مقدمه:
جریان سیال ذهن/ سیلان ذهن شکل خاصی از روایت داستان است که مشخصههای اصلی آن پرشهای زمانی پی در پی، درهمریختگی دستوری و نشانهگذاری، تبعیت از زمان ذهنی شخصیت داستان و گاه نوعی شاعرانگی در زبان است که به دلیل انعکاس ذهنیات مرحلۀ پیش از گفتار شخصیت، رخ میدهد.
جریان سیال ذهن به خوانندگان اجازه میدهد تا به افکار یک شخصیت گوش فرا دهند.
و داستان"ساختمان پزشکان" اولین تجربهی من در این سبک و سیاق است که امیدوارم مورد پسند دوستان و عزیزانم قرار بگیرد.
زانو میزنم و روی زمین مینشینم. کنج دیوار ساختمان مخروبه، دنبال رد نوشتهای میگردم. نوشتهای به اندازهی کف یک دست. دستی که با دستبند بسته شده است. مداد میخواهم. مداد را مامور مهربان میدهد. لبخند تلخی میزند و آهسته میگوید برایم مسئولیت دارد. میدانم. لبخند میزنم. به راحتی نوشته را روی دیوار پیدا میکنم. زیر لب میخوانم:
« هر خط روزی... »
دختر خانمی صدایم را میشنود. نگاهم میکند. از گوشهی دیگر اتاق مخروبه، به طرفم میآید. گوشههای چادر سیاهش را جمع میکند. زانو میزند و کنارم مینشیند.
اواخر شب دستگیر شدم. اما یادم نیست برای شب اول خطی روی دیوار کشیده باشم.!
محکم به پهلویم میزند. مامور وظیفه شناسی است. یقهام را گرفته و میزند. پشت سرهم... مشت و لگد و سیلی.
میگوید:
« نون اعلیحضرت رو خوردم. الکی که نیست. چارتا جَوون مُزّلَف که نمیتونند مملکت رو به آشوب بکشن!؟ »
بازهم درد آمد. درد لعنتی ول کن نیست. نمیتوانم بخوابم. حتی نمیتوانم قدم بزنم. پهلویم بشدت درد دارد. روی فرش دراز میکشم. پرزهای قالی را چنگ میزنم. بیفایده است.
« شاید سنگ داری.!؟ »
تشخیص عیال است. دست به صورتم میکشد و عرق صورتم را پاک میکند. مامور وظیفه شناس موهای ریشم را یکی یکی میکشد. هر موئی که کنده نشود یک سیلی محکم میخورم. از اینکه هنوز صورتم ریش ندارد عصبانی است و فحش میدهد:
« مادر سگ ِ خواهر ج. ن..، آدرس رفیقتو بگو. »
دختر هنوز کنارم نشسته است. زمزمه میکند:
« هر روز سالی... »
نگاهم میکند. لبخند میزند. اما تلخ. رفیقم خیلی زرنگ است. اعلامیهها را پرت میکند و از دست مامور فرار میکند. مادرم به من میگوید " تِلپُو " بس که تنبلم.
همهی ساختمان با اتاقهای تودرتو، خراب شده، اما خطهای روی دیوار سلول...
محکم ایستادهاند...
باهم زمزمه میکنیم:
« هر خط روزی، هر روز سالی... »
ساختمان مخروبه... مامور وظیفه شناس... ساختمان پزشکان...
صدای گوشخراشی از اتاق مجاور شنیده میشود. عرق میکنم. چشمهایم را بستهاند. پاهایم بشدت ورم کرده است. از شدت استرس تعداد ضربات باتوم را نشماردم. دستم خیس عرق است. دستم را از دست همسرم جدا میکنم. تمام لباسم خونی است. نمیتوانم راه بروم. اما باید دور حیاط بچرخم. بدوم. دور تا دور حیاط پر است از مامورهای وظیفه شناس شهربانی. باید مرا ادب کنند. با باتوم. با پس گردنی. با اُردنگی. با فحش و ناسزا. با...
وارد مطب میشوم. هنوز پهلویم درد میکند. به خودم میپیچم. لبههای تیز دستبند اذیتم میکنند. هرقدمی که برمیدارم حلقهی دستبند تنگتر میشود. منشی نوبت میدهد. نمیتوانم جائی را ببینم. چشمبند، دنیا را برایم تاریک کرده است. باید منتظر بمانیم. منشی اصلا متوجه درد من نیست. احساس خفگی میکنم.
« خیلی درد داره... »
همسرم به منشی میگوید. خواهش میکند. ترسیدهام. چشمهایم را میبندم. توی تاریکی اتاق، فقط صدای ناله میشنوم.
منشی میگوید نوبت شماست. بوی تند سیگار اذیتم میکند. با ضربهی باتومی که به پشتم میخورد وارد اتاق میشوم. دکتر سیگارش را کف دستم خاموش میکند. مامور وظیفه شناس میگوید دکتر تحویل شما. انگار زبانم را از حلقومم بیرون کشیدهاند. فریاد نمیزنم.
« ترسیدی!؟ »
دکتر چشم بندم را جابجا میکند و نرمی گوشم را بین دو انگشتش فشار میدهد. همسرم دستم را میگیرد و کمک میکند روی تخت بخوابم. آقای دکتر پهلویم را معاینه میکند. عکسها را جلوی نور میگیرد. فریاد میزند:
« اعلامیهها رو از کی گرفتی؟ »
آقای دکتر برگهی آزمایشات را به دقت وارسی میکند. صدای دکتر دورگه و زمخت است. بوی تند سیگار و الکل خفهام میکند.
امیدوارم درد کلیهام خیلی مهم نباشد. دکتر با عصبانیت فریاد میزند:
« پدر سگ با انبر از حلقومت حرف میکشم... »
همسرم کمک میکند از روی تخت بلند بشوم. لباسم را مرتب میکنم. همه جا بوی خون میدهد. آقای دکتر لبخند میزند. جای نگرانی نیست. به دستور دکتر چشم بندم را باز میکنند. کاغذی را جلویم پرت میکند:
« امضا کن! »
سرگیجه میگیرم. زانویم سست میشود. یک نفر دستبند را باز میکند. همسرم با تعجب نگاهم میکند. عرق کردهام. جای حلقهی تنگ دستبند روی مچ دستم افتاده است. مچم را با دست دیگرم ماساژ میدهم.
به کاغذ نگاه میکنم. آقای دکتر میگوید:
« این نسخه رو از داروخونه بگیر... »
منشی میگوید:
« ورودی ساختمون یه داروخونه است... »
و من گوشه گوشهی ساختمان پزشکان، دنبال خطهائی میگردم که سالها قبل روی دیوارهایش کشیده بودم...!
بهمن خان کولاک کردین واقعا لذت بردم
پایاباشید
اگر اسمم بهمن نبود، هرچند که خان نیستم اما باورم نمیشد که اینهمه تعریف و تمجید برای من گفته شده.


در واقع شما کولاک کردید که رگباری مطالب را خوندید و شلاقی برام پیامهای سرتاسر مهر و امید نوشتید.
امیدوارم باز هم بتوانم در آینده داستانهای خوبی بنویسم.
و باز هم شما را مهمان کلبۀ محقر و مصفای خودم بکنم.
این داستان زیبا رو نه یک بار ، بلکه چند بار خوندم و حظ کردم
سپاسگزارم مهربانو خانم جان
باعث افتخار بنده است.
اگر راهی نمی یابی، راهی بساز-راههای موجود را هم،کسانی مثل تو ساخته اند.
سپاسگزارم سید بزرگوار.
محشر بود.
تبریک میگم. سالها بود داستان کوتاهی منو اینجور به لرزه ننداخته بود. سالها.
سلام نسرین بانو



و اگر بخواهم آنچنان که در قلبم میگذرد سلام بکنم باید بگویم:
"سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...ممممممممممممممم بانوی گرامی
نمیدانی چقدر خوشحالم که بعد از مدت ها حضور گرم شما را در کلبۀ محقر اما پر از مهر و صفای خودم، یعنی خودتون میبینم.
خیلی خیلی خوشحالم.
و با این تعریفی که از نوشتۀ من کردهاید که دیگه قند توی دلم آب میشود...
ممنون که زحمت خوندن نوشتهام را متقبل شدید و از اون مهمتر لطف کرده و نظرتون رو برام نوشتید.