-
به کجا چنین شتابان...!؟
یکشنبه 2 خرداد 1395 14:19
واقعن داریم به کجا میریم؟ چرا اینهمه سابقه فرهنگی چندهزار ساله و حرف و حدیث و نصیحتهای مکرر در مکرر نتیجه نداده؟ یا در مواردی، حتی نتیجه ی عکس داده؟ یا اگه هم نتیجه داده اینقدرررر کم؟ پیچ تلویزیون رو باز میکنی، نصیحت و حرفای خوب خوب... میزنی کانال دیگه، بازم حرفای قشنگ قشنگ، میزنی شبکه ی فیلم و سریال، یه فیلم آموزنده...
-
هشت چوب ...!!!
پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 19:02
اصرار داشت یه نفر باهاش بره! میگفت درسته منو قبول دارین ولی اگه کسی باهام باشه خیالم راحت تره. قرعه به نام من خورد. رئیسمون گفت باهاش میری و از قِرون قِرون مخارج لیست برمیداری. گفتم مگه بهش اطمینان ندارین؟ گفت داریم، ولی هربار میره کلی مخارج بدون فاکتور میاره! میگه باید اینارو هزینه کنم وگرنه کارمون راه نمیفته! حالا...
-
کیف ...
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 15:13
صبح علی الطلوع ، ناشتا خورده و نخورده ، وقتی مطمئن شد مدارک لازم رو توی کیف گذاشته ، بند کیف رو حمایل گردنش کرد و سوار بر اسب راهی شد . باید تا روستای " ده بالا " میرفت ... معامله ی چرب و شیرینی در انتظارش بود . خنکای نسیم و قطرات شبنم صبحگاهی ، چهره اش رو خیس و باقیمونده ی خواب دوشین رو از چشماش دور میکرد ....
-
خر بخرید ...!
پنجشنبه 26 فروردین 1395 19:58
- بریم مهمونی ؟ - آره ! چرا نریم ! خدارو شکر حالا دیگه ماشین هم داریم ... خوبشم داریم ... چشم حسودا بترکه ! بزن بریم ... اینا یه مکالمه ی معمولی بین من و منزل* بود !!! منزل داشت سانتان مانتان میکرد و منم ماشینو آتیش کردم که بریم مهمونی ! اینم بگم که تازه ماشینو خریده بودیم . تازه که میگم ، یعنی چند هفته ! بقول بر و بچ...
-
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر ...
سهشنبه 17 فروردین 1395 18:45
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر ... میخواستم روز طبیعت رو بهتون تبریک بگم ! دیدم تبریک اصلی تر رو نگفتم ... اصلی تر چیه ؟ نوروز . خواستم نوروز رو بهتون تبریک بگم ! دیدم هووووووووووه ! کلی از اون روز گذشته ... فکرشو کردم دیدم مگه تا حالا بجز از گذشته ها حرفی برا گفتن داشتم ؟ هر چی گفتم و نوشتم از گذشته های نه...
-
معذور ...!!!
یکشنبه 16 اسفند 1394 20:25
میگفت : تقصیر خودته ! ( البته به شوخی ) میخواستی یه اسم دیگه برا خودت انتخاب میکردی تا بنده خدا ، رئیسمون اشتباه نکنه !!! بهش گفتم : ( البته خیلی جدی ! ) اولن که اسمم خیلی هم خوبه ، بعدشم رئیس شوما بیسواده ، تقصیر من چیه ؟ تازه ایشون اگه واقعن رئیس بود ، قبل از هر تصمیمی میتونست سوابقمو از توی پرونده ام نگاه کنه ،...
-
پشت کائنات خبرهائی هست ...!!!
چهارشنبه 5 اسفند 1394 22:07
میگفت : کسی نبود که از دست اذیت و آزارهاش در امان باشه ! به ظاهر اهل نماز و خدا و پیغمبر بود ، ولی عملن خدارو هم بنده نبود ... بس که غرور داشت ! میگفت : به همه گیر میداد ، گیر سه پیچ ! مثلن همکاری داشتیم فوق العاده خوب ، فوق العاده مهربون و مردمدار ! از اونائی که توی کار، کم فروشی نمیکرد ! تمام وقت ، در اختیار شرکت...
-
اگه بدی میدید ...!!!
جمعه 30 بهمن 1394 21:34
کم کم نوک انگشتای پاهام داشت یخ میزد ! و بدتر از اون صورتم که از شدت سرما منجمد شده بود ! ... دیگه کلاغ پر و بشین پاشو فایده ای نداشت ... چقدر خسته بودم و دلم برا یه جای گرم و نرم لک زده بود ... تنهائی و دوری از یار و دیار غصه ی مضاعفی بود که تو دلم چنگ میزد ... تازه ازدواج کرده بودم ، دقیقن دو هفته میشد که یهوئی یه...
-
عســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل ...!
دوشنبه 19 بهمن 1394 20:40
توی اعماق تفکراتم بودم که با یه ضربه محبت آمیز و شیرین ، منو از ته اون عمق کشید بیرون ! نپرسید توی چه فکری بودی و چه عمقی ، که اصلن یادم نمیاد ! فقط میدونم اگه توی اون حالت ماشین هم بهم میزد متوجه نمیشدم ...! داشتم برا خودم توی تفکراتم سیر میکردم که صدای ناز و کوچولوش منو به خودم آورد و تازه فهمیدم کجا هستم و دارم...
-
مردی آسمانی ...
پنجشنبه 8 بهمن 1394 12:28
میشه گفت معتاد بود !!! معتاااااادِ معتاااااااد !!! از اون معتادایی که اصلن فکرشم نمی کنی روزی بتونه ترک کنه ! البته نه از اون کارتن خواباش ! معتاد قلیون بود ...! از زمانی که ازدواج کرده بود پا به پای مَردش ، قلیونی شده بود ، همیشه میگفت : راه به همراه خوشه..." مردش هم عاشق این بود که وقت و بی وقت ، توی تنهائی...
-
حکمت ...
پنجشنبه 1 بهمن 1394 21:24
خدا جای حق نشسته ! نمیذاره حق بنده هاش پایمال بشه ... اینو پیرمردی که کنارم نشسته بود میگفت . پیرمرد خوش مشربی که از فرصت کوتاه پیش اومده میخواست برای حرف زدن و شایدم درددل استفاده بکنه . بهش گفتم در اینکه خدا جای حق نشسته شکی نیست ولی قربونش برم گاهی ، موقعی حق بنده هاشو میگیره که دیگه بنده ای نمونده که بخواد از حق...
-
نامحرم ...!!!
پنجشنبه 24 دی 1394 13:23
صدای جیغ و التماس های دلخراش یه زن ، توی شرایط وحشت و اضطراب اون شب لعنتی ، همه رو متوجه پایین دست رودخونه کرد ! تاریکی شب ، قدرت دید رو از همه گرفته بود ! واقعن اونجا چه خبر بود ؟ چه کسی به کمک نیاز داشت ؟ کسی نمیدونست ! ولی هرچه بود ، یه نفر شدیدن گرفتار شده بود و باید به کمکش میرفتیم . یکی از آقایون با چراغ قوه ،...
-
سفر عشق ... قسمت آخر!
شنبه 12 دی 1394 17:52
ظاهرن استرسی که به من وارد شده بود به اندرونی ( یعنی پشت وانت ) هم وارد شده بود ولی به شکلی دیگه ! آقا فرزاد میگفت یکی از خانمها ، وقتی اونهمه تاریکی و مسیر پراز دست انداز رو میبینه دستاشو میبره بالا و میگه : خدایا خودت میدونی اینجا غریبیم و بجز خودت کسی رو نداریم ! فرزاد بهش میگه: خانم طالب زاده ؛ پس حضرت عباس (ع) و...
-
سفر عشق 5
سهشنبه 1 دی 1394 19:56
چرا پیاده روی ؟ مسئله این است ... شاید منطقی نباشه آدم اینهمه راه رو پیاده بره بعد با تنی خسته ، پاهائی تاول زده ، غبارآلوده راه ، وارد حرم بشه و بره زیارت ... سوای همه ی ثواب هائی که برای زیارت امام حسین (ع) با پای پیاده ذکر شده تاثیر علنی این پیاده روی را به عینه در همراهام میدیدم . وقتی که راهِ طولانی و خسته کننده...
-
سفر عشق 4
پنجشنبه 26 آذر 1394 17:44
قدم میزدم و دعا میکردم گشایشی بشه ! آخه نه میتونستم برم دنبالشون بگردم ، که جائی رو بلد نبودم و میترسیدم همین نقطه رو هم گم کنم ! و نه دلم طاقت موندن داشت ! یه مرد عرب ِ سبیل کلفت از توی کوچه ی بغلی اومد و نزدیک من شروع کرد به قدم زدن ! همینطور یهوئی ! الکی!یعنی منم منتظر کسی هستم ! دستاش توی جیبهای شلوارش و چِلِق...
-
سفر عشق 3
دوشنبه 23 آذر 1394 21:10
بی نظمی و کثیفی بیش از حدی که بر این کشور حاکم بود ( حداقل تا اونجائی که مسیر زیارت و پیاده روی ما بود) بسیار ناراحت کننده بود .کشوری مسلمان با مردمی معتقد و مذهبی ، اما تنها چیزی که به چشم نمیخورد حکم خدا و رسول خدا بود : " الّنظافه مِن الایمان ! " احساس میکردی عراق ، روستای بزرگی است که فقط بخشی از اون...
-
سفر عشق 2
پنجشنبه 19 آذر 1394 15:52
مامور مرزی ، خیلی مودبانه از آقافرزاد سوالاتی پرسید و جوابهائی شنید که ظاهرن قانع نشد . لذا فرزاد رو به اتاقکی راهنمائی کرد که مشکلش اونجا بررسی و انشاالله حل بشه ... من و خانومم بهمراه فرزاد راهی اون اتاقک شدیم . خانومم مثل اکثر خانمها که در شرایط سخت بیشترمتوسل میشن سریع دست کرد توی کیفش و اسلحه ش رو در آورد ... (...
-
سفر عشق 1
یکشنبه 15 آذر 1394 18:14
دنبال یه لغت مناسب میگردم. یه لغتی که بتونه حق مطلب رو ادا کنه ! پیله! سمج! پیگیر! پرتلاش! خستگی ناپذیر ... همه ی اینا به نوعی حق مطلب رو ادا میکنن هرچند بعضیهاشون بار منفی دارن ! ولی برا توصیف شخصیتش لغت بهتری به ذهنم نمیرسه ... خانومم رو عرض میکنم ... بارها بهش گفتم اگه تو مدیر میشدی پوست کارمندات رو میکندی...! تا...
-
سفر عشق ...
جمعه 6 آذر 1394 20:38
فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه اندر سفر عشق مرا همسفری نیست ...! سلام دوستان و مهربانان عزیزم ... مثل اینکه بالاخره منهم لایق شدم ... لایق حضور در یک مهمانی ، که به قول دوستی باید شاکر باشم که حضور در این مهمانی شامل حال من نیزشده است ... و شاکرم . اگر خدا بخواهد روز شنبه بهمراه خانواده عازم کربلای معلّا هستم . برنامه...
-
بوف کور ...!!!
چهارشنبه 27 آبان 1394 18:35
- خب بچه ها ! اگه خوبی، بدی دیدین حلال کنین ! من دیگه با اجازه تون دارم میرم ! صدای همیشگی آقای کریمی بودکه با ادبیات خاص خودش ما رو متوجه پایان وقت اداری کرد . همکارای دیگه هم یکی یکی از پشت میزاشون بلند شدن و رفتن ، الا آقای متانت ، که مثل دیروز و مثل پریروز بازم نرفت خونه ... من بخاطر نوع مسئولیتم باید تا ساعت شش...
-
وصیت شوم ...!
دوشنبه 18 آبان 1394 18:46
از جابجا شدن راننده روی صندلی و از نگاهش توی آینه متوجه شدم حرفی توی گلوش گیر کرده و میخواد درد دل کنه ... - حاجی چه خبرا ؟ ( اینطوری خواستم کمکش کنم تا سر حرف رو باز کنه ! ) - خبر سلامتی ! - انشاالله که اوضاع روبراهه ! - آره خدارو شکر . - ولی قیافه ات چیز دیگه ای میگه ! - نه ! چیزی نیست . راستش عاموم عمرشو داد به شما...
-
لوح تقدیر ...
سهشنبه 12 آبان 1394 19:02
خوشحال و شاد و خندون اومد خونه ! یه پاکت پلاستیکی کوچیک تو دستش بود و پرپرمیزدکه اونو نشونمون بده ... - بابا ؛ بابائی ! یه خبر خوش ! اوووووول شدم ! - چی شده حسین جان ؟ کجا اووول شدی ؟ - مسابقه قرآن ! توی مدرسه و ناحیه اول شدم ، اینارم بهم جایزه دادن ! و با خوشحالی پلاستیک مچاله شده ای رو بهم نشون داد ! داخل پلاستیک چی...
-
التماس دعا ...
پنجشنبه 30 مهر 1394 10:39
سلام بر دوستان از گل نازک تر و از نسیم صبحگاهی لطیف ترم ... چقدر دلتنگ تک تک شما عزیزان شده ام . چقدر نبودن در کنار شما عزیزان عذابم میده ... حالا که نیستم ، چقدر نیاز به شماها رو احساس میکنم . بیشتر از گذشته . عزیزانِ عزیزتر از جانم ، تمام کامنتهای پراز مهر و محبتتون رو خوندم . چندین و چند بار هم خوندم و از اینهمه...
-
قصه گل پسر من ...!
سهشنبه 21 مهر 1394 20:08
یادمه اون قدیما توی منطقه ما رسم عجیبی بود ! وقتی خانومی پسر میزائید خونواده ی شوهر ، اولین کاری که میکردن ، چادر اون زن نگون بخت رو پاره میکردن ! یعنی از روی ناراحتی بوده ؟ یعنی از روی حسادت بوده ؟ میخواستن چشمشو بترسونن ؟ خیرررر ! اصلن اینا نبوده ! در واقع میخواستن به مادر بچه بگن : " از حالا تا اطلاع ثانوی...
-
یعنی من اشتباه میکنم ...؟
سهشنبه 14 مهر 1394 23:39
بین اینهمه مرد ! تنها تک صدای اعتراضی که اول صبح به گوش میرسید ، صدای محکم یه زن بود ... صدای اعتراض یه خانم واعتراض ایشون به مردها که انگارعاقایون هنوزخواب تشریف دارن ؟ - انگارماست تو دهنتونه ! چرا ساکتید و حرفی نمیزنید ...؟ ( اینو همون خانمه به ماها میگفت ...!!!) مردها ، بعضیا ازبی حوصله گی ، بعضیا بخاطررفاقت و...
-
سقف ...!
چهارشنبه 8 مهر 1394 23:22
نماز که تموم شد ، راه افتادیم ... البته از قبل بهشون اطلاع داده بودیم قراره مزاحمشون بشیم ... یه نم بارون میومد وهوا فوق العاده دل چسب شده بود ... هوای دل انگیز بعد از یه نماز اول وقت ، اونم به جماعت ، و حالا رضایت خاطر و شادی انجام یه کارخیر ... خدارو شکر دنیا به کامه ... بهمون گفته بودن چند نفر نون خور داره و دخترای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 مهر 1394 09:25
سلام دوستان عزیز به لطف عزیزی پامون باز شد توی جمع دوستان قدرتمند وبلاگی ... حالا ما کجا و اونا کجا بماند ... از من درخواست شده بود نوشته ای رو براشون بفرستم تا اگه مورد پسند واقع شد اونو منتشر کنند. فرستادم ... دوستان عزیزی که تمایل دارن میتونن اون نوشته رو در وبلاگ وزین و زیبای " همساده ها " مطالعه...
-
مرد شیشه ای ...
یکشنبه 5 مهر 1394 13:54
همه نیم ساعتی صدای گریه مریم کوچولو را میشنیدند و امیدوار بودند او به آرامش برسد اما انگارهیچکس درخانه این دخترک، دلسوز وی نبود تا او را از یک جهنم نجات دهد... مــــــــــــــرد شیشه ای ...!!!
-
لذت تنبیه ...!!!
شنبه 4 مهر 1394 00:19
تقدیم به همه ی عزیزانی که سال تحصیلی جدید را با دلی شاد و قلبی امیدوار به آینده ای روشن شروع میکنند ... سالها گذشته...! ولی آثارمخرب اون سالها هنوز برروح و روان و شخصیتم باقیمونده ... انگارهمین دیروزبود ... با چه شوروشوقی رفتم مدرسه . احساس می کردم منم بزرگ شدم . منم به آرزوم رسیدم . تا حالا اینهمه آدم رو یه جا ندیده...
-
الف دزفول ...!!!
سهشنبه 31 شهریور 1394 21:45
تا حالا دیدین کسی بی سر راه بره ... رشید و رعنا عینهو سرو ... سبزِ سبز ! متاسفانه من دیدم ... دوستم بود ، همکلاسی و بچه محله مون ! چه جوون برازنده ای ! خوش سیما و خوش اخلاق ... انگار همین دیروز بود اون روز لعنتی ... از کنارم گذشت و سلام کرد و رفت ... خیلی عجله داشت . سلامش رو جواب دادم و دور شدنش رو دیدم ... از توی...