روز پر کاری داشتم و چرت بعد از ظهر حسابی میچسبد اما طاقت ندارم و کتابی که پدرم از کتابخانه آورده است را با اشتیاق باز میکنم. شوکه میشوم. جملهای پشت جلد کتاب نوشته شده است که با خواندن آن خواب از سرم میپرد. جملهای مبهم با خطی کج و معوج. با خودکاری به رنگ قرمز. شبیه رد باریک خون بر کاغذی سفید.
"ترو خدا کمکم کنید. من و توی خونه حبس کرده."
و یک آدرس...
با نگارش غلط جمله، حدس میزنم نویسندۀ آن نوجوانی است کم سن و کم سواد. شاید هم سن و سال خودم. هرچند نوشتن این جمله را شبیه یک شوخی احمقانه میدانم و کتاب را میبندم اما نمیتوانم به آن فکر نکنم. حس کارآگاه بازیام گل میکند:
«اگر کسی که کمک میخواهد واقعاً در خانه حبس شده است چگونه برای تهیۀ کتاب به کتابخانه رفته است؟»
کمی فکر میکنم. جوابی به ذهنم نمیرسد. به نظرم پاسخ این سوال خیلی مهم است. میگویم«شاید کسی کتاب را برایش امانت گرفته است؟ اما چه کسی؟ همان کسی که او را در خانه حبس کرده است؟»
«کسی که توی خانه حبس شده است چه نسبتی با کسی دارد که او را حبس کرده است؟»
سوال پشت سوال، بدون یک پاسخ. با حدس و گمان هم به نتیجهای نمیرسم جز اینکه بیشتر گیج میشوم.
اما واقعیت این است که احتمالاً یک انسان گرفتار است و این خبر بشدت ذهن مرا درگیر و آرامشم را بر هم زده است. شوخی نیست؛ جان یک نفر در خطر است.
خسته بودم، تشویش و نگرانی هم به آن اضافه میشود. دوباره کتاب را باز میکنم و برای چندمین بار درخواست کمک را میخوانم. از اینکه کسی، که نمیدانم کیست در چند قدمی من، احتیاج به کمک دارد، مو به تنم سیخ میشود. جثهام نحیف و ضعیف است. به هیچ هنر رزمی و جنگی آشنائی ندارم. دوست و رفیقی برای چنین روز مبادائی ندارم. از پارس کردن یک سگ پا به فرار میگذارم، البته اگر قبل از فرار خودم را خیس نکرده باشم. بقول پدرم، از بچگی فقط کتک خورم مَلَس بوده است.
بچهتر که بودم معنی حرفش را نمیفهمیدم اما آنقدر در کوچه و خیابان و مدرسه از هر کس و ناکسی کتک خوردم، آنقدر با سر و صورت خونین و لباسهای پاره به خانه آمدم که حالا توی سن هفده سالگی، معنی مَلَس را با پوست و گوشت و استخوانم میفهمم.
چشمانم را میبندم. وضعیت شخص گرفتار را مجسم میکنم.
الان در چه وضعی است؟
زنده است؟ زخمی است؟ آیا هنوز گرفتار است؟
به این فکر میکنم در انتخاب انسان بزدلی مثل من چه حکمتی وجود دارد؟
ذهنم آنقدر درگیر است که هیچ نمیدانم، اما میدانم که خدا قطعاً حکمت آنرا میداند.
با این افکار برای کمک کردن به دوست گرفتارم، که حتی اسم او، جنسیت او و سن و سال او را نمیدانم بیشتر مصمم میشوم. راهی که میروم کاملا نامشخص و پر از ابهام است. به هرکسی بگویم مانع رفتنم میشود. اما وجدانم را چه کنم؟
یادداشتی مینویسم«پدر جان؛ کسی به کمک نیاز دارد. باید به یاریش بروم. اگر تا شب برنگشتم به این آدرس مراجعه کنید. بدون اجازه رفتم. منو ببخشید.»
در حالی که قلبم بشدت میزند از خانه خارج میشوم. هیچ وسیلۀ دفاعی با خودم نمیبرم. میدانم جرات استفاده از آنها را ندارم. پس فقط باری بردوشم خواهند بود. شاید چاقوئی که با خودم میبرم آلت قتالۀ خودم بشود. از این افکار خندهام میگیرد. در مسیر، آدرس را بارها و بارها مرور میکنم. چند کوچه پایینتر... پلاک 1+12
خیلی زود آدرس را پیدا میکنم. خانهای بسیار قدیمی، احتمالاً متروکه و تا حدودی ترسناک. دری چوبی با نقش و نگاری عجیب از یک اسب و سوارکاری لاغر مثل خودم. خانهای که تا حالا آنرا ندیده بودم. برای در زدن مردد میشوم. همان ترس لعنتی به طرفم هجوم آورده است. ترس ِ آزاردهندۀ بچگیهایم. میخواهم برگردم اما حس عجیبی مانعم میشود. صدای پدرم توی گوشم میپیچد«نترس بچه!»
و حالا بعد از یک عمر فرار، بعد از یک عمر ترسیدن، برای اولین بار دست به کاری زدهام که آن را یک پیروزی بزرگ برای خودم میدانم و برگشت، یعنی شکست برای هزارمین بار و من دیگر تاب و توان و طاقت و تحمل این شکست را ندارم. به خودم میگویم رابینهود بودن هزینه میخواهد و هزینۀ آن یک بار برای همیشه در زدن است. هوا کمی تاریک شده است. چشمهایم را میبندم و با احتیاط کلون در را میکوبم. صدای کوبیدن کلون مثل پتک در سرم میپیچد. تمام شد. دیگر راه پسرفت ندارم. باید پیش بروم. به گفتۀ پدرم«مرگ یک بار، شیون هم یک بار.» پس برای پیش آمدن هر اتفاقی راست و محکم میایستم.
مرد قوی هیکل، زمخت و بدهیبتی را در ذهنم تصور میکنم، با موهائی ژولیده و ریشی انبوه که در را باز کرده و با عصبانیت و صدای وحشتناکی فریاد میزند«چیه...!؟»
و خودم را تصور میکنم که به تته پته افتاده و قدرت حرف زدن ندارم.
تصوراتم با شنیدن صدای پائی از پشت در، محو میشوند. دستم را روی قلبم میگذارم. تپش قلبم حتی از روی پیراهنم کاملا مشخص است. صدای پا، نزدیک و نزدیکتر میشود. در آخرین لحظه باز هم به خودم و تصمیمی که گرفتهام لعنت میفرستم. به اطرافم نگاه میکنم. پرنده پر نمیزند. انگار سرتاسر کوچه را گرد مرگ پاشیدهاند. صدای گامهای پشت در، تنها صدائی است که به گوش میرسد. قبل از اینکه در ِ بزرگ چوبی روی پاشنه بچرخد، ندائی در گوشم میگوید«فرار کن!» میخواهم پا به فرار بگذارم اما قدرت حرکت ندارم. تسلیم شرایط میشوم. تنها راهکار زندگیم در سختیها و از اینکه قبل از خروج از خانه، برای پدرم یادداشتی کنار کتاب گذاشتهام قوت قلب میگیرم.« نگران نباش. هر اتفاقی بیفته پدرت نجاتت میده.» از این فکر خوشحال میشوم. لبخند کمرنگی روی لبهایم نقش میبندد. صدای جیر وحشتناک باز شدن در، لبخند را از روی لبهایم محو و مرا به دنیای واقعی باز میگرداند.
باید به کسی که در را باز کرده است نگاه بکنم. با ادب کامل سلام بکنم و از حال کسی که در این خانه زندانی است بپرسم و در پاسخ سوالی که با توپ و تشر پرسیده میشود که «تو چکارهای؟» محکم بگویم دوستش هستم. «خدایا؛ چه کار سختی!؟ چرا من!؟»
در آهسته باز میشود. مردی قوی هیکل پشت در ایستاده است. قوی هیکل است اما اصلا زمخت و بد هیبت نیست. ریش دارد اما نه انبوه و ژولیده. برخلاف تصورم صدای بم و وحشتناکی ندارد. برعکس صدائی شبیه ترنم پرندهای را دارد که زمستان ِ وجود هر آدمی را به بهاری دلنشین تبدیل میکند. باورم نمیشود. بغض میکنم. دلم میخواهد زار زار گریه کنم. دوست دارم خودم را در آغوشش بیندازم. دست و پایم بشدت میلرزند. پدرم آغوشش را باز میکند و مرا میان بازوان امن و پر قدرتش میگیرد. احساس ترس ِ شدیدم به آرامش مطلق تبدیل میشود. پدرم در حالی که مرا در آغوشش میفشارد و گرمای شیرین وجودش را با من قسمت میکند بیخ گوشم آهسته زمزمه میکند«ایمان داشتم برای کمک میائی. »
به خودم میلرزم. پدرم کمی بلندتر میگوید«پسر؛ من به تو افتخار میکنم.»
و بعد در حالی که مرا به داخل خانه راهنمائی میکند با صدای بلندتری به چند نفر از دوستانش که توی حیاط منتظر ورود من بودند و با صدای بلند تشویقم میکنند میگوید« روسفیدم کردی بچه، امیدوارم همیشه روسفید باشی.»