سایهاش روی دفترم میافتد. به بالا نگاه میکنم. دست به کمر بالای سرم ایستاده است:
«بازم برا خودت لم دادی!؟»
همسرم حساسیت عجیبی به خواندن و نوشتنهای وقت و بیوقت من دارد.
مثل همیشه با تعجب نگاهش میکنم و سوال همیشگی را میپرسم: «من...!؟»
مثل همیشه نگاه عاقل اندر سفیهی میکند: «مگه غیر تو کسی اینجاست؟»
سرم را به نشانۀ تاسف تکان میدهم:«لم ندادم. میبینی... دارم مینویسم.»
همسرم که انگار تیر خورده فریاد میزند: «مینویسی؟»
دفتر یادداشتهایم را به زور از دستم میگیرد: «تا حالا هزار صفحه بیشتر نوشتی، میتونی باهاشون نیم کیلو گوشت بخری!؟»
سعی میکنم متقاعدش کنم نوشتن صرفا برای خرید گوشت و نان و پیاز نیست.
«عزیزم یه نگاه به گلهای باغچهمون بنداز! ببین چه باصفا شدن»
همسرم حاضر نیست به اینهمه سبزه و گل نگاه بکند و من انگار که برای خودم حرف میزنم ادامه میدهم:
«یادته چند وقت قبل، همۀ گلهامون پژمرده شده بودن؟»
شانههایش را بالا میاندازد:«خب که چی!؟»
«یه جائی خوندم اگه براشون شعر بخونین، اگه باهاشون به نرمی حرف بزنین اوناهم شاداب میشن.»
همسرم با تعجب نگاهم میکند. اَخم میکند. دستش را هماهنگ با سرش تکان میدهد و با عصبانیت به سمت آشپزخانه میرود.
قبل از اینکه کاملا دور شود فریاد میزنم: «زهره؛ کافکا رو میشناسی!؟»
حتی برنمیگردد...: «کیو!؟»
از روی صندلی بلند میشوم. چند قدم به طرفش میروم که صدایم را بهتر بشنود: «کافکا... فرانتس کافکا»
نزدیک آشپزخانه میرسد. گردنش را کج و نیم نگاهی به من میاندازد: «اونم یه دیوونه مثه تو.»
عصبانی میشوم. فریاد میزنم:
« جناب کافکا، همون دیوونه، بقول تو، میگه(نوشتن، بیرون پریدن از صف مردههاست...)
زهره در حالی که انتظار این حجم از خشونت را در صدای من ندارد با اَخم نگاهم میکند.
« صف چی چی!؟»
و من بلندتر از قبل فریاد میزنم: «صف مردهها... و من نمیخوام تو صف مردهها باشم...!!!»
خیلی باحال بود لذت بردم آفرین
چقدر خوشحالم که نوع نوشتههای من برای طبع مشکل پسند شما جذابه.
شرمنده میفرمایین


از لطف و بزرگواری شماست
نوشتههاتون اونقدر صمیمانه و شیرین نوشته شده که مگه میشه کسی یکبار بخونه و دیگه به اینجا سر نزنه؟
همیشه بهترینها رو براتون آرزو میکنم و امیدوارم همیشه سربلند، شاد و سلامت باشین دوست خوبم.
دشمنتون شرمنده...

هرچند شما اونقدر خوبید که بعید میدونم کسی دشمن شما باشه و یا شما از کسی دل چرکین باشید.
بهرحال بدون اغراق شما یکی از عزیزان و الطاف زیبای دنیای مجازی هستید که خداوند به من هدیه کرده است.
امیدوارم همیشه سلامت و شاد و سرشار از انرژی مثبت باشید.
سلام بهمن جان

چقدر خوب و با زبان صمیمی نوشتین. دقیقا داشتم تصورش میکردم و اونجا که نوشتین «دفتر یادداشتهایم را به زور از دستم میگیرد» ناخودآگاه گفتم آی آی الانه که کاغذها پاره میشن و نوشتهها از بین میرن
همیشه سلامت باشین
سلام دوست ندیده و مهربانم
) سر میزنی و برا خواندن نوشتههام وقت میذارید.
خوشحالم که نوشتههام تا حدودی به مذاق و طبع بلند شما خوش آمده.
و بیشتر خوشحالم که با همۀ مشغلهای که قطعا داری بازهم برای خواندن وبلاگ من (که به خود شما تعلق داره
امیدوارم شما و همۀ عزیزانت همیشه در سلامت و سرور و نشاط و شادمانی باشید.
سلام همشهری
جالب بود
یاد شیخ خرقانی و همسرش افتادم
ایام به کام
سلام دوست گرامی و عزیز

خوشحالم که لذت بردید.
البته کاش اشارهای به داستان شیخ خرقانی هم مینمودید.
کوتاه ها گاهی رساترند.
لذت بردم، مانا باشید بهمن گرامی
سلام بانو
سپاسگزارم.
تشویق و تائید شما قوت قلب من و محرکی برای ادمۀ راهم است.