-
دزد دوچرخه ...!
جمعه 27 شهریور 1394 11:53
از دبیرستان که برگشتیم ، دوچرخه ها رو گذاشتیم کنار دیوار که بریم توی پاساژ برا خرید . بچه ها می خواستن دوچرخه هاشونو قفل کنن که یه لحظه تردید کردم و بهشون گفتم : قفل نکنید . من نمی خوام چیزی بخرم . پیش دوچرخه ها میمونم تا برگردین ... دوستام قبول کردن و رفتن ... البته اون موقع دزد بازار نبود ولی باید حواسمو میدادم کسی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 شهریور 1394 15:29
چیدن غصه ها روی میز مانع آویز کردن خنده ام به روی دیوار نمی شود... دل نوشته ی دوست عزیزی ، باعث شد که این لینک رو بذارم و شمارو هم در لذت و استفاده بردن از اون نوشته دعوت کنم با صدای بلند فکر کردن
-
احمدآقا ...
دوشنبه 23 شهریور 1394 01:03
چندمین باربود که برا گرفتن طلبش میرفت درِ مغازه ی حاجی و دست خالی برمی گشت ... کاردش میزدی خون نمیومد ... هربارحاجی با یه بهونه دست به سرش می کرد ... می دونست حاجی دروغ میگه ولی نمی تونست ثابت کنه ... اینباراما هرچی بود ، عزمش رو جزم کرد تا طلبش رو از حاجی بگیره ...! توی راه با خودش زمزمه می کرد ! زمزمه که نه ، با...
-
فوق تکنولوجی ...!!!
چهارشنبه 18 شهریور 1394 19:05
شدیدن پول لازم بودم و به واسطه یه دوست ، وامی برام ردیف شد ... و این از معدود مواردی بود که زیر بارواسطه می رفتم...از موارد نادر و معدود... ! چرااا ؟ آخه شدیدن پول لازم بودم ... دلیل بهترازاین ... !!! همه مراحل قانونی طی شد و وام رو گرفتم و دفترچه ی اقساط رو هم بهم دادن . کارمند بانک جمله ای گفت که تا چند لحظه ، فکر...
-
عشـــــــــــــــق عمیـــــــــــــــق ...!!!
شنبه 14 شهریور 1394 23:33
باباهه رفته مهمونی که گوشیش زنگ خورد ... پسرش بود ! اینوقت شب چه کاری داشت ؟ باباهه میتونست رد تماس بده ، ولی عادت نداشت به بچه هاش بی احترامی کنه ... از بقیه معذرت خواهی کرد و جواب تلفن رو داد ... پسرش ، طبق معمول کاری داشت که بهش زنگ زده بود ! وگرنه همیشه تلفن های احوالپرسی از طرف باباهه بوده . - جانم ، اومدم مهمونی...
-
تفنگ شکاری ...
سهشنبه 10 شهریور 1394 00:38
چقدر خندیدیم وقتی نامه اش رو برامون خوند ... هرکدوم از بچه ها یه تیکه مینداخت ... هر کی سعی می کرد متلک بهتری بهش بگه تا بقیه با صدای بلندتری بخندن ... البته خدائیش خنده هم داشت ... آخه این نامه با شرایط اون روزگار و متنی که تهیه شده بود یه نوع طنز بود و علی خودش نمی دونست ... یا شاید می دونست و می خواست شانسشو امتحان...
-
هتل ... تاکسی ... بیمارستان ...!!!
پنجشنبه 5 شهریور 1394 21:53
چند بار مدارک رو چک کردم که خدای نکرده چیزی جا نمونه ... وقتی مطمئّن شدم ، ساکمو بستم و عازم شدم ... با تاخیر معمول در پروازها و دلهره از سالم رسیدن ، بالاخره به سلامتی رسیدم و مستقیم رفتم هتل . خیلی خسته بودم و شام نخورده خوابیدم ... فردا صبح زود باید می رفتم بیمارستان . برا همینم زود خوابیدم تا برا برنامه های فردا...
-
زن و شرط بندی ...!!!
یکشنبه 1 شهریور 1394 18:41
وقتی تصمیم گرفتن که بینشون قضاوت کنم ، تازه سرمو از رو کاغذ برداشتم و به حرفاشون گوش دادم ... - خیره حاجی ؟ چی شده ؟ حاجی با اون هیکل درشت و استخونیش گفت : مهندس ! من تورو قبول دارم ، هرچی گفتی رو حرفت حرف نمی زنم . نظرت برام سنده ، پولارو می ذاریم پیش تو ... - خیر باشه اینشاالله ، از چی حرف می زنی ؟ کدوم پول ؟ همکار...
-
فرشته ...
چهارشنبه 28 مرداد 1394 08:05
رسیدگی به امورات یه پیرمرد و پیره زن خونه نشین ، ثواب داره . براشون نون بخری ، میوه بخری ، کاراشونو انجام بدی ! از تنهائی درشون بیاری و به درد دلشون گوش بدی . گاهی اوقات شاهد مشاجره ی شیرینشون باشی و به عشقی که حتی توی لایه های پنهان مشاجره شون موج میزنه غبطه بخوری ... مقایسه این عشق با عشقای خیابونی و مجازی واقعن...
-
چه دنیای عجیبیه ...!
شنبه 24 مرداد 1394 14:56
با پدر خانومم رفتیم مجلس فاتحه خونی ... توی ورودی مسجد ، مرد میانسال اخموئی بود که لباس مشکی به تن ، ابروها گره خورده ، دستاش زیر بغلش ، بدون اینکه اشک بریزه ، مات و مبهوت به کفشهاش نگاه میکرد ... توی مسیر فرصت نشد بپرسم مجلس ختم کی میریم ، ولی موقعی که پدرخانومم با صاحب عزا ( همون مرد میانسال اخمو ) دست داد جمله ای...
-
بازنشسته ...
یکشنبه 18 مرداد 1394 08:32
بجای اینکه بره کارت بزنه ، یه راست رفت کنار شیرِ آب ، کفشاشو در آورد و پاهاشو با جوراب گرفت زیر آبِ سرد ... رفتم پیشش ، خواستم بهش سلام کنم دیدم پیشونیش خیس عرقه ! دونه های درشت عرق از پیشونیش می ریخت رو شلوارش ! نگرانش شدم ، تا حالا اینطوری ندیده بودمش ! دستمو گذاشتم رو شونه ش و حالشو پرسیدم . هیچی نگفت ! به سختی نفس...
-
نــــــــــــــــــــــــــــه ...!!!
جمعه 9 مرداد 1394 01:29
نه ، نه ، اصلن حرفشو نزن ... نــــــــــــــه ! باور کن امکان نداره ! خب من چکار کنم ، نمیشه ! اگه راهی داشت ، حتمن در خدمتتون بودم . فقط میتونم بگم شرمنده ... این همه " نه " کلماتی بودن منفی با باری کاملن مثبت ... " نه " یکی از ساده ترین کلمات زبان ماست که گاهی اوقات بیان اون فوق العاده مشکله ......
-
ضامن ...!
پنجشنبه 1 مرداد 1394 22:13
توی اداره شخصیت محبوبی نداشت ! یعنی از اونائی بود که بعضی از همکارا بیشتر با توهین باهاش رفتار می کردن تا با احترام ... من ، اما ، سوای شخصیت بد و نچسبی که داشت ، بیشتر دلم به حالش میسوخت ... اگه همه باهاش بد برخورد میکردن من سعی می کردم بدون آقا ، اسمشو صدا نزنم ... اگه بقیه برا شوخی و تفریح ، بهش پس گردنی میزدن ! من...
-
رادیو محلی ...
دوشنبه 22 تیر 1394 15:41
از مزایای جنگ تحمیلی ، افتتاح رادیو محلی برا شهرمون بود ... رادیوئی که به منظور اعلام آژیر خطر حمله هوائی دشمن یا همون وضعیت قرمز کاربرد داشت ... یه اعلامی و دریافت بمب های ارسالی صدام یزید کافر و بعد ، اعلام وضعیت سفید و خروج مردم از پناهگاه ها و ادامه زندگی در شرایط سخت جنگی ... خب وقتی سهمیه اختصاصی ِ مردم ما شد...
-
شوهر آهو خانم !
دوشنبه 15 تیر 1394 00:20
سفره آماده و ما قدم زنان منتظر مهمونا ... چه مهمونائی ؟ مهمونای بسیار عزیز و محترمی ... خانومم دَم به دقیقه از غذاها بو میکشید و ازم نظر میخواست ... - یعنی می گی غذاها خوب شدن ؟ - ترشی شون ! شوری شون ! تندی شون ! بهش گفتم : زززن ! تو رو خدا بس کن ! مگه بار اوله که میان خونه مون ! یا مگه میخوان بیان خواستگاری دختر...
-
تهدید ...
چهارشنبه 10 تیر 1394 18:53
آقا بهمن آخه ما چه هیزم تری به شما فولوشیدیم که هی پستهای "اشک آدمها را در بیاور" میذارین؟ متن فوق ، اعتراض زیبای نگین بانوی عزیز بود که در پست " نوهاااار " نوشته بودن و من در راستای این کامنت و اطاعت امر ایشون ، میخوام شمارو به خوندن یه داستان نیمه طنز دعوت کنم . امیدوارم در انتهای این خاطره...
-
گروه تلگرام
سهشنبه 9 تیر 1394 00:57
سلام متن زیر درخواستی است که خواهر خوبمون " پونه خانم عزیز" توی وبلاگشون مطرح کردن و من اونو عیناً اینجا نقل میکنم تا مورد توجه دوستان عزیز واقع بشه و عزیزانی که تمایل دارن به وبلاگ پونه خانم رفته و شماره بدن . طبیعتن انصراف از گروه هم به راحتی امکان پذیره ... و اما متن پست مورد نظر در وبلاگ پونه خانم : چند...
-
نوهاااااااااااااررررر ...!!!؟؟؟
سهشنبه 2 تیر 1394 00:11
یه گندی زده شده بود به مملکت که سی و شش میلیون نفوس ، دست به دست هم داده بودن برا برطرف کردنش ... یه کشور مورد هجوم واقع شده بود ... و مردمی غیور و دلیر در برابر این هجوم وحشیانه ، سینه سپر کرده بودن ... مردمی از هر ایل و تبار، زن و مرد ، با تمام توان ... از هر سنخ ، با هر سن ، از کودک و نوجوان ، تاااااااااا پیر و...
-
آقای ایکــــــــــس ...!
دوشنبه 25 خرداد 1394 20:53
نمازم که تموم شد مستقیم اومد سراغم ... جَوون خوبیه و کارای مسجد اداره رو انجام میده . باهاش دست دادم و تقبل اللهی به هم گفتیم ... خواستم برم که دیدم دستمو گرفت و شروع کرد به درد دل کردن ... از هر دری سخنی ... از سختی های کارش و اینکه برا رسیدگی به مسجدی به این بزرگی خیلی دست تنهاست ... از اینکه حق و حقوقش رو به تمام و...
-
مرغ تعاونی ...!!!
سهشنبه 19 خرداد 1394 23:50
خسته و کوفته اومدم خونه ... خانومم توی حیاط قدم میزد تا من برسم ! تعجب کردم ! آخه کمتر پیش میومد چنین استقبالی ازم بشه ، اونم توی درگاه ... گفتم : خیره ؟ و البته چشای گرد شده ام ، تعجب و نگرانیمو نشون می داد ! میگه : خیره ! مگه خبر نداری ؟ میگم : معمولن هر خبری هست پیش شما خانوماست ! میگه : خودتو به اون راه نزن !...
-
القاعده ...!!!
پنجشنبه 14 خرداد 1394 18:05
رفتم توی اتاق همکارام ، با پدیده ی شگفت انگیزی مواجه شدم ! نیمه اسفند ماه و روشن کردن کولر گازی ؟!؟! وقتی تعجبمو میبینن میگن آقا بهمن سخت نگیر ، هوا گرم شده ! میگم قبول ، شما درست میگید ! اتاق شما چلّه تابستون ! اصن خودِ خودِ شاخ آفریقا ! پَ چرا پنجره هارو باز کردین ؟ میگن : آخه دونفرمون گرمائیم و دونفرمون سرمائی !...
-
کسی که مثل هیچ کس نیست ...
چهارشنبه 13 خرداد 1394 01:05
سلام بر دوستان عزیزم... من خواب دیده ام که کسی می آید من خواب یک ستاره ی قرمز دیدهام و پلک چشمم هی میپرد و کفشهایم هی جفت میشوند و کور شوم اگر دروغ بگویم من خواب آن ستاره ی قرمز را وقتی که خواب نبودم دیده ام کسی میآید کسی میآید کسی دیگر کسی بهتر کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی نیست ، مثل یحیی نیست ،...