-
ورزش شامگاهی
یکشنبه 25 شهریور 1397 00:57
نماز که تمام شد راه افتادیم. سه چهار نفر می شدیم. هر نفر کیسه ای در دست یاعلی می گفت و از در مسجد خارج می شد. با نم بارانی که بعد از ظهر آمده بود فضای زیبا و دلچسبی ایجاد شده بود. این وقت از شب، احساس می کردم بر بال ملایک سوار شده ام. غرور خاصی داشتم. به بقیه ی دوستان نگاه کردم، همین حس را در قیافه آنها هم دیدم. گزارش...
-
مهندس
پنجشنبه 15 شهریور 1397 19:52
بهش گفتم چیزی بگم ناراحت نمی شی؟ گفت نه، چرا ناراحت بشم؟ - خیلی خر خونی. - اصلاً.ً اتفاقاً تموم کارتون های تلویزیونو میبینم. پلنگ صورتی، ملوان زبل، خونه ی مادر بزرگ. - پس چطور همش نمره A می گیری؟ لبخندی زد: - میدونی، من کلاً عاشق ریاضیم. بابام می گفت قبل از حرف زدن، اعداد رو یاد گرفتم. - برا همین اومدی مهندسی؟ کمی اخم...
-
برخورد انگلیسی...
یکشنبه 7 مرداد 1397 14:49
مستر اسمیت سوار ماشین شد و به شوفرش دستور حرکت داد. محوطه ی پالایشگاه آنقدر وسیع بود که برای رفتن از بخشی به بخش دیگر، حتماً باید با ماشین می رفت. گرما و شرجی هوا در کنار بوی " گیس= Gas " 1 پدر همه را درآورده بود. اسمیت، انگلیسی با تجربه ای، که به خاطر حضورش در کشورهای مختلف، گرگ باران دیده شده بود، همیشه...
-
توشه...
پنجشنبه 6 اردیبهشت 1397 23:05
مثل همیشه، گردنم روی شونه ی چپم کج شده بود و خط باریکی از آب دهنم از گوشه ی لبم، تا روی پیراهنم آویزون، گیج خواب بودم که بوی بدی زیر دماغم خورد. همزمان صدای گنگ و مبهم جمعیتی منو از خواب بیدار کرد. چشمامو مالیدم. با پشت دست، کنار دهنمو پاک کردم و نگاهی به اطراف انداختم، تازه متوجه شدم کجا هستم و جمعیت برای چی اعتراض...
-
عذر تقصیر...
پنجشنبه 6 اردیبهشت 1397 22:42
سلام دوستان عزیز و همراهان قدیمی و صمیمی شرمنده از اینهمه کم کاری... راستش مدتهاست درگیر مشغله های اداری هستم و روزهای پرکاری رو میگذرونم و دیگه خیلی فرصت سرزدن به خونه ی عزیزان و پرسیدن حال و احوال شماهارو ندارم هر چند که همیشه به یاد همه تون هستم... فقط امیدوارم عمرم کفاف بده و بعد از نایل شدن به دوران بازنشستگی...
-
حاج آقا( قسمت دوم)
دوشنبه 23 بهمن 1396 22:22
همه منتظر که حاج آقا تشریف بیارن. ساعت از موعد هر شب گذشت و حاج آقا نیومد...! ********************************** ادامه ماجرا: آقایی که از همه به منبر نزدیک تر بود بلند شد و خودش رو به میکروفون رسوند. با دستش همه را به آرامش دعوت کرد و با صدای رسا علت عدم برگزاری سخنرانی حاج آقا رو اعلام کرد: - برادرای عزیز، توجه داشته...
-
حاج آقا... ( قسمت اول )
شنبه 14 بهمن 1396 23:14
حاج آقا بر بلندای منبر تکیه داده بود و با نگاه خاصی جمعیت را نظاره میکرد. سکوت، سرتاسر مسجد را فرا گرفته بود و صدای نفس از کسی بر نمیومد... انگار همه در خلسه مرگ فرو رفته بودیم! شاید منتظر اتفاق بدی بودیم، منتظر یک حادثه... حاج آقا آرام و شمرده ولی محکم حرف میزد و بعد از هر جمله، مکث میکرد و تاثیر کلامش را در چشمان...
-
فوت...
یکشنبه 3 دی 1396 23:47
وقتی ماس ماسک رو دستم گرفتم بی اختیار توش فوت کردم: < - ففففف ]- چرا؟ نمیدونم! بی اختیار بود... دیدین بعضی وقتا، آدم کاری میکنه خودشم علتش رو نمیدونه! اینم از اون کارا بود... یه کار بی دلیل... ولی مگه دوستم ول کن بود!!! تازه مگه فوتم چقدر طول کشید...! ففففف... همینقدر، مختصر و مفید! ولی دوستم با نگاه عاقل اندر سفیه...
-
روزگار....
دوشنبه 19 تیر 1396 21:50
یه دونه انار دو دونه انار سیصد دونه مروارید میشکوفه گل میپاشه گل دختر قوچانی ... میشکوفه گل میپاشه گل دختر قوچانی ... شاید این دورترین خاطره مرد، از یه عمر نسبتاً طولانی باشه... خاطره ای که برمیگرده به همین ترانه... یه رادیو لامپی خوشگِل، توی یه پنجره کوچیکِ رو به حیاط، که صداش تا توی کوچه هم میپیچه! و مادری مهربون که...
-
اربعین عشق (5)
جمعه 13 اسفند 1395 20:41
مدتی این مثنوی تاخیر شد... شرمنده از همه ی دوستان عزیزتر از جان... و اما ادامه سفرنامه... شب بود و سرما و تب شدید فرزاد جان و بلاتکلیفی ...! به تصور اینکه امسال هم مثل سال گذشته است! غروب که شد نماز خوندیم و به راهمون ادامه دادیم... گفتیم تا میتونیم میریم و هر جا که خسته شدیم اطراق میکنیم! هر جا که خسته شدیم... غافل...
-
اربعین عشق 4
سهشنبه 23 آذر 1395 22:13
اربعین عشق (4) خانمی از روی زمین چیزی برمیداشت... بر میداشت و دستش رو به آسمون بلند میکرد... از دور حزن و اندوه رو میشد در چهره ش دید... چکار میکنه!؟ خدایا روی زمین چی ریخته که داره جمعش میکنه!؟ نکنه خورده ریزه نون های نذری رو جمع میکنه؟ نکنه ناراحته که چرا زوار، پس مونده های نذری روی زمین میریزن و اینقدر اسراف...
-
اربعین عشق 3
سهشنبه 16 آذر 1395 22:47
اربعین عشق (3) چشامو مالیدم و به مسافرا نگاه کردم، همه بیخیال بودن...! یواش به فرزاد گفتم: چی شده؟ - هیچی! ماشین پنچر شد! - پنچر! اینهمه صدای شلیک گلوله!؟ - خواب دیدی خیر باشه! لاستیک ماشین ترکید، صدای تیکه های لاستیک رو فکر کردی رگبار گلوله بوده... خب خدارو شکر که فقط یه پنچری ساده بود... بر خلاف تصورمون، حدود ساعت...
-
اربعین عشق 2
دوشنبه 8 آذر 1395 21:06
اربعین عشق (2) دل توی دلم نبود. و حالا نه از ترس اینکه فرزاد رو برگردونن، بلکه از ترس اینکه مبادا اونو کت بسته دستگیر کنند و سفرمون رو زهر مار... رفتیم اتاق بغل. یه جَوون مودب پاس فرزاد رو نگاه کرد. پرسید دانشجو هستی؟ فرزاد گفت درسم تموم شده ولی هنوز از دانشگاه تصفیه حساب نگرفتم! افسره پرسید: سرباز نیستی؟ فرزاد گفت:...
-
اربعین عشق 1
شنبه 6 آذر 1395 21:59
اربعین عشق (1) سرگرم کارام بودم که صدای جیغ خانومم تمام افکارمو بهم ریخت... - فرررررزااااااد تورو خدا راست میگی؟ تو هم باهامون میای؟ و صدای قربون صدقه خانومم بلند شد. با دستپاچگی به فرزاد گفت پس تو از اونور کاراتو ردیف کن و ماهم از اینور...( فرزاد پیش ما زندگی نمیکنه) فردا رفتم حوزه ی نظام وظیفه و شرح ماجرا و اینکه...
-
اربعین عشق...
یکشنبه 23 آبان 1395 19:15
اربعین عشق عزیزی میگفت: اگه یه بار، فقط یه بار، یه لقمه از سرِ سفره ی آقا بخوری، دیگه هر سفره ای به دلت نمیچسبه... و عجب حرفی زد اون عزیز! امسال با اوضاعی که پیش اومده و ناامنی های گسترده در منطقه و عراق، تصمیم به رفتن نداشتم ولی نتونستم مقاومت بکنم! با زبون میگفتم حرفشو نزن و به دل خدا خدا میکردم که زودتر راهی بشم......
-
سرعت غیر مجاز...!
شنبه 15 آبان 1395 00:06
وقتی دیدمش، همون جلوی باجه! کلی خندیدم... یه خنده ی الکی! هرچی هم بهش نگاه کردم بازم نتونستم باورش کنم. هرکی هم میدیدش مثل خودم، خنده اش میگرفت... بعضیا کلی ریسه میرفتن و محکم میزدن روی شونه ام و میگفتن چه بد شانسی آقا بهمن...! یعنی واقعاً به شانس ربط داره؟ ( متاسفانه سالهاست عادتمون دادن هرجای کارمون نقص داشته باشه،...
-
رقص مرگ...!
چهارشنبه 5 آبان 1395 19:34
تیزی چاقو رو که روی شاهرگ گردنم احساس کردم، مرگ با همه ی تلخی هاش جلوی چشمم به رقص در اومد.! برای یه لحظه دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد! قلبم توی غمی مبهم مچاله شد! احساس کردم خون از شریان هام فواره میزنه...! آیا کسی نیست به دادم برسه...؟ اول که دیدمش، خیلی معمولی نشون میداد. به ظاهر یه جوون آروم که دنبال یه لقمه نون...
-
معجزه...!
دوشنبه 26 مهر 1395 23:54
سراسیمه و مضطرب از این کوچه به اون کوچه میرفت... از این خیابون به اون خیابون... جائی رو بلد نبود و کسی رو نمیشناخت... - حالا با چه روئی برگردم...؟ به فک و فامیل چی بگم؟ به شوهرم چی بگم؟ مگه باورشون میشه؟ مگه قبول میکنن؟ آخه مگه ممکنه دست خالی برگردم...؟ خدایا خیلی سخته... اونم اینجا، تک و تنها... دور از کَس و کارم ......
-
یا علی مدد ...!!!
پنجشنبه 15 مهر 1395 00:02
وارد سالن ترمینال که شد کمی این پا و اون پا کرد... به نظر مردد میومد... شاید فکر نمیکرد اینهمه جمعیّت توی سالن ترمینال باشه! مشخص بود استرس داره. مشخص بود دنبال کسی میگرده. از نگاه های دقیقش توی چهره مسافرا پیدا بود. هر چه بیشتر میگشت، کمتر گم شده اش رو پیدا میکرد...! ظاهرش نشون نمیداد آدم خطرناکی باشه. یا حتی آدم بدی...
-
حالگیری...
پنجشنبه 8 مهر 1395 12:09
زنِ آقا محمود لبش رو گاز گرفت و با یه لبخند مصنوعی و ملتمسانه به شوهرش گفت: - محمود چته!؟ بازم شروع کردی؟ آقا محمود با قیافه حق به جانبی گفت: چمه؟ یعنی حرف نزنم؟ یعنی چیزائی رو که قراره چند سال دیگه بفهمه الان بهش نگم؟ - محمووووووود!!! ( و این صدای ناله ی همراه با دندون قروچه ی زن آقا محمود بود...! ) و این میون، فقط...
-
تا کی...!!!؟
چهارشنبه 31 شهریور 1395 21:21
صدای زنگ تلفن بدنمو به رعشه میندازه! حتمن بازم خودشه! گوشی رو برمیدارم. بله درسته! بازم خودشه...! خدایا چی از جونم میخواد؟ آخه اینائی رو که میگه چه ربطی به من داره؟ من چکاره ی مملکتم...؟ البته شاید هرکی جای من بود، اونم توی اون شرایط سنی، از این تماسهای وقت و بیوقت، کلی هم خوش بحالش میشد...! ولی یکی از نگرانی های هر...
-
مهر و محبت...
پنجشنبه 25 شهریور 1395 16:09
سلام دوستان و همراهان عزیز و گرامی مهربانو خانم عزیز مثل همیشه مهربانی کرده اینبار اما، از طرف مهربانوئی دیگر از خیل عظیم مهربانان کشور عزیزمون ایران... به لینک زیر برید و خودتون رو از لذت یک کار خیر و خداپسندانه محروم نکنید... هر سفر بزرگی با یک قدم کوچک شروع میشه... یک " یا علی" کافیه... سعادتمند کسی که در...
-
جادو...!!!
شنبه 20 شهریور 1395 23:12
چند وقت پیش وبلاگم رو باز کردم و درد دلی از دوست گرامی و ندیده ام " باران " عزیز رو دیدم. درد دلی از دردهای مبتلا به جامعه ی با فرهنگ ما... فرصتی برای انتشار اون دست نداد تااااا الان... بهتره بخونید و خودتون قضاوت کنید...( ممنون از باران عزیز که اینجا رو خونه ی خودش میدونه و مطالب زیباشون رو برامون میفرسته )...
-
خیلی مَردی...!!!
یکشنبه 7 شهریور 1395 22:22
تقدیم به بچه های عزیزم، که ماحصل عمر بی حاصلم هستند...! - اوووووووووووووووم ...!!! - فرزااااااااد! مرض نگیری، چکار داداشت داری؟ - اوووووووووم...!!! - فرررزاااااااد! مگه با تو نیستم؟ مگه نمیگم دعوا نکنین؟ - اوووووم...!!! ( و صدا قطع شد...!!! ) خسته از شیفت شبکاری و به ناچار توی اتاق، مشغول تعمیر یخچال بودم. کولر آبی هم...
-
عاقبت بخیری...
دوشنبه 18 مرداد 1395 20:27
یکی از دوستان عزیزی که این خونه رو قابل خوندن و درد دل میدونه " بارانِ عزیزه". دوست خوب و ندیده ای که قلمی شیوا و پخته داره. گاهی اوقات حرفها و نوشته هایی برام میفرسته که با خوندنشون حرفی برام نمیمونه که بگم ... یکی از اون نوشته هارو براتون منتشرمیکنم تا شما هم با خوندن اون، سنگ صبورش باشید ... کاش میشد...
-
جشن تولد...!
چهارشنبه 30 تیر 1395 20:07
* جشن تولد * اولین فرزندش پسر بود... اونم زمانی که پسر زائیدن بزرگترین هنر یه زن بود. چه پسری ؟ قند عسلی! گل پسری ... با همه ی رمقی که به تنش مونده بود داد زد : " برین به مادر شوهرم بگین براش پسررررر زاییدم! پسرررررر ...! " اونا هم خوشحال بودن. خیلی خوشحال. ولی به روی خودشون نمیاوردن... -رودار میشه! زبونش...
-
تقبل الله حاج آقا...
یکشنبه 20 تیر 1395 00:39
اولش فکر کردم داره شوخی میکنه... اما مگه اینجا، اونم توی این شرایط، و از همچه آدمی، هر چند خیلی جوون، شوخی کار درستیه؟ وقتی حاضر نبود از جاش بلند بشه، با تعجب از بغل دستی ام پرسیدم چرا حاج آقا داره دست دست میکنه؟ چرا از جاش جُم نمیخوره؟ نمیدونست...! جالبه. اون یکی بغل دستیم هم نمیدونست! پس کی میدونه؟ اونائی که کنار...
-
فرصتی برای جبران...!
دوشنبه 7 تیر 1395 20:04
بشدت درد میکشید. صدای ناله هاش توی بیمارستان هرلحظه ضعیفتر میشد. شوخی نبود، نصف بیشتر بدنش سوخته بود... میدونست از برقکاری سررشته ای نداره ولی میگفت: احتیاط میکنم! مگه میخوام چکار بکنم... اما بر عکس او، برق، کار خودشو خوب بلد بود! میدونست با آدمای نابلد چکار کنه! احساس میکرد نفس های آخرشه. تمام زندگیش مثل فیلم جلوی...
-
باران ...
جمعه 28 خرداد 1395 15:17
باران؛ باران عزیز؛ باران مهربان و صمیمی؛ همونی که مدتهاست با غمها و غصه هاش آشنام ... همونی که همچون یک مرد! تلّی از مصائب و مشکلات زندگی رو یه تنه به دوش میکشه و در برابر سختیها سر خم نکرده و نمیکنه ... یه دختر بیست و چند ساله که به برکت دنیای مجازی خواننده ی غمهاش شدم و پا به پای دلنوشته هاش گریستم و حرص خوردم که...
-
پاداش ...!!!
سهشنبه 18 خرداد 1395 23:49
مستر کلارک سوار ماشین شد تا خودش رو به کارگاه مرکزی برسونه. محوطه ی کارگاه بزرگتر از اونی بود که بشه پیاده رفت و البته گرما و شرجی هوا شرایط رو سخت تر و غیرقابل تحملتر میکرد. کلارک، یه انگلیسی دنیا دیده و با تجربه، در کشورهای زیادی کار کرده بود و همیشه میگفت ایران یکی از بهترین جاهائی بوده که تا حالا دیدم. مردم ایران...