دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

لذت تنبیه ...!!!

تقدیم به همه ی عزیزانی که سال تحصیلی جدید را با دلی شاد و قلبی امیدوار 

به آینده ای روشن شروع میکنند ...

 

سالها گذشته...! ولی آثارمخرب اون سالها هنوز برروح و روان و شخصیتم باقیمونده ... انگارهمین دیروزبود ...

با چه شوروشوقی رفتم مدرسه . احساس می کردم منم بزرگ شدم . منم به آرزوم رسیدم .

تا حالا اینهمه آدم رو یه جا ندیده بودم . همه شیک و مرتب ، البته نه ازاین شیکای امروزی ! راستش مرتب بودیم ولی رنگ و وارنگ نبودیم ...

 همه سر تراشیده ،کتاب بدست . دور کتابها یه کش بسته بودیم با یه دفترکاهی برا مشقامون .

انگارزندگی ، برا ما فقط دو رنگ داشت : سیاه وسفید ... و یه رنگ دیگه ! کاهی !

زنگ رو زدن . ناظم اومد و صف هارو مرتب کرد . کلاس اولی ها اینجا ...

وقتی همه سر جای خودمون به صف ایستادیم دعائی خونده شد و صف به صف راهی کلاسها شدیم .

هرکی رو یه جائی نشوندن . کوچولوها جلو و قدبلندا عقب ... و من ردیف اول کلاس ... روی یه نیمکت با دو نفر دیگه .

یه حس غریبی داشتم ! یه حس تلخ و شیرین ... حس وارد شدن به یه دنیای ناشناخته وزیبا !

توی عالم خودم بودم که یه غول وارد کلاس شد ...!!!

وقتی میگم یه غول ، شما تصور یه غول رو داشته باشین ! یه غول واقعی ! 

حداقل برا جثه اونروزای ما یه غول بود ! یه مرد قوی هیکل اخمو با موهائی فرفری و سبیلی پرپشت ، که قیافه شوغیرقابل تحمل ترمیکرد ...

- بچه ها ، من میش کُش هستم ! ( وصفش رو قبلن از برادرام شنیده بودم ! )معلم شما . از تنبلی بدم میاد . هرکی هم فضولی کنه حسابش با منه !

حالا دیگه همه ی بچه ها ، سرهامون تا رو زانوهامون خم شده بود و نفس نمیکشیدیم !  

دو سه روز اول حسابی از یه مشت بچه ی قد و نیم قد زهرچشم گرفت ... !

توی بد مخمصه ای گیرافتاده بودم . راه فرارهم نداشتم . خیلی ازش میترسیدم . مدرسه رفتن برام شد زهرمار ... یه دفعه همه ی اون عشق وعلاقه ازبین رفت ...

شاید هفته دوم یا سوم بود که صبح اول شنبه وارد کلاس شد و بی مقدمه ، یه پرش کرد روی سکوی پای تخته سیاه و گفت : بچه ها ! یه خبر خوش براتون دارم ...

بچه ها به هم نگاه کردیم ! : خبر خوش ؟؟؟

- بچه ها،من و خانم صَلّا ( معلم اون یکی کلاس ) با هم صحبت کردیم که هرکی دوست داره بره کلاس ایشون ... حالا هرکی دوست داره بیاد پای تابلو تا مبصراسمشو بنویسه وازفردا بره اون کلاس ...

با این خبر خوش تعدادی ازترسوهای کلاس ازجاشون بلند شدن ورفتن پای تخته سیاه ! حدود پونزده نفراز چهل نفر...

شاید من جزء نفرات اول بودم که می خواستم از این زندان فرارکنم !

اونائی که پای تخته سیاه جمع شدیم ، فاتحانه به اونائی که ترسیدن و نیومدن بیرون نگاه می کردیم...

چرا همه ی بچه ها نیومدن پای تابلو ؟ یعنی بقیه از آقامعلم خوششون میومد ؟

هیچوقت علتش رو نفهمیدم !

ماها که پای تابلو بودیم با دست و زبون و چشم و ابرو برا اونا که ترسیده بودن و سرِجاشون نشسته بودن ادا درمیوردیم ...

آقامعلم همینطور که دستای زمختشو پشت کمرش قلاب کرده بود و عرض کلاس رو قدم می زد ، با چشای قرمزواز حدقه دراومده ش تک تک بچه هارو ورانداز کرد .

نگاه آقامعلم ، مهر و محبت چند لحظه ی قبل رو نداشت ... نگاهش به حالت اصلی برگشت ...

خشم و غضب !

اینجا بود که شکلکها از چهره ها محو شد . احساس خطر، اولین حس مشترک ما بود .

آقامعلم ، مبصر رو صدا زد و بهش گفت برواز توی باغچه یه چوب بزرگ انار بیار تا من تکلیفمو با این پدر سوخته ها روشن کنم ...

تازه فهمیدیم اول صبح شنبه چه نقشه ای در مغز آقا معلم طرح شده و ما چه کلاهی سرمون رفته ...

آقامعلم با صدای بلند به مبصرکه حالا کمی از کلاس دور شده بود گفت : چــوبــو خووووب توی آب حوض خیس کن ...

مبصرازجنس خودمون بود ولی هرچی باشه مطیع دستور بود ... یه چوبی آورد که حرف نداشت ... بلانسبت ، خرروهم با اون چوب نمی زدن ...

آقامعلم تا دستش به چوب خورد داد زد چرا خشکه ؟

مبصر بهونه آورد یادم رفته و دوباره رفت که خیسش کنه ...

بچه ها یه چشم به معلم و یه چشم دیگه به مبصر که چقدرچوبو توی آب نگه میداره تا خوووب خیس بشه ...

حالا هرکی به اندازه استعدادش شروع کرد به ناله و التماس که آغا غلط کردم ! آغا اشتباه کردم ! آغا تورو خدا ببخش ! دیگه از سر کلاست نمیریم ...

آقامعلم ، مثه صیادی که صید خوبی داشته ، پیروزمندانه ! همینطورکه التماس های بچه ها رو میشنید تهدیدمون میکرد :

-  پدرسوخته ها ! مگه من چه بدی در حقتون کردم که میخواین ازسرکلاس من برین ؟ هااااان !

بلائی سرتون بیارم که هیچوقت یادتون نره ...( و انصافن هم این بلا رو هیچوقت فراموش نکردم ! )

به تصور خودش ، ادب کردنها شروع شد و صدای بچه ها توی کلاس که نه ، توی مدرسه پیچید...

جالب اینجا بود که حتی ناظم یا مدیر نیومدن ببینن اول سال چرا اینهمه دانش آموز یه جا دارن تنبیه میشن !

سهمیه ی هر نفر دوتا چوب آبدار بود که به کف دستای کوچولوش میخورد ...

هرکی دستشو میدزدید با چوب میزد زیر دستش که اونو درست و صاف بگیره که مبادا زحمت ایشون به خطا بره ...

موقع تنبیه رفیق بغل دستیمون ، صدای شکافت هوا توسط چوب ، بند دل نفرات بعدی رو پاره میکرد ...

هر نفری که تنبیه میشد، شاید برا نرم کردن دل آقامعلم با چشای خیسِ ازاشک، نگاهی به صورت آقامعلم میکرد ! ولی بجز خشم و نفرت و دیدن یه جفت چشم خون آلود چیزی نصیب نمیشد ... 

بعد از کتک خوردن اجازه داشتیم دستامونو بذاریم زیر بغلمون وبی سروصدا بریم سرجامون بتمرگیم ...

و چقدرسخت بود بیصدا گریه کردن برا بچه های کوچولوئی که تا اونروزعادت به اینکارنداشتن ... 

حالا نه فقط ما ، حتی اونائی هم که کتک نخورده بودن مثه بید میلرزیدن !


 *************************************************

سالها از اون روزها گذشته و من هیچوقت متوجه نشدم آقامعلم ! چرا اونروزتنبیه مون کرد ؟

چه نتیجه ای ازاین تنبیه می خواست بگیره ؟

چه لذتی از تنبیه ماها می برد ...!

نظرات 29 + ارسال نظر
سحر شنبه 13 آبان 1402 ساعت 03:53

سلام شوهرم امیر مدتها یه مزاحم تلفنی داشت و خانوم بهش پیام میداد که من عاشقتم و یسری حرفهایی که روم نمیشه بگم من به شوهرم گفتم عزیزم چرا بهش نمیگی متاهلی گفت میخوام باهاش مدارا کنم که دیگه مزاحم نشه گفتم خب چرا بلاکش نمیکنی یا ازش شکایت نمیکنی در حالیکه من بخاطر رشته ام خب همکلاسی هام بیشتر از نود درصدشون آقا هستن امیر همیشه عصبانی هست که من حتی با اونها حتی در حده سلام علیک حرف بزنم و من دانشجوی دکترای مهندسی هستم ولی به امیر بابت مزاحمتهای اون خانوم انتقاد منطقی کردم و جلوی چشم من با اون خانوم مزاحم گرم گرفت و مثله بچه ها باهاش حرف میزد بهش گفتم اگه من این رفتارت رو با یه مرد مزاحم انجام میدادم و نمیگفتم متاهلم چیکار میکردی امیر آنچنان زد توی گوشم که تا یک ماه صورتم کبود بود و از خجالت حتی نمیتونستم از خونه بیرون برم

سلام و درود بر سحر خانم بزرگوار و گرامی
سال‌ها قبل که هنوز ازدواج نکرده بودم عهدی با خودم و با خدای خودم بستم و قسمی خوردم.
به خدا گفتم اگه روزی دست روی همسرم بلند کردم بلافاصله دستم بشکند.
از آن زمان تا حالا که حدود سی و پنج سال گذشته است خدا را شکر به عهد خودم با خودم، با خدای خودم و با همسرم وفادار و پایبند بوده‌ام.
و از طرفی خیلی خیلی مواظبم که دستم نشکند. چونکه عزیزانی که از این عهد و قسمم باخبر هستند گمان خواهند کرد که من روی همسرم دست بلند کرده‌ام...
خلاصه اینکه به نظر من یکی از منفورترین رفتارهای یک مرد زدن یک خانم است...
در مورد کامنتی که نوشتید بجز بغض فرو خورده هیچ حرفی نمی‌تونم بزنم.
امیدوارم روزی برسد که جناب امیر خان متوجه اشتباه خودشون بشوند.
و آن روز دیر نیست...
قسم می‌خورم.

مهسا شنبه 24 آبان 1399 ساعت 18:13

من ۲۸ سالمه ۶ ساله که ازدواج کردم و یه پسر دارم شوهرم مهندس عمرانه و خودم دکترم شوهرمرخیلی دوسم داره به قول معروف نیمه گمشده اش منم
من تا ازدواج نکرده بودم کتک نخورده بودم سال اول ازدواج به خاطر شما نپختن امید شوهرم یه سیلی محکم زد تو گوشم

سلام خانم دکتر. مهسا ی گرامی
خیلی خیلی خوش اومدین و لطف کردین که داستان منو که بخشی از واقعیت های زندگیم بود خوندین و نظر دادین.
راستش خودم به شخصه، صرف نظر از دیدگاه بعضی از آقایون، خصوصا جناب مهندس امید خان، عرض میکنم که روزی که زندگی مشترکم رو با خانومم شروع کردم بهش گفتم اگه روزی دست به رویت بلند کردم همون روز دستم بشکند.
و سی سال است که خیلی مواظبم دستم نشکند که کسی فکر نکند دست روی زنم بلند کرده ام( آخه تقریبا همه ی فامیل قسم منو میدونن)...
و هیچوقت هم درک نکردم که چرا باید کسی دست روی عزیزش بلند کند...!
امیدوارم از یک زندگی سرشار از آرامش و عشق بهره ببرید.

H جمعه 23 شهریور 1397 ساعت 18:11

وای کتک خوردن لذت بخشه

یا خدا!
حدیث خانم این داستان زیر خاکی رو از کجا پیدا کردی
البته که کتک خوردن لذت بخش نیست اون کتک زدنه که متاسفانه برا بعضیا لذت بخشه...
ممنون که با حوصله رفتی و از آرشیو وبلاگم این مطلب قدیمی رو خوندی.

راستی شما دوست عزیز، آیا وبلاگی داری؟
چطوری اینجا رو پیدا کردی؟
میشه یه کم توضیح بدید. البته اگه تمایل دارید.

زبله سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 19:23 http://lee-aad.blogsky.com

ای جونم چه کتکی خورده رو اون دستای ناز کوچولو اوفیییییییییییششششش دلم خنک شد

حالا جدای از شوخی....منم متنفرم از دوران مدرسه ام..هیچ دل خوشی ندارم از اون روزها..هیچوقتم دلم نمیخواد برگردم به اون روزها..همیشه با یاد مدرسه قیافه ی خانم نوری ایکبیری با اون سیبلاش منو ازار میده..مدیر بداخلاق و ظالم مدرسه..امرو نهی های مختلف..توبیخهای سرپایی یه لنگه ایستادن..چادرهای اجباری ..اوففففففففففف بدترین دوران زندگیم دوران نه سالگیم تا هیجده سالگیم بود از هر لحاظ که بگی...مدرسه خونه خانواده عاطفی مالی..اوههههههههه

ای داد و ای بیداد از اینهمه نفرتی که از بهترین دوران زندگی براتون موند ه ...
شرمنده و متاسف شدم براتون ...
معمولن آدمها وقتی میفتن توی مشکلات زندگی ، زنگ تفریحشون یادآوری خاطرات خوش بیخیالیهاشونه که توی دوران مدرسه و دبیرستان داشتن ! که متاسفانه شما از هر نظر خاطرات خوب و خوشی از اون روزا نداشتین ...
امیدوارم روزگار اینروزهات ، جبران روزگار اون روزهات باشه ...

علی امین زاده شنبه 11 مهر 1394 ساعت 07:49 http://www.pocket-encyclopedia.com

دستای خاکی و نجیب کوچولو کو؟
جای کبود ترکه های آلبالو کو؟

tarlan دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 14:46 http://tarlantab.blogsky.com

سلام آقا بهمن عزیز
دلم کباب شد براتون عجب آدمی بوده سرشار از عقده.
یادمه من کلاس چهارم بودم که از دفتر اومدن منو صدا کردن راستش ترسیدم که جریان چیه رفتم دیدم خواهرم توران که کلاس اول میخوند با پیشونی زخمی و خونی داره تو اتاق دفتر گریه میکنه دویدم پیشش و گفتم توران جونم چی شده با گریه گفت خانوم با خط کش زده تو سرم یادتونه اون موقع خط کش های چوبی بود که یک طرفش یک نوار فلزی داشت از طرف فلز زده بوده و سرش شکافته بوده با ناظم داشتم میبردم صورتش رو بشورم که رییس مدرسه که زن فرانسوی بود اومد و مارو دید اول اینکه کلی ازمون عذر خواهی کرد سر توران رو خودش پانسمان کرد و بعد معلم رو که یادمه خانوم خوشگلی هم بود صدا کرد و بعد از اینکه مجبورش کرد توران رو ببوسه و عذر خواهی کنه اخراجش کرد و مارو با ماشین رسوند خونه و بعد از عذرخواهی از مادرم ازش خواهش کرد که شکایتی به آموزش پرورش نکنه .ولی همین یک باز زدن باعث شد که خواهرم تا وقتی که ئیپلم بگیره همیشه با گریه میرفت مدرسه همیشه چیزی برای گریه کردن پیدا میکرد و من بیچاره همیشه در حال آروم کردن تورات بودم.
نمیدونم این آدمهای سرشار از عقده چی پیش خودشون فکر میکنن که اینجوری بچه های مردم رو میزنن و به خیال خودشون دارن محبت میکنن.

سلام بر ترلان خانم عزیز و گرامی
واقعن نمیدونم چی بگم ؟ اوشون شدیدن علاقه به تنبیه از نوع جسمیش داشت و براش فرقی نمیکرد دختر باشه یا پسر ...
منم یادمه سال دوم راهنمائی ، یکی از معلمها با خط کش زد توی سر یکی از بچه ها و سرش خون اومد .
همکلاسیمون با گریه و عصبانیت از مدرسه رفت بیرون .
اونروز وقتی ترس رو به وضوح توی چشمای آقا معلم دیدم تعجب کردم
پیش خودم گفتم : یعنی معلمها هم میترسن ؟
ولی ما مدافعی مثه اون خانم فرانسوی نداشتیم که حداقل ازمون دلجوئی کنه ...
تازه بعد از کتک خوردن تهدید هم میشدیم ...

کاکتوس دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 11:57

سلام روزتون بخیر
نه دیگه دفتر کاهی گیر نمیاد واسه همین میرم سراق کتاب کاهیا
یعنی تا میخرمشون تمومشون میکنم اما این برگه سفیدا اکثرا چندسالی وقت میبره خوندنشون

سلام کاکتوس جان عزیز
خیلی جالبه ! یعنی شما اینقدر به رنگ کاهی علاقه داری؟

سپیده 21 دوشنبه 6 مهر 1394 ساعت 01:41

خیلی بده تنبیه نا حق ...
حالا من منتظر بودم آخرش یه بلایی سرش آورده باشین

یه سری از ناظممون سیلی خوردم
دوره دبیرستان بودیم
هیچ وقت یادم نمیره
البته اون به نا حق نبود شیطونی کرده بودم

یعنی فکر کردی " سوپرمن " بودم که بلائی سرش بیارم؟
یه بچه ی نیم وجبی که کاری از دستش برنمیومد ...
یادت باشه من مثه شما دبیرستانی نبودم

نسرین یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 23:59 http://yakroozeno.blogsky.com/

عجب معلم احمقی و عجب سیستم افتضاحی!
اونم جایی که باید بچه ها یاد بگیرن که بایدبدون ترس زندگی کنند.
صادق باشند و از حق خودشون دفاع کنند.
عجب درسی عجب مدرسه ای... البته این سیستم کتک خوردن تو همه ی مدرسه ها بود. حتا دخترونه ها.
کلاس دوم بودم. معلمم منو یه بار بخاطر اینکه با بغل دستیم حرف زدم وا داشت کنار دیوار و گفت ی دستها و یه پاتو هم بگیر بالا تا آخر زنگ!‌
خیلی مسخره بازی در آوردم یواشکی ولی آخه این رسمش بید!؟

نسرین جان
بهتره بفرمائی " عجب معلم احمقی و عجیب تر سیستم افتضاحی " !!!
که تا حالا هم درست نشده
این قصه مربوط به حدود 48 سال پیشه ، و سالها بعد ، یکی از بستگانم میگفت پسرشو بخاطر مشق ننوشتن بردن گوشه ی رینگ ( همون کلاس ! ) و مثه شما دستها و یه پا بالا و بخاطر تنبیه بقیه هم سرشو گذاشتن توی سطل آشغالا ...
اینم قصه ی حدود 20 سال پیش ...
میبینی ماشاالله هزار ماشالله پیشرفتمون بدک نبوده ...

نگین یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 21:08

اجازه ؟
ما یه خاطره از کلاس اول ابتدایی داداش کوچیکمون یادمون اومد میشه تعریف کنیم ؟؟
متشکرم !

داداش کوچیکه روزی که رفت کلاس اول ، ظهر که برگشت همه با شوق و ذوق دورش رو گرفتیم و از روز اول مدرسه ازش پرسیدیم ..اول از همه من پرسیدم اسم معلمتون چی بود ؟

داداش کوچیکه که الهی آبجی دور قد و بالاش بگرده یه کمی فکر کرد و یهو با هیجان گفت : آهان ! آقای جاناتان

ما همه در حالیکه شاخهامون سبز شده بود با چشمای گشاد شده پرسیدیم : چی ؟؟؟؟؟؟ آقای جاناتااااااااااااان ؟
مگه معلمتون خارجیه ؟؟؟؟؟؟

خندید گفت نه بابا خارجی نیست ولی اسمش جاناتانه !!

دو سه روز بعد کاشف به عمل اومد اسم معلمشون آقای جنتی هست که البته فکر کنم ورژن ایرانی ِ همون جاناتان باشه

یکی دو ماه بعد هم به محض اینکه رفت مدرسه برگشته بود خونه و به مادرم گفته بود : تعطیل شدیم .. آخه زن ِ شوهر ِ آقای جاناتان مرده بود !! نیومده بود مدرسه ..
بعد فهمیدیم مادر خانمش فوت شده بود

باور کن اگه تفسیر کامنتت رو کنارش نمینوشتی بالاخره نمیفهمیدم جاناتان مرده یا زن ؟
زنش مُرده یا شوهرش

غریبه یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 17:40

کف حیاط مدرسه را نفت کوره ریخته بودند تا گرد و خاک نشود
معلمی داشتیم همیشه شلوار طوسی روشن با کت سرمه ای می پوشید بسیار هم خوشتیپ از اون معلم های عقده ای هم نبود
نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای صندلی اش را آغشته به نفت کوره کرده بود وقتی زنگ را زدند باسن اش به اندازه ی یک تشت لباسشویی سیاه شده بود وقتی بچه ها بهش گفتند با خونسردی گفت می دانم هیچوقت هم پیگیر قضیه نشد که چه کسی اینکار را کرده است

عجب انسان وارسته ای بوده
پس از این آدمهای فرشته سیرت هم داشتیم و ما خبر نداشتیم ...
غریبه جان
باور کن خستگی از تنم به در شد ...

غریبه یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 16:57

ناظم پشت بلندگو سخنرانی میکرد که من اصلا نمی فهمیدم چه می گوید همهمه بچه‌ها و پارازیت شدید بلندگو برای من که بازیگوش هم بودم قابل درک نبود
توی حیاط مدرسه زنگ تفریح داشتم بدو بدو می کردم که ناظم
صدام کرد چیزهایی گفت بعد هم با ترکه به کف دستم کوبید
من هم از ترس خودم را به دستشویی رساندم
دو سه بار دیگه باز هم کتک خوردم تازه فهمیدم که آن روز پشت بلندگو گفته بود حیاط مدرسه کوچک است بچه ها دو دو نکنید

خب این ناظم ، این مرد گنده ! این مظهر علم و ادب و آموزش ! میمُرد اگه همین مطلب رو با زبون خوش بهتون میگفت ؟

ناشناس یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 16:57

قدیما میگفتن:
چوب معلم گله هرکه نخوره خله!
تربیت سنتی تنبیه محوربود.

سلام ناشناس جان عزیز
خب راستش قدیما خیلی چیزای دیگه هم گفتن که حالا معلوم شده بی ربط بوده !
نمونه ازم نخواه که الان چیزی یادم نمیاد ...

نگین یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 14:51

نه متاسفانه آدرس معلمم رو ندارم فقط یادمه اسمش خانم مودت بود .. میتونید پیداش کنید؟

اتفاقا منو خیلی دوست داشت همیشه هم مشق بچه ها رو میداد من نگاه کنم ولی فکر کنم بسکه خنگ بازی در آوردم سر ضرب دو رقمی ، دیگه طاقتش طاق شد و بقول داداشم زد حسااااااابی منو بافت

کوجا برم پیداش کنم !
مگه میخوای منو هم ببافونه ...
چون شما رو دوست داشته و براتون زحمت کشیده پس هر جا هست خدا بهمراهش ...

سانیا یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 12:33 http://saniavaravayat.blogsky.com

وای خیلی سخت بودهعمو من گریه کردم واقعا گریه کردم .
من یک خاطره خیلی بد دارم از کلاس اولم فوبیا کلاس اول گرفتم بعد از اون هربچه ای از اطرافیان رفت مدرسه من بغلش کردم و گریه کردم.
معلم ما خیلی بد اخلاق بود البته زبون منم دراز بود ولی به ناحق کتک خوردم به هیچ کس نگفتم چون کلاسم عوض شد ولی هیچ وقت نمی بخشمش . دختر همسایه ما لکنت زبان در حد لال بودن داشت سال قبلش به خاطر این مسئله مردود شده بود . بعد سال بعد اومد اول با من نشست خانواده من هم برای کمک به اون خانواده خوشحال بودند که پیش دختر زبون درازشون میشینه چون می تونستم کمکش باشم (شایدم فکر ما اشتباه بود اما شهر ما مدرسه استثنایی نداشت)چند هفته ای گذشت خوب این دختر بیچاره شنیدن و خوندنش عقب بود معلم ما هم اومد مشق ها رو نگاه کنه این طفلی داشت دفترش درمیاورد معلم هم نذاشت در بیاره و از مغنعه گرفت پرتش کرد وسط کلاس طفلک سرش خورد به میز منم پاشدم خودم قاطی کردم گفتم تقصیر من هست دیر بهش گفتم بعد معلم من رو هم زد .... خیلی بد من رو هم پرت کرد یک عمل وحشیانه . ما هم کتابهامون جمع کردیم اومدیم خونه .(دیوار مدرسه نرده داشت از نرده پریدیم ) بچه کلاس اول رفتم پیش همسایه گفتم معلم داره به ما توهین میکنه ولی نگفتم کتک خوردیم . دخترش هم زبون بسته بود . دست دوتایی مون گرفت برگردوند مدرسه و کلاسمون عوض کرد شرایط را گفت و اینکه من پاسوز دخترش شدم . رفتیم یک کلاس دیگه ولی اون دوستم هروقت تو راهرو معلم رو میدید فرار میکرد از جلو چشمش . دوهفته روسری سرکردم تو خونه که ورم سرم مشخص نشه

سانیای عزیز
واقعن باید به داشتن چنین روحیه ی جسورانه ای که داری افتخار بکنی .
رفتارت بیشتر شبیه یه پسر بوده تا یه دختر خانم کوچولو .
و چقدر اون معلم بی انصاف و بی وجدان بوده ...
خیر سرمون اینا میخوان نسلهای مارو تربیت کنن ...

کاکتوس یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 10:16

و چقدرسخت بود بیصدا گریه کردن برا بچه های کوچولوئی که تا اونروزعادت به اینکارنداشتن ...
خیلی سخته
معلم کلاس اولمو هیچ وقت فراموش نمی کنم
ذوق کودکانمو بدجور خراب کرد به هوای اینکه می خواست بهم درس بده تا مطیع باشم
ولی در کل معلم خوبی بود
شایدم چون روزهای خیلی خوب زندگیم بود دیگه خانوم معلم به چشمم نمیومد
عاشق دفتر کاهی هستم الانم گاهی که میرم لوازم تحریری دنبالش میگردم ولی دریغا که دیگه خبری از اونا نیست

بله کاکتوس جان خیلی سخته ...
ولی برام جالبه که با اونهمه ناراحتی بازم از معلم سال اولت بخوبی یاد میکنی .
آفرین به شما دانش آموز قدردان .
یعنی دیگه واقعن دفتر کاهی گیر نمیاد ؟

ققنوس یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 09:27

سلام عمو بهمن
این روزها همش پستهای اشک آور میذاری یادمه از خیر و برکت جنگ و تعویض شناسنامه م یکسال زودتر رفتم مدرسه وقتی هم که رفتم همه درسهای کلاس اول رو حفظ بودم چون قبلا اونها رو با برادر بزرگترم خونده بودم در واقع یه جورایی شاگرد زرنگه بودم. همون اوایل سال بود که معلم ازمون یه امتجان گرفت که نمره من بیست شد ولی اکثر بچه ها نمرات پایینی گرفتن ایشون هم با یه خط کش لاستیکی قطور قرمز (حتی رنگش هم یادم مونده) همه رو بدون استثنا تنبیه کرد وقتی به من رسید گفت تو شاگرد زرنگی هستی ولی چون همه رو زدم تو هم باید بزنم هرگز اون خاطره بد یادم نمیره هنوزم جای خط کش درد میکنه

سلام مرجان خانم عزیز
بخدا دست خودم نیست ... هرچی توی صندوقچه ی دلم واکاوی میکنم چیز خنده داری توش نمیبینم ...
ظاهرن وظیفه ی من گریوندن دوستامه ... کاری که خوشبختانه سالهاست دیگرون بخوبی هرچه تمامتر دارن انجامش میدن ...
البته اینم بگم که من فوق العاده ادم خنده رو و بذله گوئی هستم ...
حالا از اینا گذشته باور کن وقتی به حرکت عجیب و بی مزه و دور از ذهن معلمتون رسیدم ناخودآگاه خندم گرفت ... البته خنده ای از سر ناچاری ...
بقول معروف خدایا ببین با کیا شدیم هشتاد میلیون ..

نادی یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 08:33

سبلام

از بس پر از حقارتن..
نمیدونم این آدما وجدان درد هم میگیرند یا نه؟
به شخصه خاطره ایاز این دست نداشتم اما چند سال پیش از تنبیه نابجای خواهرمتوسط مدیر دبیرستانشان یادم مانده...که او را به خدا سپرده ام مخصوصا که به بهانه دین و احکام خود را مجری آن جا میزنند...
خیلی دلم میخاد ببینم این خانم رستمی الان در چه حاله؟ کل مدرسه از دستش آس بودند....

سلام نادی عزیز
وقتی شما با اون قلب مهربونتون از دست کسی ناراحت باشین ، دیگه ببین اون شخص چقدر آدم بدی میتونه باشه ...
برا وجدان درد پرسیدین ...
اگه زحمتتون نمیشه پاسخ کامنت مینو خانم رو که نوشتم بخونید تا ببینید اینجور افراد چه توجیهاتی برا خودشون دارن ...

شیوا یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 08:16

واااای یعنی یارو دخترها رو هم می زده؟؟؟ من جای شما بودم حتما می رفتم پیشش اما نه واسه گفتمان و واکاوی علت ! صرفا جهت انتقام جدی میگمااااا بگیرین بزنین طرف رو تا قشنگ درک کنه مفهوم جنگ نابرابر چیه

من مهد می رفتم همون هفته اول بود معلمه هی میومد سر کلاس ما رو تهدید می کرد که اگه ناخونتون بلند باشه میارمتون جلوی کلاس پوشکتون می کنم ! منم کلا آدم منظمی بودم و خیلی بدم میومد که کسی بتونه ازم ایراد بگیره و کلا پایبند به قانون بودم. شب ها هی از خواب می پریدم ناخونهامو نگاه می کردم ببینم تو این چند ساعت چقدر بلند شده! روز سوم چهارم بود مامان بابام اومدن اونجا با مدیر و معلمش حرف زدن گفتن بچمون استرس گرفته تو این سن از دست شما مهدم رو عوض کردن رفتم یه جایی که تووووپ بود

خدا خیر بده به شما
و خدا خیر بده به والدین متعهد و مسئول و روشن شما که جلوی حادثه رو قبل از وقوع بخوبی گرفته ان .
و اما اون بظاهر معلم بینوا !
دیگه اگه الان زنده باشه سن و سالش باید بالای هشتاد باشه که دیگه یه پیرمرد هشتاد نود ساله زدن که نداره هیچ ، فکر نکنم یادش بیاد که باعث و بانی بدبختی آدمهائی شده...

مینو یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 03:38 http://milad321.blogfa.com

چقدر دلم سوخت.چه خاطره بدی شده.یاد پسر بزرگم افتادم.روز دوم کلاس اول،معلمشان مداد گذاشته بود لای انگشتش.چون به بغل دستیش گفته بود پا ک کنم نیست.روز بعد پدرش رفته بود مدرسه و تذکر داده بود،روز بعد از اون دوتا کشیده زده بود توی صورت پسرم که چرا خبر کشی کرده.روز پنجم طفلک بچه زنگ تفریح از مدرسه فرار کرده بود.سر یک هفته مجبور شدیم مدرسه اش را تغییر بدیم.

مینو خانم عزیز
واقعن آدم میمونه که به این انسانهای بی عقل چی بگه ؟
سال اول تا سوم راهنمائی ناظمی داشتیم که برا خودش یه شمر مجسم بود ...
با دستهائی دوبرابر صورت هر آدم معمولی .
وقتی سیلی میزد انگشتاش تا پس گردنمون میرسید ...
یه روز یکی از دوستام اونو توی عروسی میبینه ! بهش گله و شکایت میکنه از اونهمه کتک که بهمون زده بود .
آقا ناظم بهش میگه الان تو چکاره شدی ؟
دوستم بهش میگه من لیسانس کشاورزی و در فلان اداره شاغلم ...
آقا ناظم با کمال وقاحت بهش میگه : اینو از سیلی های من داری ...

سهیلا یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 01:09 http://vozoyeeshgh.blogsky.com

هیچوقت تنبیه نشدم
ولی برای همکلاسیایی که تنبیه شدن
بیشتر از خودشون گریه کردم

خیلی جالبه !
و این از قلب مهربونتون نشآت میگیره ...
خانومم میگه منم توی کلاس وقتی شاگردی میخندید من بیشتر از اون خنده ام میگرفت ! حالا هرجای کلاس که نشسته بود .
میگفت : خانم معلم میومد میگفت برا چی میخندی ؟
بهش میگفتم چون فلانی خندیده !
میگفت : فلانی برا چی میخنده ؟
بهش میگفتم : نمیدونم برا چی میخنده ...

شکیبا یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 00:02

سلام
من هیچ وقت نبیه نشدم اما همیشه دلم کباب میشد برای هم کلاسی هام که تنبیه میشدن
حالا از گل نازک تر به دانش آموزام نمیگم

سلام شکیبای عزیز و صد البته مهربون
خدا خیرتون بده که با بچه ها خوب و مهربون رفتار میکنید

1 استکان چـــــای داغ میهمــــان منیـــ
کنار پنجـــرهــ بخــــار گرفته،
وقتــــــ تنهایــیـــــ!
نوشــــ جانت!
سربزنـــــ..
تو همیشـــه دعوتـــی..رأســــ ساعت دلتنگیـــــ.....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام پریا خانم عزیز
حتمن برای صرف چای خدمت میرسم ولی نفرمودی قند با خودم بیارم یا چایش شیرینه ؟
بهرحال ممنونم که بخشی از وقتتونو اینجا صرف کردین و شایدم تلف ...

سهیلا شنبه 4 مهر 1394 ساعت 16:47 http://rooz-2020.blogsky.com/

الهیییییییی.....
ای جونممممممممم....چقدر دلم سوخید...
اما خو هرچی فرک میکنم میبینم شما از اولشم آدم فروش بودی.
حالا ببین اگه اون معلم نازنین گردن کلفتتون همون اول گربه رو دم حجله ی کلاستون نمیکشت دیگه چه ها که ازت سرنمیزد دادا بهمنی.
جا داره یه تچکر ویجه کنم از نازشصت قلچماق اون آقای محترم که مثلا همون اول نشوندت سرجات و گرنه خدا عالمه چه آتیشهایی میسوزوندی و کیارو قربانی خودخواهیت میکردی.
اصن چه مهنی میده بری سر کلاس یه خانم جینگول مستون...؟؟؟ها؟ نه بوگو دیگه؟
آقا رفته و برای همکلاسیاشم شکلک درآورده...واقها کهههه....
و درآخر....
باتچکر از آق معلم نمونه ....
وبه قول بچه فسقلای امروزی
حقت بود..حقت بود..مورچه همراهت بود...

یعنی من چقدر سوزناک بنویسم که دل سنگ شوما کمی کباب بشه و به حال زار من نخندی ؟
لامصب میگم با اون چوب خررررر رو هم ادب نمیکردن !
اگه پلیس میدید حتمن گواهینامه ی خر سوار رو باطل میکرد ...
ولی درست میگی ، لامصب اون معلم نما ترس رو کاشت تو دلمون رفت پی کارش ...

فریبا شنبه 4 مهر 1394 ساعت 15:58

سلام عمو بهمن عزیز
چقدر سنگ دل بوده معلمتون تو مدارس پسرونه معمولا کتک زدن باب هست اما دخترونه نه من هیچوقت کتک نخوردم تو مدرسه معلم کلاس اولمونم خدابیامرزه مرد بود ولی مهربون بود با پدرم هم دوست بود هوای منو داشت و جالب اینجاست که سالها پیش تو یه تصادف فوت کردند و حالا پدر من و ایشون در فاصله کمی از هم هستند و من همین پنجشنبه برای اینکه برم سر خاک پدرم از جلوی قبر ایشون رد شدم و ضمن خوندن فاتحه براشون خاطراتمم مرور می کردم خدا رحمتشون کنه مرد مهربونی بود

سلام فریبای عزیز
شاید باورتون نشه و فکر کنید دارم اغراق میکنم ! سنگ در برابر قلب ایشون " پشمک " بود
اگه فرصت کردی پاسخی رو که برای " شیوا خانم " نوشتم رو بخون و ببین این آدم چقدر حیوون بوده ...
خداوند انشاالله پدر مهربون شما و همه ی انسانهای خوب و مهربون رو غرق رحمت و آمرزش و آسایش کنه انشاالله
منم بر خودم لازم میدونم که همین الان برا شادی روح پدر عزیز و گرامی شما و معلم مهربونتون فاتحه ای نثار کنم .
بسم الله الرحمن الرحیم . الحمدلله رب العالمین ...

محیط شنبه 4 مهر 1394 ساعت 10:05 http://life-bahman.blogsky.com

سلام

عخی عخی

خیلی دلم سوخت

ببخشیدا این آقا معلم بود یعنی آقا بود
من که بعید میدونم

خیلی خاطرات از کت خوردن ها توی ذهنم روشن شد

خاعک توی سر معلمی که با بچه ها دوست نشه و نتونه دوست بشه
خاعک

سلام محیط جان عزیز
اولن میشه بفرمائید این " خاعک " چه نوع خاعکیه ؟
آخه هرنوع خاکی حیفه رو سر اینجور آدمها ریخته بشه الا خاک زباله ...
حالا خدا کنه این خاعک مورد نظر شوما همون خاعک زباله باشه ...

نگین شنبه 4 مهر 1394 ساعت 09:53

راستی منم کلاس سوم ابتدایی یه کشیده جانانه از معلممون خوردم

من همیشه شاگرد زرنگه کلاس بودم اما نمیدونم چرا سر ضرب دو رقمی در دو رقمی اشتباه میکردم !

می بایست رقم دوم رو که ضرب میکردیم حاصل رو یک رقم عقب تر از حاصل اولی مینوشتیم (میتونم منظورم رو برسونم؟)

خلاصه من هی یادم میرفت و زیر هم مینوشتم!

یه بار که پای تخته ایستاده بودم و طبق معمول اشتباهم رو تکرار میکردم معلم اومد جلو و چنان کشیده ای خوابوند بیخ گوشم که تا هنوز که هنوزه ، گوشم ویززززززه میده

ولی بخدا همون کشیده باعث شد که دیگه یاد گرفتم واسه ضرب رقم دوم چیکار بایدبکنم

نگین بانوی عزیز ؛
اگه نگی چقدر جدبزرگوارت خنگه باید بگم هرچی روش ضرب دو رقمی در دو رقمی رو خوندم متوجه منظورت نشدم ...
میشه اگه آدرس اون معلمتونو دارین برام اس ام اسش کنی ؟
ظاهرن تنها راه یاد گرفتن این ضرب کوفتی سیلیه ...

نگین شنبه 4 مهر 1394 ساعت 09:46

الهی بمیرم حتی تصورش هم دل آدمو به درد میاره
سوز و گداز اونهمه بچه کوچولو و معصوم که با شور و اشتیاق پا به مدرسه گذاشتن ، دل سنگ رو هم آب میکنه ...

من با کامنت شیوا جان کاملا موافقم
عقده هایی که سالها فروخورده شده و یک جایی در یک موقعیتی فرصت برای بیرون ریختنش مهیا میشه ...
یک کاریکاتور دیدم سالها پیش که رئیس یک اداره رو نشون میداد که سر معاونش داد میکشه ! بعد معاون کارمند زیردستش رو صدا میزنه و سر اون داد میکشه .. کارمند آبدارچی رو احضار میکنه و سرش فریاد میکشه .. آبدارچی وقتی اداره تعطیل میشه و میره خونه چنان کشیده ای میخوابونه تو گوش همسرش که بیچاره با سر میخوره تو دیوار

پدرم تعریف میکنه :
سال 1321 که کلاس اول ابتدایی بودم ، یکی از همکلاسی هامون یک روز مشق ننوشته میاد سر کلاس ...
معلم بازخواستش میکنه که چرا مشقهاتو ننوشتی ؟
و پسرک بینوا در نهایت صداقت میگه که دیروز خیلی بازی کردم خسته شدم نتونستم مشق بنویسم !

معلم هم نامردی نمیکنه و چند تا مداد از بچه ها میگیره میذاره لای انگشتای طفل معصوم و تااااااااااا میتونه فشار میده طوریکه طفلک بچه از شدت درد به هق هق میفته

پسرک ظهر که میره خونه ماجرا رو برای برادرهاش تعریف میکنه ... آخه پسرک داستان ما 5 تا برادر گردن کلفت داشته که کل محل ازشون حساب میبردن !

فردای اون روز سر ظهر که مدرسه تعطیل میشه ، 5 تا برادری که وصفشون رفت ، با چوب و چماق و سنگ و آجر بیرون مدرسه می ایستن و به فرّاش مدرسه پیغام میدن که برو به آقای فلانی بگو که اگه جرات داری پاتو از در مدرسه بذار بیرون

فراش میره پیغام رو میرسونه ، آقا معلم هم که خیلی ترسیده بوده یکساعتی داخل مدرسه می مونه که بلکه برادرها بی خیال بشن و برن

اما بالاخره طاقتش تموم میشه و میاد بیرون که بره خونه ، برادرها چنان خدمتی بهش میکنن که بقول پدرم دیگه تا آخر سال تحصیلی از گل نازکتر به بچه ها نمیگه، چه برسه بخواد تنبیهشون کنه !

نگین بانوی عزیز
راستش من آدم شرّی نیستم و از دعوا کردن بشدت بدم میاد ! ولی کاری که این پنج برادر قصه ی ما ! ( نه ببخشید ، قصه ی شما ) کردن دلمو خنک کرد هرچند که عمر حضرت نوح ازش گذشته باشه ... دستشون درد نکنه که بالاخره کسی پیدا شد و نمونه ای از نمادهای اخلاقی جامعه رو ادب کرد ...
بعدشم اینو باید اول میگفتم " دور از جون شما ! چرا شما ؟ الهی اونا بمیرن که قد یه ارزن شعور و انسانیت ندارن و مسئولیت بزرگ تربیت انسانهارو بعهده میگیرن ...

شیوا شنبه 4 مهر 1394 ساعت 08:20

سلام آقا بهمن عزیز
جواب سوال شما تخلیه عقده هست یع عده هستن که از هر فرصتی واسه تخلیه عقده هاشون استفاده می کنن مثلا جوجه سربازی که سر چهارراه ایستاده و حس می کنه سپهبد شده و باید به ماشین های مدل بالا ایست بده و یه قدرتی از خودش بروز بده. آرایشگری که دو کلاس سواد نداره اما چون کارت لنگش هست به خودش اجازه میده معطلت کنه و منتظر بذارتت، منشی دکتری که حس جراح داره و باید نشون بده که اونه که تصمیم گیرنده هست و ....
کلا همه یه جوری عقده هاشونو خالی می کنن. این وسط معلم های بچه های ابتدایی کارشون ظالمانه تر بوده. البته الان که جرات این رفتارها رو ندارن دیگه. حتی زمان ما هم نبود حالا شاید تو مدرسه پسرونه ها بوده و ما چون دختر بودیم ندیدیم.

سلام شیوای عزیز و گرامی دقیقن درست تحلیل کردین ! یه مشت عقده ای که باید خودشونو یه جوری تخلیه بکنن ...
و کی بهتر از بچه های بیدفاع ...
شنیدم هنوز این آقا معلم زنده است ...
خیلی دلم میخواد برم پیشش و ازش علت اینهمه ظلم و حماقت رو بپرسم ...
آخه شیوا خانم عزیز، داستان ظلمهای این به اصطلاح معلم فقط به همین یه مورد ختم نمیشه ...
باورت میشه خواهرمو که فقط هشت یا نه سال داشته به جرم ننوشتن مشق شب عید در حد مرگ کتک زده ؟
اونم کجا ؟
اون یکی خواهرمو که کلاس ششم بوده خبر کرده و جلوی خواهر بزرگه خواهر کوچیکه رو به خیال پوچ و مسخره ی خودش تنبیه کرده ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد