قبرستان قدیمی این شهر کوچک و مصیبت زده، دریغ از تک درختی خشک که حتی به اندازه ی یک نفر به جمعیت خسته، سایه ای ببخشد. انبوه جمعیت طوری زن را حلقه کرده بود که روزنه ای برای نفس کشیدن نبود و زن به سختی نفس می کشید. انگار بختک روی سینه اش افتاده باشد. رنگ...
-
طویله...!
چهارشنبه 26 تیر 1398 20:27
وقتی حرکت کردیم متوجه شدم فلش توی ماشین نیست. فلش مِموری. همان وسیله بند انگشتی کوچکی که با تمام قدرت، بجای کاست های قدیمی توی ماشین های ایرانی و خارجی جا خوش کرده است . کاست هایی که با چهارتا آهنگ پر می شدند و دستگاه پخش ماشین علاقه زیادی به خوردن نوار داخل آنها داشت. به نظر من، رانندگی بدون دینگ و دال، مثل خوابیدن...
-
" به بهانه ی تولدم... "
پنجشنبه 20 تیر 1398 00:26
تا گوساله گاو شود... شکل دست راستم با دست چپم فرق می کرد. با دست بقیه بچه ها هم فرق می کرد. این را توی بازی پر یا پوچ فهمیدم. وقتی که مشغول بازی بودیم و علی دست راستم را گرفت و با اطمینان گفت باز کن، من هم باز کردم. با تعجب به کف دستم نگاه کرد و پرسید این دیگه چیه؟ بچه ها که فکر می کردند توی بازی جر زده ام از سر و کول...
-
کارپرداز...
پنجشنبه 6 تیر 1398 15:06
تعداد کفش های ردیف شده دم در، نشان می داد مهمان داریم، چه مهمانی. اصلا مهمان کیلویی چند؟ امروز خود صاحب ِ خانه مهمان ما بود. تجربه سال های اخیر نشان داده تعداد و حتی مدل ردیف کردن کفش ها نسبت مستقیم به حضور صاحب ِ خانه در نمازخانه شرکت دارد. درست مثل همان روزی که غرق کار بودم و ناگهان درِ اتاقم بشدت باز شد : - مرد...
-
الغوث الغوث
دوشنبه 6 خرداد 1398 20:20
وقتی کنارم نشست رفت روی ویبره، یعنی راستش را بخواهید انگار از قبل روی ویبره بود که کنارم نشست. از کجا فهمیدم!؟ از سایه ای که به شدت کنارم تکان می خورد. اول متوجه نشدم. جمعیت، همصدا با مداح زمزمه می کردند و من محو آنها بودم. صحن مسجد مملو از جمعیت بود و تازه به فرازهای پنجم ششم دعا رسیده بودیم. هنوز خود مداح هم حسابی...
-
میش کُش
سهشنبه 10 مهر 1397 00:44
توی عالم بچه گی، داشتم نون و ماستم را می خوردم که مادرم با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت: " گل پسرم فردا میره مدرسه. " - من مدرسه نمیرم. اصلا از مدرسه خوشم نمیاد. بابا طبق معمول مشغول ور رفتن به رادیو بود. از اینکه نمی توانست صدای بدون خشی از رادیو در بیاورد کفری بود. - مگه دست خودته؟ خیلی بیجا میکنی که...