دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

ماجرای رانت‌خواری من

آدم‌های خیلی قدیمی، مثل پدر و مادر من، با انتخاب نام‌هائی ناسازگار برای بچه‌هایشان، مثل جعفر، مثل گلنار، مشکلی که نداشته‌اند هیچ، بلکه برای انتخاب هر اسم، کلی خاطره‌ دارند و اگر از آن‌ها بپرسید، همه را واو ننداز برای‌تان تعریف می‌کنند؛ اگر آلزایمر نداشته باشند و اگر از میان سیل حوادث روزگار، جان سالم به در برده باشند.

جعفر کی بود؟ جعفر کسی بود که مأمور سرکوبی راهزنان می‌شود و در جریان مأموریتش با دختری به نام گلنار آشنا شده و به وسیله او محل اختفای قلی خان، رئیس راهزنان را یافته و آن‌ها را از بین می‌برد و سپس با گلنار ازدواج می‌کند.

این سر و ته فیلمی بود که حدود شصت سال قبل بنام جعفر و گلنار اکران شد و از قضای روزگار، بین دو سانس، مادرم دچار درد زایمان می‌شود و همان وسط سالن سینما، جعفر می‌شود اولین برادر من. پدرم آن موقع گفته بود:« با قسمت و نصیب نمیشه جنگید»

در زایمان دوم، مادرم توی خانه گلنار را به دنیا می‌آورد. به همین سادگی جعفر و گلنار پا به محفل گرم خانوادگی ما می‌گذارند و می‌شوند برادر و خواهر من. منی که هنوز به دنیا نیامده بودم.

تا من به دنیا بیایم؛ یک موضوع ساده را بگویم:

آیا انتخاب این اسامی، منظورم از نظر حروف، آهنگ، معنا و مفهوم، و حتی شکل ظاهری که معضلی برای خانواده‌های امروزی بحساب می‌آید، برای والدین من و برای والدین‌های دیگری چون والدین من، مهم بودند؟

البته که گذشتگان، تجانس اسامی را به چپ‌شان هم نمی‌گرفتند، که اگر می‌گرفتند جعفر برای خودش سازی نمی‌زد و گلنار، برای خودش رقصی نمی‌کرد و کجا، تا بعدها که برسیم به اسم هش‌الهفت من، که او هم سازی و رقصی برای خودش دارد.

اسمی که برای من انتخاب کرده بودند نه هم‌خانواده با اسامی قبلی و نه هم معنی با آن‌ها بود و نه با هیچ چسبی قابل چسباندن به آن اسامی. و من مانده بودم چرا؟

چرا بهمنیار؟

مگر بهمنیار چه سَنمی با جعفر یا گلنار یا لشکر پر تعداد خواهران و برادرانم داشته است؟

مثلاً با همین شهریار؛ که بعد از شصت و اندی، هنوز نمی‌دانم شهیار است یا شهریار. یا با عبدالجبار که به لطف همسر ترک تبارش، او را اِبی صدا می‌زنیم. یا با عبدالّستار که چون سال‌هاست رفته داخلِ خارج، اگر روزی و روزگاری او را ببینیم، که بعید می‌دانم ببینیم، یحتمل، ستار صدایش بزنیم، و عبدالغفار که خیر ببیند آن شیر پاک خورده‌ای که از روز اول او را بهرام صدا زد و کُلُهُم خیال همه‌مان را راحت کرده است. تا برسیم به شهناز و پروانه و برزو و آنهائی که مردند و افتخار نامی نامتجانس، نصیب‌شان نشد...

در دوران متوسطه، هر زمان که از طرف معلم و همکلاسی‌ها از اسمم می‌پرسیدند، با صدای رسا، می‌گفتم:« بهمنیار معروف‌ترین شاگرد ابن سیناست.» و بعد، به چشم‌های سوال کننده، هرکسی که بود، زل می‌زدم و با ژست خاصی ادامه می‌دادم:« نمی‌دونستی؟»

یک بار، خیلی اتفاقی توی درس تاریخ با این بزرگوار آشنا شده بودم و دیگر رهایش نمی‌کردم. تمام اطلاعات اندکی بود که از اسمم داشتم. زمان ما که گوگل و سِرچ کردن نبود. آن موقع تنها کتاب مرجعی که توی همۀ خانه‌ها پیدا می‌شد، رسالۀ عملیۀ احکام بود که حکمِ حل‌المسائل را برای ما داشت. آن‌هم بجز احکام خوردن و خوابیدن و تخلی، یعنی خلا رفتن، و بجز احکام غسل و وضو و غائط و بول، اطلاعاتی به کسی نمی‌داد و البته بی‌انصافی نکنیم، روش تقسیم مالِ مومنین و مومنات به پنج قسمت و تقدیم خمس آن به غیر، جهت تطهیر مال را هم داشت. و احکام زکات هم بود. که خوشبختانه ما، نه گاو و گوسفند و شتری داشتیم و نه طلا و گندم و جوئی.

رسالۀ عملیه را ببندیم و به ماجرای رانت خواری‌ام بپردازیم.

کمی که بزرگ‌تر شدم، با دو گوش خودم از دو لب مبارک مادرم شنیدم که انتخاب اسم من، نتیجۀ فیلمی بوده که پدر عشق فیلمم، مادر همیشه باردارم را به سینما برده و از شانس خوب من، مادرم و یا شاید پدرم و یا شاید هر دو، از بازی هنرپیشۀ آن فیلم، خوش‌شان آمده و از دنیای سیـم نـما، به گویش مادر، اسم بهمنیار هم نصیب من شده است. به همین بی‌تکلفی و بی‌ارتباطی تام و تمام با نام بقیۀ اعضای خانواده. هم‌آوائی اسامی کیلوئی چند؟

کسی چه می‌داند، شاید آن روزی که من در سالن نیمه تاریک سینما و در رحم نرم و لزج مادر، رو به پائین و در وضعیت سفالیک بودم، اگر مادر، بازی ظهوری را می‌دید، قسمت من از هنر هفتم می‌شد تقی. شاید هم فردین. این بخش را دیگر قسمت و نصیب و قدرت سلبریتی‌های آن زمان تعیین می‌کرد.  

پدر اعتقاد داشت همه چیز به قسمت و نصیب برمی‌گردد. او همیشه می‌گفت:« آن‌چه نصیب است همان می‌دهند.» و مادر، شبیه مریدی مخلص ادامه مـی‌داد:« گر نستانی به ستم می‌دهند!»

بچه که بودم از طولانی بودن اسمم متنفر بودم. شاید دیگران هم همین تنفر را داشتند که اسم کوچکم را کوچک‌تر کرده بودند. من اسم ساده‌ای می‌خواستم، مثل بقیه. مثل بقیۀ دوستانم. من یک اسم معمولی می‌خواستم. مثل بقیه. هرچند با حذف یار، اسمم راحت‌الحلقوم شده بود. ساده شده بود. اما معمولی؟ نه!

زمانی که بحران بلوغم با بحران فراگیر کشور و مصائب آن یکی شد، هرچه بیشتر در مورد اسمم فکر می‌کردم بیشتر دچار استرس و دل‌شوره می‌شدم. دلشوره‌ای که خواب را از چشم و خوراک را از حلقومم گرفته بود اما کسی خبر نداشت. حتی دوستانم. حتی خانواده.

هرچند امروز دیگر چنین نگرانی‌هائی بی‌معنا و مسخره است اما برای آن سال‌ها، که نشانه‌های یک آدم خوب، پیراهن اتو نکشیده‌ای بود که روی شلوار کِل و کثیف می‌گذاشت و ریش پت و پهنی بود که سالی یک بار اصلاح و آنکارد نمی‌شد و مسواک زدن؛ طاغوتی‌ترین کار ممکن بود، من یک نگرانی مضاعف داشتم.

این نگرانی را افرادی درک می‌کنند که جو آن زمان را با پوست و گوشت و رگ و پی و استخوان‌ و حتی با مفاصل خود درک کرده باشند. هر چند باورپذیر نیست اما آن سال‌ها یکی از نگرانی‌های من، پیشوند حاجی بود که قبل از اسم حج رفته‌ها می‌گذاشتند.

حاج رضا. حاج احمد، حاج حسن. با این اوصاف، تمام دوستانم به راحتیِ آب خوردن می‌توانستند حاجی بشوند اما کسی در طول عمرش، حاج بهمن و بدتر، حاج بهمنیار نشنیده بود. اصلاً چنین پدیده‌ای آن‌هم بعد از انقلاب، جزء محالات بود. بهمین خاطر مدت‌ها حسرت یک اسم خوب را داشتم. نگران بودم اگر خدا قسمت کرد و من هم مُشَّرف شدم اسمم دهن کجی به مقام شامخ حاجی‌ها نباشد. «حاج بهمن!»

یک خیرخواه در جمع دوستان، پیشنهاد علی را داد. مثل دراویش گنابادی چشمانش را بست و سرش را تکان تکان داد و ‌گفت:« اسمت رو بذار علی» و علی را کشید.

و این زمانی بود که اسم‌های طاغوتی دِمُدِه شده بودند و من که چشم دیدن همان یک نفر را در جمع چند ده نفرۀ دوستانم نداشتم توی چشم‌های بسته‌اش زل زدم و گفتم بیست و دوی بهمن. و بهمن را کشیدم.

خودمانیم. فکر کنم طرف بدجوری کِنِف شد...!

سال‌ها بعد، شاید دو سه دهه گذشت تا به طرز شگفت‌انگیزی مشکلم حل شد. دل‌نگرانی و دلشوره‌ای که بابت پیشوند حاجی قبل از اسم نازنازیِ بهمن داشتم کاملاً برطرف شد و از اینکه اسمم حاجی بردار نیست کلی خرکیف می‌شدم.

خدا را شکر وضعیت جامعه کلی تغییر کرد. سوءاستفاده‌هائی که از عنوان حاجی در جامعه می‌شد، حقه‌بازی قریب به اتفاق حاجی‌ها (کار به حقه‌بازی‌های قبل‌شان ندارم.) توهین‌هائی که در مکه و مدینه به حجاج می‌شد تا جائی که خون‌شان را مباح کرده و حاجی یک فحش شده بود تا یک احترام، همۀ این عوامل دست به دست هم داده، باعث شدند که به دوست و دشمن علی‌الخصوص به همسر عزیزتر از جانم بگویم اگر زیر کعبه را بلبرینگ بگذارند و آن را تا در خانه‌مان بیاورند، کاری به کار آن مکعبِ بزرگِ سیاه‌پوش نخواهم داشت.

بیچاره همسرم که هر بار لب می‌گزید.

از زمانی که با آدم‌های بافرهنگ و اهل مطالعه دم‌خور شده‌ام بیشتر از انتخاب کاملاً اتفاقی اسمم لذت می‌برم. یک‌بار در جمع شاهنامه‌خوان‌ها کسی پرسید:« بهمن را می‌شناسی؟»

و من مثل بز اَخفش نگاهش کردم و او از طرز نگاهم ‌فهمید که به اندازۀ همان بز، از تاریخ و فرهنگ نیاکانم بی‌خبرم پس ادامه داد:« بهمن؛ فرزند دانشمند و تیزهوش اسفندیار بوده که جانشین گُشتاسب می‌شود.»

و با افتخار ‌خواند:

«پـــس از مـن کنون شاه، بهمن بود             همـــان راز دارش، پشـــوتــن بود

و گُشتاسب از همۀ بزرگان و سپاهیان، از همۀ پهلوانان و نزدیکانِ تختِ شهریاری می‌خواهد به فرمان بهمن باشند و کَس، سر برنتابد.»

اما واقعاً از فضل اسفندیار مرا چه حاصل؟

اسم کمیاب داشتن هم خواص خودش را دارد. گاهی بعضی از کارمندهای ملانقطی اداره‌جات، می‌پرسند"بهمنیار، روی هم نوشته میشه یا جدای از هم؟"

و من که با دست خالی و هزار امید، وارد این اداره شده و محتاج یک امضا هستم با دلهره و لبخند می‌گویم«قبل از ازدواج، یارم جدا بود، ولی چهل ساله یار رو از دل و جون به دوش می‌کشم.»

باور می‌کنید؛ همین طنز به ظاهر ساده و لبخندِ پس از آن که روی لب‌های کارمند خسته دلِ درمانده از روزگار با آن موهای پریشانش می‌نشیند، گاهی معجزه می‌کند. همین که حین امضا، لیوان چائی سردش را، تلخ، سر می‌کشد و با لبخند، برگه را دستم می‌دهد، همین که برای همکارش دستی تکان می‌دهد و سفارشم را می‌کند:

-        مهندس؛ براش امضا کن. آدم باحالیه

و چشمکی به من و چشمکی به او می‌زند، همین که مهندس، خارج از نوبت و بدون گیردادن‌های به ظاهر قانونی، بدون دریافت دیناری به اسم حق چایی نامه‌ام را امضا می‌کند و با روی خوش می‌گوید خوش گَلدی، من؛ با گردنی برافراشته، با ژست یک رانت‌خوار بزرگ، از در اداره خارج می‌شوم. رانت‌خوار بزرگ و موفقی بین هشتاد میلیون رانت‌خوار بزرگ و کوچک... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد