دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

خدا به همراهت عزیزم...

گلاره(1) گیان(2) چند قدم جلوتر راه میری؟

و مراد با این حرف، بدون اینکه منتظر جواب بماند دست گلاره را رها و برای چند لحظه به چشم‌های سبز و درشت او نگاه کرد و آهسته گفت«چاویلت دنیامه.(3)» گلاره لبخندی زد و با نوک انگشتان ظریفش چتر موهای طلائیش را از روی صورتش کنار زد و به چشم‌های سیاه مراد زل زد.

- بِرا چی؟

سال‌ها قبل، گلاره چشم انتظار این لحظه بود که بی‌دغدغۀ نگاه مردم، شانه به شانۀ مراد قدم بزند. سال‌ها قبل آرزو داشت حتی اگر حرفی برای گفتن نداشته باشند کنار او راه برود. کنار او بنشیند. اما حالا، حتی جرات ِ آمدن سر قرار را نداشت. اما آمده بود. گلاره اطرافش را نگاه می‌کرد. دور تا دور ِ قبرستان قدیمی شهر را.

مراد که به آرامی دست روی شانۀ او گذاشته بود کمی به جلو هلش داد:

  - می‌خواهم قد و بالات ببینم.

گلاره بازهم اطرافش را نگاه کرد. یک دور کامل چرخید. ماشین‌ها در جادۀ کنار قبرستان در رفت و آمد بودند. اما در قبرستان پرنده پر نمی‌زد.

مراد لبخندی زد«ترسیدی؟ فکر کردی می‌خواهم تو را هم بکشم؟» و دست گلاره را توی دست گرمش گرفت و به سمت لب‌هایش آورد. چشم‌هایش را بست و آرام بر دست او بوسه زد و او را به سمت خودش کشید.« هَه نا سَه‌ م؛(4) حق داری بترسی، پانزده سال است مرا ندیدی، باید نگران باشی.» گلاره دستش را از دست گرم و مردانۀ مراد بیرون کشید.

-     چه می‌کنی مراد؟ ما محرم نیستیم.

-     گیانمی. پانزده سال به عشق تو می‌خوابیدم و به عشق تو بیدار می‌شدم. محرم یعنی چه؟ 

مراد همان دستش را که گلاره پس زده بود داخل موهای جوگندمی‌اش فرو برد«خدائیش ترس هم داره. تک و تنها توی قبرستان، کنار مراد ِ آدمکش، دیگه چه می‌خواهی که ترس نداشته باشه؟»

گلاره جلوی دهان مراد را گرفت:«تو آدم کشتی، ولی بیگناهی.»

مراد دستش را پس زد:«بی‌خود خودتان را گول می‌زنی. من آدم کشتم. مجازاتش را هم کشیدم. یادتان رفته؟»

-      ولی شوهرم قصد جانم کرده بود. و اگر تو نبودی!

مراد روی زمین نشست. چمباتمه زد و آهسته با خودش تکرار ‌کرد« لعنت وِ مه.(5) والله چارِم ناچار بود.(6) لعنت وِ مه

گلاره خم شد و شانه‌های مردانۀ مراد را گرفت. روبرویش زانو زد. قطره اشکی از گوشۀ چشمش روی دست مراد چکید. مراد سرش را بالا آورد و به چشم‌های پر از اشک گلاره چشم دوخت:«قربان او چشای سبزت بِشِم. برا چی اشک می‌ریزی؟ مگر مرادت مرده؟»

گلاره زار زد. مراد هاج و واج نگاهش کرد.

-کَسَکَم(7)، چرا زار می‌زنی؟

و دستی به گُلونی‌اش(8) کشید:

-     گلاره گیان؛ یه چیزی بِشِت بگم بخندی. می‌دانی پنج سوره از قرآن حفظ کردم؟

و گلاره بین اشک‌هایش خندید.«قرآن؟ برا چی؟»

مراد خیلی آهسته اشک‌هـای گلاره را پـاک ‌کرد:« این که چیزی نیست. می‌دانی تمام دسشوری‌های(9) زندان را، به تنهایی پاک می‌کردم؟ پانزده سال. خدا شاهد است.» دست راستش را مقابل صورت گلاره باز کرد، نگاهی به کف دستش انداخت. زمخت بود و پر از چین و چروک. دستش را پس کشید. لبخندی زد و مثل همیشه کف دستش را بو کرد:«می‌دانی چرا؟ خوو نمی‌دانی»

گلاره چشم‌هایش را ریز کرد و به صورت مراد دقیق شد. مراد سیـنه‌اش را جـلو داد:

» می‌خواستم بِشِم اعتماد بکنن. بهم مرخصی بدن. بعد ِ هزار سال»

و بعد در حالی که دست گلاره را در دستش گرفته تا هر دو از روی زمین بلند شوند گفت:«پانزده سال هرچی توی سرم زدن هیچی نگفتم تا همه بگن بهترین زندانی مُراده. که اجازه بدن بیام تو را ببینم

گلاره خندید و با صدای بلند گفت:«شیت»(10)

مراد هم با صدای بلند خندید:«ها. بله. دیوانه‌ام. دیوانۀ گلاره‌م. همه می‌دانن»

گلاره سرش را از مسیر نگاه مراد دزدید. به آسمان آبی نگاه کرد و به تکه ابری که مثل لباس شب عروسی‌اش سفید بود. سفید ِ سفید مثل برف. و آن زمان که دختری با هزاران آرزو در دل بود و پدر قسمش داده بود با لباسی به همان رنگ، از خانۀ شوهرش بیرون برود و او نمی‌فهمید چرا باید برود و چرا باید برگردد؟

اما روزگار، همان روزی که مراد را سر راهش قرار داد، وادارش کرد قسمش را به قرآن و پدرش بشکند.

همان روزی که برای انتخاب پارچه‌ای توی بازار بزازها، شوهرش مثل همیشه. مثل این چند سال، دنبال بهانه‌ای می‌گشت که با او دعوا کند:«اُختای(11) جان؛ این پارچه را نمی‌خواهم. حتی مادرت هم این پارچه را نمی‌پوشد.» و گلاره چند سیلی محکم خورد. مراد دید. مراد این سیلی زدن‌ها را دید و غیرتی شد و نتوانست مثل همه ساکت بماند. از مغازه‌اش بیرون پرید و یقۀ مرد را گرفت و محکم به دیوار کوبید:

-    نامسلمان چکارش داری؟ مردی که به زنت چپاله(12) می‌زنی؟

گلاره گیج و منگ نگاه می‌کرد و با چشم‌های گرد شده می‌دید که مرد بزاز، با پنجۀ مردانه‌اش دست شوهرش را پیچاند و روی زمین خواباند و پایش را روی گردنش گذاشت. گلاره تا عمر داشته به یاد نداشته کسی اینچنین از او دفاع کرده باشد.

گلاره در عالم وهم و خیال و بین آن‌همه سر و صدای جمعیت که دوره‌شان کرده بودند، صدای آرام و دلنشینی شنید:«خواهرکم، می‌خواهی به پلیس زنگ بزنم؟»

و گلاره که به شوهرش کمک ‌کرد تا از زیر پای مرد بزاز نجاتش بدهد، احساس کرد چیزی در قلبش تکان خورد. مرد بلند شد و روی زمین تف کرد و راه افتاد. گلاره پشت سر شوهرش راه افتاد اما هر چند قدم برمی‌گشت و به مرد بزاز که وسط بازار ایستاده بود و نگاهش می‌کرد نگاه می‌کرد.

دو روز بعد گلاره طاقت نیاورد. تک و تنها به بازار آمد و یک متر پارچه خرید. سه روز بعد باز هم برای خرید نیم متر پارچه به بازار آمد. فردای آن روز برای تعویض رنگ پارچه و روز دیگر برای نگاه کردن به پارچه‌ها

روزی نبود گلاره، با بهانه یا بی‌بهانه، به بازار بزازها نرود و روزی نبود که مراد قبل از همه دکانش را باز و جلوی مغازه‌اش را آب و جارو نکند. دو سال. هر روز. و گلاره هر بار می‌گفت:«مراد گیان، نکند تشت رسوائی‌مان از بام بیفتد؟» و مراد با این حرف آشفته می‌شد. در دلش انگار رخت می‌شستند. دلشوره می‌گرفت اما حرفی نمی‌زد و شور درونش را پشت یک لبخند پنهان می‌کرد.

- گلاره گیان، کاش اون روز دستم می‌شکست و با شوهرت درگیر نمی‌شدم.

و گلاره که قطره قطره اشک می‌ریخت به دور دست‌ها نگاه می‌کرد:« اون روز که به سراغت می‌آمدم، اُختای فهمیده بود. مدت‌ها بود فهمیده بود. با تبر دنبالم آمده بود. خودت که دیدی. اگر تو کمکم نمی‌کردی الان توی یکی از این قبرها خوابیده بودم»

و با پا به قبری که روی آن نوشته بود اُختای فرزند آتاقلیچ(13) لگدی زد و رد شد.

مراد گوشه‌ای دیگر اسامی روی قبرها را می‌‌خواند و رو به آسمان نفس عمیقی کشید:

    -از وقتی مادرم مُرد، سری بهش نزدم.

و در حالی که به شیب بالای تپۀ قبرستان می‌رسید پرسید:«قبر مادرم کجاست؟ میدانی؟» گلاره آهسته روی قبری نشست و اسم روی قبر را خواند«ژیان»(14) دستۀ گل را از مراد گرفت و روی قبر گذاشت و زیر لب گفت:«باوَک(15)؛ به مراد چی بگم؟» انعکاس نور شدید خورشید روی گردنبند گلاره باعث شد که مراد برای لحظاتی چشمانش را ببندد. بعد روبروی گلاره نشست و آهسته چشمانش را باز کرد. به گردنبند گلاره زل زد. زیبا بود. زیبا و گران. یک قلب بزرگ و طلائی. دستش به طرف قلب رفت. دست یخ کردۀ گلاره بسرعت روی دست مراد گذاشته شد. مراد اخم کرد و با زبری انگشتش قلب را لمس کرد. دستش لرزید.

رنگ گلاره زرد شد. قطرات عرق روی پیشانیش نشست. تپش قلبش بالا رفت. مراد دل نگران به چشم‌های سبز و زیبای گلاره چشم دوخت. « چاومی(16)، چی شده؟»

گلاره حرفی نمی‌زد. دوباره چند قطره اشک روی سنگ قبر ریخته شد. مراد آهسته قاب گردنبند را باز کرد. دو قلب بزرگ توجهش را بیشتر جلب کرد. عکس‌های داخل دو طرف قاب را نگاه کرد. پیشانی‌اش خیس از عرق شد. به گلاره نگاه کرد. گلاره سرش پایین بود. دوباره به عکس‌ها زل زد و به چهرۀ معصوم گلاره که فقط اشک می‌ریخت. یک طرف، مردی با سبیلی از بناگوش در رفته و شبیه اُختای و طرف دیگر، پسربچه‌ای زیبا شبیه گلاره. دستان مراد یخ کرد. لب پایینی‌اش لرزید. گوشۀ سبیل مردانه‌اش را به زحمت به نیش گرفت. آهسته قلب را بست. نفس عمیقی کشید. اما حرفی نزد. گلاره هم حرفی نزد. مراد زیر لب گفت:«محرم نیستیم. حق داری.» و آهسته سرش را تکان داد و با کف دست، خاک را از روی اسم مادرش پاک کرد. ژیان درخشید. دستۀ گل را از روی قبر برداشت. بو کرد. زیر چشمی به گلاره نگاه کرد. به قبر مادرش هم. چند بار آهسته ژیان را تکرار کرد.‌ پوزخندی زد و دستۀ گل را روی قبر مادرش انداخت و دست روی زانو گذاشت و بلند شد. آرام اما با گام‌های سنگین، سراشیبی قبرستان را پشت سر گذاشت. گلاره با چشمانی پر از اشک رفتنش را نگاه کرد:«باوک؛ چطور بِشِش می‌گفتم ده ساله به زور آتاقلیچ، ازدواج کرده‌ام!؟ چطور بِشِش بگم اگه شوهرم بفهمد اینجا هستم سرم را گوش تا گوش می‌برد.» و از عمق جانش فریاد زد«مراد گیان»

صدایش در خلوت قبرستان متروکه و قدیمی پیچید. مراد برنگشت و گلاره به قد و بالای مراد که در سراشیبی تپه محو می‌شد نگاه می‌کرد و با گوشۀ دامن گلدارش اشک چشمش را پاک می‌کرد. گل‌ها را پرپر کرد و گفت« خوات له‌گه‌ڵ خوشه ‌ویستم»(17)

و سر بر سنگ سرد قبر ژیان گذاشت و با صدای بلند گریست.

 

/////////////////////////////////////////////////

پینوشت‌ها:

1-گلاره = مردمک چشم

2-گیان = جان

3-چاویلت دنیامه= چشم‌هات دنیای منه

4-هَه نا سَه‌ م = نفسم

5-لعنت وِ مه = لعنت به من

6-چار ِم ناچارَ بود = راه دیگری نداشتم

7-کَسَکَم = همۀ کسم

8-گُلونی = روسری که زنان و دختران کُرد به سر می‌بندند.

9-دسشوری = توالت. دستشوئی

10-شیت = دیوانه

11-اُختای = نامی برای مردان به معنی تیز، همانند نیزه

12-چپاله = سیلی

13-آتاقلیچ = نامی برای مردان به معنی شمشیر پدری

14-ژیان = زندگی

15-باوک = مادر

16-چاومی = چشامی

17-خوات له‌گه‌ڵ خوشه ‌ویستم= خدا به همرات عزیزم

گوئی که جانم می‌رود


می‌گوید«لباس بپوش که بریم»

باز هم بازار و ساعت‌ها پرسه زدن‌ در خیابان‌های شلوغ این شهر بی در و پیکر. زیر لب می‌گویم«خسته نشدی زن؟» و بعد سرفه‌ای می‌کنم«نمیشه تنها بری؟» نگاهم می‌کند. قبل از این که توی چشم‌هایش زل بزنم تا التماسم را ببیند سرش را برمی‌گرداند و دکمه‌های مانتویش را می‌بندد«فکر کنم روز پدره، ها» ها را می‌کشد. پاک فراموش کرده‌ام. راست می‌گوید. یاد و هوشی برایم نمانده است. مدتی است اوضاعم بهم ریخته و حساب روز و شب‌ از دستم در رفته است. بقول مکانیک‌ها آب و روغن قاطی کرده‌ام. می‌گوید«بس که گوشۀ خونه چمباتمه زدی» می‌گویم، با کمی لبخند که فضا را عوض کنم«یه جفت جوراب و دو تا زیرپوش، پرو داره؟» برس را محکم توی موهایش می‌کشد. هنوز هم موهای بور و بلندی دارد و می‌داند که چقدر عاشق بافتن موهایش هستم.«آلزایمر داری؟» دلم می‌خواهد سر به سرش بگذارم. انگشت‌های دستم را بالا می‌برم. نگاهم نمی‌کند« ببین منو؛ دو دو تا میشه سه تا، ربطی هم به آلزایمر نداره» می‌دانم که نمی‌خندد. از شوخی‌های من خوشش نمی‌آید. پس حتماً اخم کرده است. اما من می‌خندم«آخه خمسش اختلاس شده!» برس به دست برمی‌گردد. حدسم درست بود. اخم کرده است«دیروز بهت گفتم؛ بچه‌ها می‌خوان برات کفش و لباس بخرن. باید خودت هم باشی یا نه؟» یادم می‌آید. نگاهی به کتابی می‌کنم که انگشتم را بین صفحاتش گذاشته‌ام. کمی دندان روی جگر بگذارد مرگ فروشنده اتفاق می‌افتد. اما عجله دارد. کاغذی بین صفحات کتاب می‌گذارم. فروشنده مجبور است کمی دیرتر، از این زندگی نکبت خلاص شود. می‌گویم«الان دیر نیست؟» مشخص است دنبال بهانه می‌گردم. به ساعتش نگاه می‌کند«کمی عجله بکنی به همه‌چی می‌رسیم.»

مثل همیشه، کمی بیشتر از کمی عجله می‌کنم. هم در لباس پوشیدن، هم در خروج از پارکینگ، هم در سبقت گرفتن از ماشین‌ها و هم...

یکی از پشت سر برایم بوق شیپوری می‌زند«اوهوی! مگه کوری؟» ترمز می‌کنم. باید ترمز بکنم. صدای ضربه و برخورد کاملا مشخص بود. به خانمم نگاه می‌کنم. پوست سفیدش از گچ سفیدتر شده است. دستش را می‌گیرم«نترس. چیزی نشده.» پشت سرش را نگاه می‌کند«تصادف کردیم؟» شانه‌هایم را بالا می‌اندازم. می‌پرسد«ما مقصریم؟» همیشه نگران مخارج زندگی است. می‌گویم«اگه پشت سری‌مون پارتی نداشته باشه، طبق قانون، مقصره» پیاده می‌شوم. نصف سپر عقب ماشینم سابیده شده است. رانندۀ ماشین عقبی با قفل فرمان به طرفم حمله می‌کند. شانس آوردم چند نفر به دادم رسیدند. فریاد می‌زند«مرتیکۀ الاغ، سر می‌بری؟» متوجه این حجم از عصبانیتش نمی‌شوم. شهر شلوغ است. آن قدر شلوغ که همین تصادف جزئی، در کسری از ثانیه، باعث ترافیکی می‌شود دیدنی. نگران ماشین‌های گرفتار در ترافیک هستم. می‌گویم«آقای محترم؛ من مقصر، زنگ بزن پلیس بیاد.» زیر بار نمی‌رود. قفل فرمان را توی دستش بالا و پایین می‌کند و با لبخندی گوشۀ لب می‌گوید«ماشینت که طوریش نشده.» دوباره به ماشینم نگاه می‌کنم.«دیگه باس چطور می‌شد که رضایت جنابعالی جلب می‌شد؟» سکوت می‌کند. بوق ممتد ماشین‌ها اعصابم را بهم می‌ریزند.

به اطراف نگاه می‌کنم. پلیسی سر چهار راه ایستاده است. صد متر بالاتر. دستم را بالا می‌برم شاید بین این‌همه ازدحام و ترافیک، نجات غریقم باشد. ببیند و بداند به کمکش نیاز دارم. کمکم می‌کند. از همان راه دور. دستش را به گوشش می‌چسباند. پس باید با مرکز پلیس تماس بگیرم.

دنبال گوشی می‌گردم. توی جیب‌هایم، توی ماشین. عجله کار خودش را کرده است. گوشی توی خانه جا مانده است. حتی گوشی همسرم. کلافه به اطراف نگاه می‌کنم شاید آشنائی ببینم تا از فشار و استرسم کم بشود. ماشین‌های مدل بالا با دختران و زنان زیبا و صد قلم آرایش، به زحمت از کنار صحنۀ تصادف رد می‌شوند. خوشمزه‌هاشان متلکی هم بار‌مان می‌کنند. البته از حق نگذریم همه حق دارند بجز من که از عقب دهنم سرویس شده‌ است. لکنتۀ من در مقابل ماشین چند میلیاردی آنها ارزش سد معبر و ترافیک ایجاد کردن ندارد.

یک ماشین شاسی بلند اروندی سبز رنگ واکس زدۀ براق می‌خواهد از کنارم رد بشود. بی‌اختیار با پراید ِ جای سالم نداشتۀ خودم مقایسه‌اش می‌کنم. دل‌شوره پیدا می‌کنم. زیر چشمی به همسرم نگاه و رد نگاهش را دنبال می‌کنم. او هم محو رنگ زیبای ماشین شده است. بیشتر شرمنده می‌شوم. خودم را عقب می‌کشم که از روی پاهایم رد نشود. سرم را که برمی‌گردانم نگاهم با نگاه دختر بچه‌ای با چشمانی درشت و سبز گره می‌خورد. به طرز عجیبی نگاهم می‌کند. جوان‌ترها می‌گویند نگاهش سگ دارد. اما این نگاه برای من یک میدان مغناطیسی بسیار بزرگ و قوی و تا حدودی آشنا است. میدانی که ذرات آهن را در خودش ذوب می‌کند. کمی چشمانم سیاهی می‌رود. دستم را به دستگیرۀ ماشین می‌گیرم. چشمانم را می‌بندم و به فکر فرو می‌روم. این دخترک چشم سبز که با نگاهش قلبم را از جا می‌کند مرا یاد چه کسی می‌اندازد؟ یادم نمی‌آید. واقعا آلزایمر دارم؟ شاید. چرا مردم این‌همه عجله دارند و بوق می‌زنند؟

وقتی نگاهش می‌کنم لبخند می‌زند. من هم لبخند می‌زنم. لبخندش خیلی شیرین است. وقتی لبخند می‌زند احساس می‌کنم از بالای برج میلاد سقوط آزاد کرده‌ام. یک‌باره توی دلم خالی می‌شود. دستم را روی قلبم، روی قفسۀ سینه‌ام می‌گذارم. قلبم را ماساژ می‌دهم. احساس می‌کنم دستی قدرتمند از پشت سر، پس کله‌ام را گرفته، با سرعت نور، از داخل تونلی سبز، به سبزی چشمان معصوم همین دخترک، مرا به شصت سال قبل می‌کشاند. شبیه فیلم‌های تخیلی. وسط خانه نشسته‌ام. خانۀ پدری. او هم هست. دختر همسایه‌مان. همان دخترک مو بور چشم سبز با همان لبخند شیرین و من ناشیانه موهایش را می‌بافم. همان که وقتی مریض می‌شد من تب می‌کردم و هر وقت با من قهر می‌کرد تا سه روز لب به غذا نمی‌زدم. همان هم‌بازی بچگی‌هایم. همان که روز اول مدرسه کیف و کفشش یک طرف و بدن سرد و بی‌روحش زیر چرخ ماشین هم یک طرف. و من تا سال بعد مدرسه نرفتم. پس آلزایمر ندارم.

نمی‌دانم چرا، اما توی آن حجم از ماشین‌ها و بوق‌های اعتراضی، یکهو بچه می‌شوم. بچه‌ای با قدی خمیده و چروک‌هائی زیر انبوهی از ریش و پشم. دلم برایش غنج می‌زند. بی‌اختیار چشمکی می‌زنم. برای شروع ِ ارتباط بد نیست. جواب می‌دهد. ناشیانه، اما، او هم چشمک می‌زند. با هر دو چشمش. لب‌هایم را غنچه می‌کنم و بوسه‌ای برایش فوت می‌کنم. این یکی بیشتر جواب می‌دهد. دستش را روی لب‌هایش می‌گذارد و بوسه بارانم می‌کند. ذوق‌زده می‌شوم. مثل بچه‌ها. مثل بچه‌گی‌هایم. قلبم تلاپ تلوپ می‌کند. «نکنه مرجان به شکل این دختر، دوباره به زندگی برگشته؟»

انگار هیچ صدائی بجز صدای قلبم نمی‌شنوم. شهر؛ به یک‌باره، شهر مردگان می‌شود. همه‌جا ساکت و آرام. ماشین‌ها خاموش و مردم بصورت حرکت آهسته، فقط دهن‌ها را باز و بسته می‌کنند. چه می‌گویند؟ نمی‌دانم و نمی‌خواهم بدانم. دستم را توی جیب کتم می‌کنم. دنبال شیرینی می‌گردم. شیرینی را نشان دخترک می‌دهم و به طرفش می‌روم. اما کتم به جائی گیر کرده است. برمی‌گردم. خانمم دستش را کشیده، از پنجرۀ ماشین لبۀ کتم را گرفته«کجا؟ ترافیک درست کردیم ها» ها را می‌کشد. چشم از دخترک برنمی‌دارم.«می‌دونم. می‌دونم. ماشین‌مون طوریش نشده.» ماشین شاسی بلند اروندی سبز رنگ واکس زدۀ براق آهسته از کنارمان رد می‌شود. دخترک مو بور چشم سبز دستش را روی لبش گذاشته برایم بوسه‌ای می‌فرستد. بوسۀ خداحافظی است؟ شاید. اما من این را نمی‌خواهم. من تحمل دوباره از دست دادن را ندارم. مثل جن زده‌ها هاج و واج نگاهش می‌کنم که آهسته می‌رود. گوئی که جانم می‌رود...

برایم دست تکان می‌دهد. دستم را به زحمت بالا می‌برم و برایش دست تکان می‌دهم.

می‌روم و با مردی که به ماشینم زده دست داده و تشکر می‌کنم. قفل فرمان را توی دستش جابجا و عرق دستش را با گوشۀ شلوارش پاک می‌کند. می‌گوید«همین؟» کیف پولم را در می‌آورم«باید خسارت بدم؟» به شکل چندش‌آوری دندان‌های سیاه زیر سبیل زردش را نشانم می‌دهد. حوصله‌اش را ندارم. با عجله به طرف ماشینم می‌روم. خانمم می‌پرسد«ازش تشکر کردی؟» سکوت می‌کنم. نمی‌دانم چه بگویم. کلافه‌ام. انگار چیزی گم کرده‌ام. یا دارم چیزی گم می‌کنم. دهانم خشک شده است. چیزی راه گلویم را، راه نفس کشیدنم را بسته است. نمی‌دانم چیست، فقط می‌دانم که می‌خواهم به ماشین شاسی بلند برسم. استارت می‌زنم و سعی می‌کنم فاصله‌ام با دخترک، یعنی فاصله‌ام با ماشین شاسی بلند زیاد نشود. از روی پل رد می‌شویم. بوی تعفن فاضلاب که به رودخانه می‌ریزد حالم را بهم می‌زند. عده‌ای کنار رودخانه ماهیگیری می‌کنند. دماغم را می‌گیرم و به ماشین، چشم می‌دوزم که گمش نکنم، اما بی‌اختیار اشک در چشمانم حلقه می‌بندد...

ماشین در یک فرصت مناسب و در یک فضای خالی، سرعت می‌گیرد و خودش را از ترافیک خارج می‌کند. از دور دخترک مو بور چشم سبز را می‌بینم که روی صندلی عقب آمده و برایم دست تکان می‌دهد.

 


فرار از خانه

-چقدر می‌خوابی خبرت... لنگ ظهر شده.

شبیه بچه‌ای خطاکار آرام سرم را از زیر پتو بیرون می‌آورم. تیزی تیغ نور آفتاب از کنار پردۀ ضخیم پنجره به چشمم می‌خورد. چشمم را می‌بندم. عربدۀ بانوی عمارت توی گوش من و احتمالا توی گوش اهالی هفت کوچه آن‌طرف‌ترهم مثل پتک می‌کوبد. بالش را روی گوشم می‌گذارم. صدا پر توان، از بین انبوه پر مرغ عبور کرده به گوشم می‌رسد:

- میگم بلند شو کلی کار داریم.

روی تخت نیم خیز می‌شوم. مِنوی امروز از راه دور، از ته آشپزخانه برایم مرور می‌شود:

- امروز اتو، آیفون و پنکه رو باید تعمیر کنی.

ضرباهنگ تند و کوبندۀ کلمات گیجم می‌کنند. سرم را بین دست‌هایم گرفته به فکر فرو می‌روم. چاره‌ای ندارم. یعنی چاره‌ای برایم نمانده است. قبل از اینکه دیوانه بشوم باید از خانه فرار کنم. مدتی است روی نقشۀ فرار از خانه کار می‌کنم. اما به کجا...!؟


لازم است قبل از شرح ماجرای فرار، به یکی از عجایب روزگار اشاره بکنم. موضوعی که تا نبینید باورتان نمی‌شود. یکی از آن عجایبی که دیر یا زود دامنگیرتان خواهد شد. آن شگفتی معمولاً در دوران خوش بازنشستگی سراغ بازنشستۀ بینوا میآید و آن بلا و مصیبت چیزی نیست مگر کشدار شدن کسل کنندۀ روزگار بی‌پیر.


احساس می‌کنم از یک ِ یک ِ همین امسال که به شرف ِ شریف ِ با زن، نشستگی مشرف شده‌ام، زمین، حداقل برای من ِ بیچاره، از روی شاخ گاوی چموش روی قوس شکنندۀ حلزونی پیر گذاشته شده است. روال عادی برنامه‌هایم به هم ریخته است. وقتی همه در خواب ناز هستند من خواب ندارم. زمانی که همه برای لقمه‌ای نان در تلاش هستند من، کسل و بی‌حوصله‌ روی مبل لم داده‌، ترک‌های سقف اتاق را می‌شمارم. 

شب‌ها... شب‌ها، این ساعات غرق در سکوت و تاریکی، برای چند قطره پیشاب کوفتی، مثل اتوبوس‌های شرکت واحد، آهسته اما پر سر و صدا، تلق و تولوق، مسیر رختخواب - مستراح را بارها و بارها می‌روم و بارها و بارها خیس از عرق برمی‌گردم و این بلای شبانه، زمانی بر سرم نازل شد که نتیجۀ آخرین تحقیقات بانو در واتسآپ به دستش رسید:

- میگن آدما، قبل ِ خواب باید یه لیوان آب بخورن. 

می‌گویم:

- کدوم شیر پاک نخورده‌ای گفته؟ که چی بشه؟

با نگاه عاقل اندر سفیهی که انگار تازه از پشت کوه آمده‌ام می‌گوید:

- که توی خواب سکته نکنی!

دستش را پس می‌زنم. آب، روی فرش می‌ریزد:«به جهنم!» و به مردن فکر می‌کنم:«چه راهکار خوبی!» بانو لبش را گاز می‌گیرد و دور از جانی هم نمی‌گوید:«بانو هم از دستم خسته شده!؟» دیگر چاره‌ای ندارم مگر اینکه فکری به حال خودم بکنم.


 سی سال نوکر دولت بودن، سی سال آفتاب طلوع نکرده از خواب بیدار ‌شدن، سی سال صبحانه نخورده راهی اداره ‌شدن. حالا باید تاوان پس بدهم. به جبران آن همه سال، هر روز صبح باید نان خاشخاشی بگیرم و این باید نه تبصره سرش می‌شود و نه امکان دور زدن دارد. عید و عزا و عروسی هم ندارد.


دیدن نیمۀ خالی لیوان، این آخر عمری، تتمۀ زندگیم را زهر مار کرده است اما انصاف نیست نیمۀ پرآن را هم نببینم و نگویم. نیمۀ پری که قبلا با میکروسکوپ هم برای کسی مثل من که زندگی و تفریحش کار کردن بوده، قابل دیدن نبود. اما همین روزگار بی‌مروت با یک عینک ته استکانی و کمی چاشنی بصیرت آن را برایم مثل روز روشن و قابل دیدن کرد. بدون نیاز به هیچ چشم مسلحی.


از خدا پنهان نیست، فرمایشات ریز و درشت و سلسله‌وار بانوی عمارت عامل اصلی این تصمیم مهم زندگیم بود که بجای خوابیدن تا لنگ ظهر، بجای روفتن و سابیدن و شستن، سنگ‌هایم را با خودم وابکنم و کلاهم را قاضی، که با این استایل و این دست فرمان، زندگیم بار نمی‌شود. باید فکری به حال زار خودم بکنم... و چه فکری بهتر از این که پادوی علی آقا بشوم. سوپری قدیمی محله.


و این‌چنین، آخرین فصل زندگیم باز هم با کار و فعالیت عجین شد. روزها تا اذان ظهر و بعد از ظهرها، تا اذان مغرب وردست علی آقا بودم. وردست و گوش به فرمانش. در یک کلام، کارگری بی مزد و منت. گاهی که از کسادی بازار مشغول پشه پرانی بودیم، با یک استکان چای، از خاطرات جبهه و جنگ برایم می‌گفت. با آب و تاب کامل. وسواس عجیبی برای تعریف خاطراتش داشت. لامذهب، صدای شلیک خمپاره را عین خمپاره تقلید می‌کرد. شب‌های عملیات، اگر روز بود، کرکرۀ مغازه را می‌کشید و صحنه را تاریک می‌کرد. زمانی که بچه‌ها حمله می‌کردند و یا دشمن بعثی پاتک می‌زد برای تیر و ترکش‌های عملیات اصلاً خساست بخرج نمی‌داد. من مثلاً نمایندۀ جبهۀ کفر، روبرویش نشسته و او از توی گونی‌های کنار دستش مشت مشت نخود و لوبیا و عدس و باقلا به طرفم شلیک می‌کرد و من دست‌ها روی سر، فقط مراقب چش و چالم بودم. امان از گونی ختمی و امان از لحظه‌ای که هواپیماهای بعثی وارد منطقه می‌شدند. گونی ختمی برای بازسازی صحنۀ بمباران بود. با چند مشت ِ پُر ختمی که به هوا می‌پاشاند محل اصابت بمب و راکت‌ها را به خوبی بازسازی می‌کرد و چه لذتی می‌برد وقتی من بخاطر نفس تنگی، به انتهای مغازه فرار می‌کردم. 

زمانی که عملیات تمام می‌شد و بچه‌ها موفق می‌شدند دشمن بعثی را به عقب برانند قیافۀ هردوی ما دیدن داشت. علی آقا خیس از عرق، نفس نفس می‌زد و من علاوه بر خِل و خاکی که سر تا پایم را گرفته بود دچار سرفه‌های خشک و کمردردهای شدید می‌شدم. انصاف نبود این‌همه نخود و لوبیا و ماش و عدس کف مغازه ریخته باشد.

گاهی با آمار و ارقام از تعداد تانک‌های عراقی که به تنهائی منهدم کرده بود می‌گفت. شاید هزار تانک، شاید هم بیشتر. یک بار پرسیدم«عراق هزار تانک داشت؟»

مردم می‌گفتند:«علی آقا تا صد کیلومتری جبهه هم نرفته.» و علی آقا می‌گفت:« مردم وِر مفت زیاد می‌زنن.»

البته مردانگی نبود بعد از انهدام آن‌همه تانک، خیس از عرق، برق شادی را که توی چشم‌های کم سویش می‌دیدم، کوکش را ناکوک کنم.

و انصاف نبود وقتی روزگار، همۀ کِیف‌های عالم را از او گرفته، وقتی زنش مرده و بچه‌های پر تعدادش تنهایش گذاشته‌اند، وقتی از عالم و آدم همین یک کِیف برایش باقی مانده که به من و به همۀ خلق‌الله بقبولاند که جبهۀ جنوب با حضور او سقوط نکرد، من هم ناجوانمردانه، برجکش را بزنم.


اکثر روزها صبح زود، جلوی مغازه قدم می‌زدم تا بیاید و بقول خودش بسم‌الله بگوید برای یک لقمه نان حلال.

گاهی از دور می‌گفت:

- انگاری سرجهازیم هستی.

راستش را بگویم به دل می‌گرفتم اما به روی خودم نمی‌آوردم. می‌دانستم اوضاع روزگار بر وفق مراد هیچ‌کس نمی‌چرخد حتی او. اما او این را نمی‌دانست که کِرم، از خود درخت است. نمی‌دانست من به بودن کنار او نیاز دارم حتی اگر به طعنه، سرجهازیش باشم. که اگرسرجهازی بودن را قبول نمی‌کردم باید بیست و چهار ساعت شهردار زن جان می‌شدم و تایم اداری سبزی پاک می‌کردم و روزهای مرخصی لباس چرک می‌شستم. بدون کمترین استراحتی. 

نمی‌دانست اگر از خانه بیرون نروم و خودم را مشغول کارهای مردانه نکنم سکته خواهم کرد حتی اگر شبی یک پارچ آب بخورم. 

نمی‌دانست همنشینی و معاشرت با او را سعادتی خدا دادی می‌دانستم که نصیب هر کسی نمی‌شود و من تا همین دیروز قدر این سعادت را می‌دانستم. به والله تا همین دیروز. دقیقا نیم ساعت بعد از بالا کشیدن کرکرۀ مغازه و آن اتفاق نامبارک که چشمم را به دنیا بینا و گوشم به روزگار شنوا کرد.


دیروز شنبه مغازه را جارو زدم. مثل همیشه آنقدر تمیز که علی آقا پادرمیانی کرد و خواست جارو را از دستم بگیرد:

- وُلِک؛ پوست زمینو کندی. ولش کن.

عاشق وُلِک گفتن‌هاش بودم. اول صبحی یک مشتری وارد شد. زیر چشمی نگاهش کردم. میان سال بود و خوش قد و بالا. شلوار گشاد مشکی و پیراهنی به سفیدی برف پوشیده بود. کمربندی به عرض ده سانت روی شلوار بسته، کلاه نمدی مشکی روی سر، که بخشی از انبوه موهایش از زیر آن، دور گردن و روی پیشانیش پخش شده بودند. موهائی مشکی مثل پر ِ کلاغ. و چه براق. انگار تازه واکس مو زده بود. ظرف بزرگی توی بغل گرفته، هن و هنی کرد و وارد مغازه شد. جارو را که دستم دید فهمید با این سن و سال پادوی مغازه‌ام. محل سگ به من نگذاشت و سراغ علی آقا رفت. ظرف را که توی پارچه پیچانده بود، به زحمت جلوی پیش‌خان گذاشت.

علی آقا از روی صندلی بلند شد و چند بار پشت سر هم کله‌اش را خاراند و با چشم‌های ریز شده سرش را داخل ظرف کرد و نفس عمیقی کشید:

-  به به. عجب روغنی. چه بوی خوشی.

و انگشتش را توی روغن کرد و قبل از اینکه قطرات روغن روی میز بریزند آن‌را توی دهانش گذاشت و مَزَنِه را پرسید. مرد قیمت را گفت. علی آقا حلب را پس زد:« نمی‌ارزه. ای قیمت نمی‌ارزه.» چانه زنی‌ها شروع شد تا طرفین به نصف قیمت به توافق رسیدند.

علی آقا بسم‌الله‌ گفت و حلب را از روی پیش‌خان بلند کرد:«خدایا به امید خودت.»

ترازو روی میز و حلب روغن پشت ترازو قرار داشت. علی آقا حلب را که بلند کرد از دستش سُر خورد و مقداری از روغن، داخل قابلمۀ خالی که روی میز بود ریخته شد. مرد ندید. علی آقا هم خودش را به آن راه زد و باقی‌ماندۀ روغن داخل حلب را وزن کرد. منتظر بودم روغن داخل قابلمه را هم وزن کند. اما...!

با انگشت‌هایش دو دوتائی کرد و با گفتن«خدا بده برکت» پول روغن را داد.

مرد با دو دست پول‌ها را گرفت. بوسید. به پیشانی زد. چند بار تشکر کرد و رفت. با رفتن مرد دهاتی، آتش درونم شعله‌ور شد. چیزی بیخ گلویم را فشار می‌داد. می‌خواستم فریاد بزنم اما نمی‌توانستم. به علی آقا نگاه کردم که کله‌اش را می‌خاراند و با لبخندی از سر رضایت، به حلب روغن نگاه می‌کرد. باید به مرد بیچاره خبر می‌دادم. اما چگونه؟

جارو از دستم افتاد. بی‌اختیار از مغازه خارج شدم. صدای علی آقا را شنیدم که گفت:«کجا؟» سرم را برنگرداندم. چند خیابان دورتر به مرد رسیدم. صدایش زدم. احساس کردم سرعتش بیشتر شد. پا تند کردم که به او برسم. نمی‌توانستم. فرز و چالاک بود. فاصلۀ او از من بیشتر و بیشتر می‌شد. وقتی از سرعت، کم آوردم صدایم را بلند‌تر کردم. ایستاد. مردمی که جلوتر بودند او را ایستاندند. وقتی برگشت و مرا دید کمی رنگ صورتش سفید شد. ماجرا را، خیلی خلاصه و بدون آب و تاب، با کمی مِن و مِن تعریف کردم. می‌ترسیدم خون به پا کند. گفتم:

- بینی و بین الله فرقی بین شما و دوستم نیست.

گفتم:

- وظیفۀ وجدانیم بود خطای دوستم رو بگم.

و بخاطر اینکه عصبانی نشود گفتم:

- کمکت می‌کنم حقت رو بگیری.

مرد کلاهش را جابجا کرد و نفس عمیقی کشید:

- عیبی نِداره. تقصیر زِ خُمِه!

احساس کردم درست ملتفت ماجرا نشده است.«مرد حسابی، تقصیر خُتِه!؟» روی پیشانیش قطرات درشت عرق نشسته بود. با کمی خجالت که در ته چهرۀ سفیدش دیده می‌شد گفت:

- به جهندم؛ خدا رو کولت. بهش نگی ها. ته حلب، همه‌اش سیب زمینی پخته نِهادُم.!

کلاهش را از سرش بر‌داشت. با کف دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. کلاه را دور دستش چرخاند و چند بار سرش را تکان داد:

- بُووَم همیشه اِیگُد: چی که عوض داره گِلِه نِداره. حالا ایفَهمُوم چی ‌گُد...

مرد دستش را روی شانه‌ام گذاشت و بدون خداحافظی رفت.


زیر زانوهایم سست شد. توان ایستادن نداشتم. روی سکوی سیمانی مغازه‌ای نشستم. احساس ‌کردم تمام نخود، لوبیاها، تمام دانه‌های ریز و درشت برنج و ماش و عدس، همه ترکش شدند و به تن و بدنم فرو می‌روند. احساس ‌کردم تمام قوطی‌های پودر لباس‌شوئی، تمام پیف‌پاف‌ها و حشره‌کش‌ها، بمب‌ شیمیائی شدند که اطرافم منفجر شده و راه نفس کشیدنم را بسته‌اند. هرچند توان راه رفتن نداشتم اما بلند شدم. عرق پیشانی‌ام را پاک کردم. از سبزی فروشی که تازه گوشۀ بازار بساط کرده بود چند بسته سبزی خریدم و سلانه سلانه راهی خانه شدم.

پاپیلوما

پاپیلوما



وسط جیغ و فریاد دانش آموزان، نزدیک در ِ خروجی مدرسه، خشکش زده بود. زنگ آخر، آقای ناظم به او گفته بود بماند.

وقتی تمام بچه‌ها رفتند سردی نوک انگشت آقای ناظم را روی پوست گردن و بیخ گوشش احساس کرد. «بازم شکلات می‌خوای؟»

علی عاشق شکلات بود و زنگ‌های تفریح، وقتی شکلات‌های خوشمزۀ عموتقی را توی دست بچه‌ها می‌دید، آب از لب و لوچه‌اش راه می‌افتاد، اما پدرش هیچوقت برای خرید این آشغال‌ها به او پول نمی‌داد.

سرش را برنگرداند. آقای ناظم دهانش را نزدیک گوششس آورده بود: «آفرین بچۀ خوب. بریم؟» و آرام دستش را گرفت. انگشت‌های آقای ناظم کشیده و باریک و از بستنی یخی‌های عموتقی هم سردتر بودند. علی با یک دست، کتاب‌هایش را به سینه چسبانده بود. می‌ترسید کِشی که دور کتاب‌هایش بسته، باز شود. آقای ناظم دستی به سر تازه تراشیدۀ او کشید. او هم سرش را بالا گرفت و چند لحظه به چشم‌های آقای ناظم نگاه کرد. سفیدی چشم‌هایش مثل دانه‌های درشت انار، قرمز شده بودند. آقای ناظم به صورت سفید و چشم‌های سبز علی زل زده و لپش را به نرمی بین دو انگشتش فشار ‌داد. «تو چقدر خوشگلی پسر؟» علی سرش را پایین انداخت. آقای ناظم انگشت علی را بین دست سردش گرفت و  به طرف سالن مدرسه برگرداند.  

علی به پشت سرش نگاه کرد. کسی توی حیاط مدرسه نبود. حتی عموتقی؛ و آقای ناظم، خودش در ِ مدرسه را بست.

- آقا اجازه برم خونه؟

 آقای ناظم اخم کرد:

- یادت رفت بابات همین‌جا گوشت رو گرفت و گفت هرچی آقا معلم گفت باید بگی چشم؟

علی حرفی نزد. وارد سالن شدند و مثل همیشه می‌خواست به طرف دفتر مدرسه برود. آقای ناظم توی دفتر به او شکلات می‌داد. اما این‌بار علی را به طرف آخرین کلاس مدرسه برد. کلاسی ته ِ ته ِ سالن.

زنگ تفریح، آقای ناظم به هرکسی اجازه نمی‌داد طرف آن کلاس برود. مراقب می‌گذاشت. ولی حالا توی آن کلاس بودند. علی سرش را چرخاند و در و دیوار را نگاه کرد. کلاسی بدون پنجره با صندلی‌هائی شکسته و میزهائی که روی آنها پر بود از چیزهائی که تا آن روز ندیده بود. عکس دخترهای لخت و حرف‌های بد بد.

آقای ناظم دست او را گرفت و آهسته آهسته انگشت وسطش را نزدیک دهان خودش برد مک زد. مثل موقعی که آقارضا شکلات خوشمزه‌ای توی دهانش می‌گذاشت و علی با کِیف، چشم‌هایش را می‌بست و شکلات را مِک می‌زد. بعد دندان‌های جلوئیش را روی انگشت علی فشار داد. خیلی نرم. علی ترسید آقای ناظم انگشتش را گاز بگیرد اما نگرفت. بعد خم شد و صورتش را بوسید و با دو دست او را بلند کرد و روی پاهایش نشاند.

توی دفتر هم که به او شکلات می‌داد اول او را روی پاهایش می‌نشاند و غلغلکش می‌داد و کلی با هم می‌خندیدند. آقای ناظم این بار با سبیل‌های نازک و زبری که داشت زیر گلویش را غلغلک ‌می‌داد و پُر نفس می‌بوسید. حتی زیر گلویش را با نوک زبان لیس می‌زد. مثل موقعی که خودش آب نبات لیس می‌زد. علی زیر چشمی نگاهش می‌کرد و از اینکه تند و تند با دهان پر از تف لب‌هایش را می‌مکید بدش می‌آمد و نمی‌توانست نفس بکشد. علی سعی کرد از روی پاهای آقای ناظم پایین برود اما نمی‌توانست. آقای ناظم دو دستش را دور کمرش حلقه زده و او را رها نمی‌کرد. علی دست و پا می‌زد. می‌خواست فریاد بزند، اما آقای ناظم با کف دست، محکم جلوی دهن و بینی او را گرفته بود. داشت خفه می‌شد. کِش دور کتاب‌ها پاره و تمام کتاب و دفترهایش روی زمین ریخته شد. علی با تمام زوری که داشت مامانش را صدا زد و بی‌اختیار پتو را از روی صورتش به کناری پرتاب کرد.

شهلا نفس زنان از خواب بیدار شد و آرام تکانش ‌داد.«نترس علی. نترس.»

علی بهت‌زده چشم‌هایش را باز و اطرافش را ورانداز کرد. شهلا زیر نور ضعیفی که از چراغ‌های کوچه به اتاق‌شان می‌تابید، چهرۀ خیس از عرق او را دید. نرم و آرام موهایش را نوازش کرد. نوک انگشتش که از عرق ِ سرد ِ پیشانی علی تر شده بود را به لباسش مالید.«بازم کابوس؟» و رفت که برای او آب بیاورد. علی چند نفس عمیق کشید. عرق پیشانیش را با گوشۀ پتو پاک کرد. آهسته زیر پتو رفت و به کتاب‌هایی که روی زمین پخش شده بودند و به دردی که کشیده بود فکر کرد. شهلا پتو را کناری زد:

- علی جان، من زنتم. به من نمی‌گی چه مرگته حداقل از کسی کمک بگیر.

و علی در آن لحظه به بیماری فکر می‌کرد که چند هفتۀ قبل به مطبش مراجعه کرده بود، و در حالی که گوشۀ لبش را گاز می‌گرفت گفت:

- خودم حلش می‌کنم.

 

توی مسیر بیمارستان در حالی که با فشار نوک انگشت، پرش گوشۀ پلکش را نگه داشته بود، سعی کرد به کابوس‌هایش فکر نکند. سعی کرد توصیه‌های روانپزشکش را بعد از چندین سال دوباره به یاد بیاورد اما وقتی وارد مطب شد، ناخودآگاه مکث کرد و بعد زیر دلش کاملا خالی شد.

آقای ریاحی با صورتی نه چندان پیر، قدی بلند و کمی خمیده، موهائی جوگندمی که مقداری از آنها را ریخته بود، با همان سبیل نازک و کم پشت از روی صندلی بلند شد و تعظیمی کرد و کمی بعد با راهنمائی منشی وارد مطب دکتر شد.

با اولین تماس دست سرد آقای ریاحی با دست آقای دکتر، ناخودآگاه خاطرات گذشته‌های دور برای دکتر زنده شد و خودش را در کوچه پس کوچه‌های محلۀ قدیمی‌شان در پایین‌ترین نقطۀ شهر دید. زمانی که همراه آقارضا پسر ِ بزرگ ِ همسایه‌شان رفته بود دوچرخه‌‌سواری و آقارضا توی یکی از همان بن‌بست‌های تنگ و تاریک، دست سردش را به گردن و سینه‌ و بدنش می‌کشید و تند تند صورت و لب‌هایش را می‌بوسید. همان روزی که پدرش تازه از سر کار برگشته و آنها را ته کوچه دیده بود و به سرعت، خودش را به آنها رسانده بود. اول سیلی محکمی توی گوش آقارضا زد. آقارضا حرفی نزد. بعد آب دهانش را توی صورت او تف کرد. آقارضا بازهم حرفی نزد. پدر به او گفت«بی‌شرف» آقارضا باز هم بدون آنکه حرفی بزند جای سیلی را خاراند، با دستمال کثیفی که از جیبش در آورد تف را پاک کرد و دوچرخه‌اش را خیلی محکم به زمین کوبید. بعد خم شد، فرمان دوچرخه را گرفت، با سرعت دوچرخه را حرکت داد و جفت پا روی زین دوچرخه پرید و رفت. پدر، به طرف علی برگشت، با کف دست، پس ِ گردنی محکمی به او زد و کشان کشان تا زیر زمین خانه‌ برد و برای اولین بار کمرش را با کمربند، سیاه و کبود کرد و اگر مادرش سر نمی‌رسید...!

 

آقای دکتر آرام دستش را از توی دست آقای ریاحی بیرون کشید و خیلی سریع پرونده را بررسی و عینکش را از روی صورتش برداشت:

- یه سوال بپرسم؟

آقای ریاحی در حالی که پای راستش را روی پای چپش انداخته بود خودش را با دکمۀ کتش مشغول کرد.

- این اواخر؛ بجز خانمتون؛ احیاناً؛ با کس دیگه‌ای...؟

دکتر کلماتش را با مکث می‌گفت و بعد احساس کرد نمی‌تواند ادامه بدهد. رنگ چهرۀ آقای ریاحی کمی تغییر کرد:

- من اصلا زن ندارم آقا. خیلی سال پیش، همون اوائل ازدواجمون از هم جدا شدیم.

و با عصبانیت خاصی گفت:«عفریته!»

دکتر دستش را زیر چانه‌اش زده و به حیاط بیمارستان نگاه می‌کرد. آقای ریاحی تکرار کرد:

- عرض کردم؛ مجردم.

آقای دکتر عینکش را روی چشم‌هایش گذاشت و سرش را توی پرونده برد.

- اینم بگم، از زن جماعت بیزار و متنفرم آقا.

بی‌اختیار کف دست دکتر از عرق خیس شد. زیر میز دستش را به لباسش مالید و پرونده را مرور کرد اما مثل گذشته، زور آقای ریاحی از او بیشتر بود.

نفس گرم او پشت گردنش تند تند می‌زد. علی هرچه سعی می‌کرد بلند شود نمی‌توانست. آقای ناظم گردن و کمر او را فشار می‌داد تا بیشتر خم بشود. علی سعی کرد پایش را عقب بکشد که روی کتاب‌ها و شـکلاتی که از دستش افتـاده بود نرود. اما رفت.

- آقا اجازه؟

 صدای علی بغض داشت. فریاد داشت. آقای ناظم سعی می‌کرد با یک دست علی را به حالت خم نگه داشته و با دست دیگر کمربند او را باز کند. علی دست و پا می‌زد و دستش را محکم روی کمربندش گرفته بود و برای اولین بار، دلش نمی‌خواست هر چه آقای ناظم می‌گفت را گوش بدهد.

- آقا اجازه...!؟

علی وقتی نگاهش به بدن لختش افتاد مثل زمانی که از پدرش کتک می‌خورد، فریاد زد و اشک می‌ریخت. بدنش به لرزه افتاده و خیس از عرق شده بود. درد شدیدی احساس می‌کرد. زانوهایش شل شده و قادر به ایستادن روی پاهایش نبود. می‌خواست بیفتد اما آقای ناظم او را محکم گرفته و به خودش چسبانده بود و بعد...

قطرات عرق آقای ناظم پشت گردن علی ریخته و تا وسط کمرش راه افتادند.

علی هرکاری کرد نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با دیدن شلوار خیسش، خجالت کشید و به روزی فکر کرد که با خوشحالی به مامان گفته بود«ببین دیگه خودمو خیس نمی‌کنم» و مامان برای او کِل کشیده و اسفند دود کرده بود.

- اگه مامان اینجا بود!؟

آقای ناظم در حالی که زیپ شلوارش را بالا می‌کشید، شکلاتی از جیبش در آورد، با عجله پوستش را باز و توی دهان علی چپاند.«نترس جانم نترس. کاریت ندارم» و در حالی که با دستمال اشک‌های او را پاک می‌کرد و با کِش، کتاب‌هایش را می‌بست، چند بار دست و صورتش را بوسید و تا در ِ مدرسه همراهیش کرد:

- ببین بچه، تند میری خونه و با کسی هم حرفی نمی‌زنی. فهمیدی؟

 

آقای دکتر عرق پیشانیش را خشک و مجدداً به نتایج آزمایش‌ها نگاه کرد: «میشه بپرسم کارِتون چیه؟»

آقای ریاحی کمی روی صندلی جابجا شد و با دقت به چهرۀ دکتر نگاه کرد.

«بازنشستۀ آموزش و پرورشم.»

و ادامه داد:

- میشه بپرسم کارم چه ربطی به بیماریم داره؟

- حتماً ربط داره که می‌پرسم.

لحن آقای دکتر کمی تند شده بود و این بار پرونده را بدون اینکه به صفحه‌ای از آن نگاه بکند، از آخر به اول برگ زد.

- الان کارِتون چیه؟

 آقای ریاحی با کمی لکنت ادامه داد « تدریس می‌کنم.» و ادامه داد« البته برا رفع بیکاری. به پولش نیازی ندارم.»

دکتر بدون مکث پرسید:

- کجا!؟

آقای ریاحی کمی مکث کرد:

-  توی خونه.

دکتر با فشار نوک انگشت، جلوی پرش پلکش را گرفت:

- نتایج آزمایش‌ها نشون میده شما پاپیلوما دارید. می‌دونید چیه؟

و ادامه داد:

- پاپیلوما یه ویروسه که معمولاً از طریق تماس پوستی از یه فرد به فرد دیگه منتقل میشه.

حرکت پلک دکتر زیاد شده بود. دیگر فشار انگشت قادر به کنترل آن نبود. بلند شد و به طرف پنجره رفت:

- تماس پوستی- و خصوصاً ارتباط جنسی، هر نوع ارتباطی- با هر انسانی- در هر سنی- و هر مدلی- اصلاً فرقی نمی‌کنه. متوجه منظورم شدید یا بیشتر توضیح بدم؟

دکتر کلمات را با مکث و خیلی شمرده می‌گفت. مثل ضربات چکشی که با مکث اما محکم روی میز دادگاه می‌کوبند. عرق از سر و روی آقای ریاحی سرازیر شد. مِن و مِن کرد و گفت: «ولی آقای دکتر من کاری نکردم. من با کسی...» سرفه‌اش گرفت، و بین سرفه‌ها پرسیدشاش:

- حالا این پاپی نمی‌دونم چی چی چه کوفتیه؟

آقای دکتر در حالی که از پشت پنجره به چند بچه که در پارک کودک بیمارستان، بازی می‌کردند چشم دوخته بود، بدون اینکه برگردد گفت:

«خیلی ساده بگم پایین تنه‌ات زگیل زده. زگیل‌هائی که سرطانی شدن.»

با تکرار پر حجم و پر طنین کلمۀ سرطان از زبان آقای ریاحی، دکتر چشم‌هایش را بست. مثل مواقعی که شکلات خوشمزه‌ای توی دهانش می‌گذاشت و مک می‌زد و لذت می‌برد.

- اینم رک و راست بگم سرطان شما بدخیمه. بدخیم و بسیار پیشرفته.

آقای دکتر به طرف میزش برگشت و با دست، تمام پروندۀ پزشکی آقای ریاحی را بالا گرفت و محکم روی میز کوبید:

- چرا برا درمان اینقدر دیر اقدام کردی؟ خجالت می‌کشیدی؟

آقای ریاحی سراسیمه پرسید:

- دستم به دامنت آقای دکتر. چاره چیه؟

دکتر با نوک انگشت، گوشۀ پلکش را فشار داد:

- عمل جراحی. اونم خیلی زود.

و به فکر فرو رفت.

- گفتی هنوزم درس میدی؟

آقای ریاحی با سر تائید کرد.

- اگه دیر نشده باشه همین امروز با این معرفی‌نامه میری بیمارستان. فردا باید عمل بشی.

آقای ریاحی با عجله معرفی‌نامه را توی پرونده‌اش گذاشت و از مطب خارج شد. آقای دکتر آهسته روی صندلی نشست و از جعبۀ شکلات‌های توی کشوی میزش شکلاتی در آورد، داخل دهانش گذاشت، به صندلی تکیه داد، چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید.

هنوز مزۀ شکلات توی دهانش بود که موبایلش زنگ خورد.

- علی جان خوبی؟

- خوبم. خیلی خوب.

- بالاخره رفتی پیش روانکاو؟

- نه. به روش خودم خودمو معالجه می‌کنم. شاید بعداً برات تعریف کردم. فعلاً کار دارم.

و در حالی که شماره‌های گوشیش را بالا و پائین می‌کرد آهسته گفت:

- TTX  لازم دارم. اول باید فلجش ‌کنم.

دکتر سریع‌تر از آنچه انتظار داشت TTX را تهیه کرد و بعد از عمل جراحی و قبل از مرخص کردن بیمار، زخمش را به آن مواد آغشته و مثل شکارچی که دام پهن کرده باشد منتظر روزهای آینده شد.

دو روز بعد موبایل دکتر زنگ خورد. دکتر با دیدن اسم آقای ریاحی که داخل پرانتز به اسم ناظم ذخیره کرده بود، لبخندی زد:«شکار به دام افتاد»

- آقای دکتر کمکم کن.

دکتر به آرامی پرسید: «چی شده؟»

آقای ریاحی در حالی که به سختی و با لکنت حرف می‌زد گفت:

- هم نمی‌تونم نفس بکشم هم پاهام جون ندارن. مثه اینکه دارم فلج میشم.

آقای دکتر در حالی که انگشتش را روی پلکش گذاشته و فشار می‌داد گفت:

- اصلاً نگران نباش. همین امروز بهتون سر می‌زنم.

و قبل از خروج از مطب، نگاهی داخل کیفش انداخت. قوطی TTX همانجا بود. آنرا توی مشتش گرفت و دوباره توی کیف گذاشت و با عجله سراغ آقای ریاحی رفت. وقتی بالای سرش رسید کیفش را باز و قوطی TTX را نشان آقای ریاحی داد:

- دوای درد بی‌درمونت اینه.

و بلافاصله زیرشلواریش را پایین کشید و پودر TTX را روی زخمش مالید.

- آقای ناظم می‌دونی این چیه؟

آقای ریاحی با چشم‌های گرد شده نگاهش کرد. دکتر منتظر پاسخ نماند:

- به این میگن تترودوتوکسین. شرط می‌بندم خواصش رو نمی‌دونی!

پیشانی آقای ریاحی خیس عرق شده بود. دکتر بازهم منتظر پاسخ نماند.

- این دارو یه سم کشنده است. یه دوز کوچیکش به آرومی ارتباط مغز رو با بدن قطع می‌کنه. یعنی یه فلج کوچولو.

آقای ریاحی به پاهایش نگاه کرد و به زحمت به آنها دست کشید. دکتر با کف دست زخم‌های آقای ریاحی را فشار داد و گفت:

- اما مقدار بیشترش، یعنی همین مقداری که الان روی زخمت زدم و تو چه دردی کشیدی و حرفی نزدی، کمتر از شش ساعت باعث مرگ میشه. معمولاً ریه‌ها رو فلج می‌کنه. یعنی تصور کن با دست پت و پهنی، جلوی دهن یه بچه رو گرفتی که نتونه نفس بکشه و هی تقلا بکنه که رهاش کنی و تو کار خودتو بکنی.

دکتر بدون اینکه شلوار آقای ریاحی را بالا بکشد به طرف آشپزخانه رفت، دستکشش را از دستش درآورد و با وسواس دست‌هایش را شست. بعد سراغ کتری رفت و زیر آن را روشن کرد و انگار که توی خانۀ خودش می‌خواهد از یک مهمان پذیرائی کند:

- با یه چائی دبش قند پهلو چطوری آقای ناظم؟

 و آقای ناظم را کشید و بعد برگشت کنار تخت آقای ریاحی و دست همیشه سرد او را توی دستش گرفت:

- آقای ریاحی؛ می‌خوام رازی رو بهت بگم که تا حالا به هیچکی نگفتم.

آقای ریاحی سعی می‌کرد حرفی بزند اما زبانش سنگین شده بود. و در حالی که آب از گوشۀ لبش تا روی بالشش رسیده بود به زحمت پرسید: «تو کی هستی؟»

دکتر از کنار تخت بلند شد. کمی قدم زد و گفت: «معلومه. دکتر علی دارابی. فوق تخصص اورولوژی»

و با صدای بلند خندید: «البته برا اینکه بهتر یادت بیاد باید بگم من علی گومارم. بچه خوشگل چشم سبز مدرسۀ شاهین. مدرسه‌ای که توی بی‌شرف ناظمش بودی»

و به طرف آشپزخانه رفت و چائی را آماده کرد. با آرامش لیوان را پر از چائی کرد و دوباره کنار تخت آقای ریاحی نشست. با دو انگشت لپ آقای ریاحی را گرفت و گفت: «آقای ناظم، منو شناختی؟»

و در حالی که چائی را با هورت سر می‌کشید از توی جیبش شکلاتی در آورد و توی مشت آقای ریاحی گذاشت:

- آقای ناظم، این شکلات رو بگیر. من عجله دارم، باید برم. می‌دونم دستات جون نداره، می‌دونم تنفست مشکل شده، ولی تا با زحمت مشغول باز کردن پوست شکلاتی، حتماً دارو هم اثرش رو کرده و به دَرَک واصل شدی. فقط وقتی رسیدی جهنم یادت به جهنم‌هایی بیفته که برا بچه‌های مردم درست کرده بودی.

آقای ریاحی با زحمت دست دکتر را گرفت. دکتر به راحتی دستش را از دست او جدا و روی زخم آقای ناظم گذاشت و بشدت فشار داد. آقای ناظم نای فریاد کشیدن هم نداشت.

قطرات اشک از گوشۀ چشم‌هایش سرازیر و داخل سوراخ گوش‌هایش شد. نفس‌هایش به شماره افتاده بود.

- راستی قبل از اینکه جون بدی، دو خبر مهم برات دارم. اول اینکه مرضت اصلا سرطان نبود.

دکتر با این حرف برگشت و توی چشم‌های آقای ریاحی زل زد و منتظر عکس‌العمل او ماند.

- و اما خبر دوم که مهمتره

و از توی کیفش کاعذی بیرون آورد.

- این کاغذ گواهی فوتته که همین امروز صادر شده. دوست همکلاسیم تو مدرسۀ شاهین اونو صادر کرده. میدونی یعنی چی؟

 و بعد، کاغذ را توی کیفش گذاشت و در حالی که در آینۀ قدی آقای ریاحی را نگاه می‌کرد که کف از دهانش خارج شده بود به خودش لبخندی زد و آهسته گفت:

- باید رضا رو هم پیدا کنم.

 


مانیا

وقتی از اتاق فرمانده خارج شدم حالت تهوع داشتم و نفسم بالا نمی‌آمد. بی اعتنا از کنار سرباز مسلحی که جلوی اتاق ایستاده بود گذشتم. تنها کاری که در آن لحظه آرامم می‌کرد را انجام دادم. چشم‌هایم را بستم و دهانم را باز کردم. چه گفتم را یادم نیست اما آخرین جمله‌ای که با صدای بلند فریاد زدم را خوب به یاد دارم. با تمام توان فریاد زدم:

-«لعنت به شما و جنگ‌تون.»

چاره‌ای نداشتم. باید تلافی می‌کردم و دست روی نقطه ضعف فرمانده می‌گذاشتم. کسی که هر روز صبح برای سربازانش آرزوی مرگ می‌کرد. صدای فرمانده از پشت سرم، توی راهرو پیچید. مو به تن آدم سیخ می‌شد:

-«جلوی این خائن رو بگیرید.»

ضربۀ محکمی وسط کمرم خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم در اتاقکی تنگ و تاریک بودم. سربازی دریچۀ کوچک کشوئی در ِ اتاقک را باز کرد. نگاهی کرد و آهسته گفت:

-«ارزش داشت؟»

منتظر پاسخ من نماند و گفت:

-«اصلاً  ارزش نداشت.»

و رفت. چشم‌هایم را بستم و به کسی فکر کردم که با چشم‌هایش نگاه سرد و سیاهم به زندگی را عوض کرد. کسی که باعث شد سر از این اتاقک تاریک در بیاورم.

غروب اولین روز پاییز بود که برای اولین بار او را دیدم. غروبی سرد و دلگیر از سالی نحس و شوم. زمانی که ژولیده و خسته با کوله‌ای بر دوش، کلید انداخته پا به درون خانه گذاشتم. زیر تک درخت ِ خرمالوی ِ پیر ِ بی‌ثمر ِ خانۀ پدری نشسته بود. تا حالا او را ندیده بودم، اما در همان نگاه اول محو زیبائی او شدم. میان سایه‌روشن نور ضعیفی که از لابلای شاخه‌های درخت به چهره‌اش می‌تابید شبیه نقاشی زیبائی شده بود. بلند شد. اندامی کشیده و موزون داشت. موهائی طلائی و صاف، کشیده تا انحنای کمر. مثل آدم‌های عقب افتاده نگاهش می‌کردم. با خودم گفتم:

-«این دختر توی خونۀ ما چکار می‌کنه؟»

لبخندی زد و نگاهش را از من دزدید. چشمانش شبیه نقاشی‌های مینیاتور بود، کشیده و خمار. آرام و نرم سلام کرد. با شنیدن صدایش انگار که از خواب بیدار شده باشم، قلبم شروع به تپیدن کرد. خواستم جوابش را بدهم، نتوانستم. کلاه را از سر برداشته، کوله را روی زمین انداختم. کنجکاوانه نگاهم کرد. تپش قلبم بیشتر شد. کلاه را دور انگشتم چرخاندم:

-« تا حالا شما رو ندیده بودم.»

نفس عمیقی کشیدم. با حرکتی نرم، چتر موهایش را از روی چشمانش کنار زد:

-« منم همینطور. ولی اسمتونو شنیده بودم.»

کلاه در یک پیچش تند ِ دور انگشتم، روی زمین افتاد:

-« از کی؟»

صورتم شبیه یک علامت سوال شده بود. با دست به داخل اتاق اشاره کرد. به مادرم که در حال سجدۀ نمازش بود.

تعجبم بیشتر شد. کلاه را از روی زمین برداشتم و اسمش را پرسیدم. آرام گفت:

-« مانیا»

قیافۀ آدم‌های متفکر را گرفتم. چند بار مانیا را زیر لب زمزمه کردم. تا حالا چنین اسمی نشنیده بودم.

-«اونوقت؛ مانیا یعنی چه؟»

خجالت کشیدم. احساس کردم شبیه بازجوها هستم. برگی از شاخۀ درخت جدا کرد. نزدیک بینی‌اش گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت:

-« به زبون مادری‌مون یعنی نگاه ماه.»

با تعجب گفتم:

-«مادری‌مون!؟» و به طرف مادرم برگشتم که سلام نماز را داده بود.

 -«عمه جان؛ چشمتون روشن.»

مادر میان چارچوب در ایستاده بود. گره چادر را از دور سرش باز و چادر را با دو دست از دو طرف کشیده، بعد آهسته و با ریتم خاصی دست و پایش را به خلاف هم بالا و پائین برده و کِل می‌کشید و بعد از هر کِل، به زبان لری آواز می‌خواند. مادر از چند روز قبل می‌دانست به مرخصی می‌آیم. دوستم به او گفته بود.

توی آشپزخانه از مادر پرسیدم:

-«کیه!؟»

مادر چشمکی زد و گفت:

-«شیرینی آشتی کنونه!»

این پاسخ بیشتر گیجم کرد:

-«آشتی کنون کی؟»

با صدای بلندی که مانیا هم بفهمد گفت:

-«حالا نظرت چیه!؟»

و به سمت مانیا اشاره کرد. از حقۀ مادرانۀ او غافلگیر شدم. احساس کردم تمام حسم به مانیا را می‌داند. لپش را کشیدم و با صدای بلندی گفتم:

-«دست پختت حرف نداره.»

و چشمکش را به خودش برگرداندم. مادر که رودست خورده بود با کفگیر به پس گردنم زد:

-«حداقل وقتی دروغ میگی چشاتو ببند.»

دیس برنج را از دستش گرفتم و به طرف سفره رفتم.

طبق معمول کمی بعد از شام صدای خر و پف مادر که بلند شد، تلویزیون را خاموش و روبروی مانیا نشستم. زیبائی خیره کنندۀ مانیا به حدی بود که تا اذان صبح از هر دری با او حرف زدم و بین آن همه حرف، فهمیدم چرا به مادرم می‌گوید عمه. می‌گفت:

-«من نوۀ دائی ابراهیمت هستم.»

و من به یاد کسی افتادم که ده‌ها سال، مادرم می‌گفت او برادر من نیست و حالا، شاید از برکت جنگ، مانیا خبر از آشتی این خواهر و برادر می‌داد.

حضور مانیا در خانه، تمام نقشه‌های یک هفته مرخصی‌ام را به هم زد. دیدار دوستان و پیگیری چند کار عقب افتاده که هیچ، حتی برای خرید دو قرص نان هم از خانه خارج نمی‌شدم. با حالتی که انگار بغض کرده باشد پرسید:

-«بازم میری جبهه؟»

کلاه سربازی که گوشۀ اتاق افتاده بود را نشانش دادم و گفتم:

-«به زور می‌برن.»

مانیا برخلاف انتظارم با صدای بلند خندید و با این خنده، دنیا برایم رنگ و معنای دیگری پیدا کرد. اما همین رنگ و معنای جدید با رسیدن به پایان مرخصی، مثل برگ‌های سبز درختان، کم‌کم رنگ می‌باخت و من باید شبیه برگ زردی از شاخۀ سبز امیدم جدا می‌شدم.

صبح روز جمعه، سنگین و خسته از خواب بیدار شدم. مادر سفره انداخته بود و من زیر نگاه‌ کنجکاو او لقمه از گلویم پایین نمی‌رفت. مانیا سر به زیر، روبرویم نشسته و با لبۀ سفره بازی می‌کرد. مادر سکوت را شکست:

-«رضا؛ این‌دفعه برگشتی می‌خوام دامادیت رو ببینم.»

به یکباره زیر دلم خالی شد. زیر چشمی نگاهی به مانیا انداختم، گونه‌هایش قرمز شده بود و من سکوت کردم.

با بوسه بر قرآن، از زیر آن گذشتم. بار سوم مادر انگشت دستش را گاز گرفت:

-« آب نیاوردم.»

و رفت که ظرف آبی بیاورد. احساس کردم فیلمی است که دوباره آن را می‌بینم.

من... کوله‌ای سنگین جلوی پایم روی زمین، مانیا در همان قاب زیبا، زیر درخت پیر خانه، روبرویم ایستاده، این بار پاهایم توان رفتن نداشتند. دلم نمی‌خواست اما باید می‌رفتم. کلاهم را دور انگشتم چرخاندم و گفتم:

-«مانیا»

با همان چشم‌های خمار نگاهم کرد. پرسیدم:

-«دوباره می‌بینمت؟»

سرش را پایین انداخت. چتر موهای طلائی‌اش صورتش را پوشانده بود. برگی از درخت، که به نرمی بین دو انگشتش گرفته بود را بو کشید و آهسته گفت:

-«امیدوارم.»

صدایش می‌لرزید. باز هم زیر دلم خالی شد. به زور لبخندی زدم و گفتم:

-«بی انصاف، لااقل بگو حتماً»

سرش را بالا آورد. بدون اینکه موهایش را کنار بزند گونه‌هایش را دیدم. خیس بودند. با نوک انگشتم خیسی گونه‌هایش را گرفتم و گفتم:

-«مانیا، یه چیزی بگم؟»

سرش را تکان داد. دندان‌هایم را به هم فشردم و گفتم:

-« دیگه شعار جنگ تا رفع فتنه، حالمو به هم می‌زنه.»

و بدون خداحافظی، کوله‌ام را روی شانه‌ام گذاشتم و آهسته و آرام از چارچوب در خارج شدم. صدای خش خش برگ‌های زرد پاییزی زیر قدم‌های سنگین من روی سنگ‌فرش کوچه، غم‌انگیزترین آهنگ را می‌نواختند. صدای ریختن آب آمد. برگشتم. مادر گوشۀ چادر ِسفید گلدارش را بین دندان گرفته و با دست برایم دعا می‌خواند.

تا پادگان، هزار بار مُردم و زنده شدم. بین راه، تصمیم خودم را گرفتم. باید برمی‌گشتم. باید به همه می‌گفتم من مرد جنگ نیستم. با ورود به پادگان، بجای رفتن به آسایشگاه به دفتر فرماندهی رفتم. به زور و التماس وارد اتاق فرماندهی شدم. به احترام پا کوبیدم و درخواستم را مطرح کردم:

-«فقط چند روز مرخصی!»

فرمانده حتی نگاهم نکرد. با نوک خودکار راه خروج را نشانم داد. التماسش کردم:

-«قربان، تورو خدا، مشکل دارم.»

با صدائی گرفته و ترسناک فریاد زد:

« مشکل داری؟ احمق؛ نمی‌بینی صدام تا کجا اومده؟»

اصرار و التماس فایده نداشت. بدون اینکه پا بکوبم از اتاق خارج شدم. حال خوبی نداشتم. سرم گیج می‌رفت. داشتم خفه می‌شدم. هرچه از دهانم در آمد گفتم و با خشم فریاد زدم"لعنت به شما و  جنگ‌تون" و حالا توی تاریکی بازداشت موقت، تاوان پس می‌دهم.

دادگاهی نشدم. اما خیلی زود به جبهه اعزام شدم و آنها نمی‌دانستند یک عاشق، چقدر عاشق تنهائی شب‌های پر ستارۀ بیابان است. شب‌هائی که در پهن‌دشت آسمان دنبال ماه ِ خودم می‌گشتم.

خیلی از شب‌ها زیر نور ماه برای مانیا نامه می‌نوشتم. هر بار دو نامه. نامۀ اول را تحویل پست می‌دادم که بدست مادرم برسد و نامۀ دوم را تحویل یکی از دوستان می‌دادم. روز بعد دوستم وارد سنگر می‌شد و فریاد می‌زد:

-«برادر رضا، بازم نامه داری.»

و من با صحنه‌سازی، نامه را از دستش می‌قاپیدم، گوشۀ دنجی پیدا کرده، آن را می‌خواندم و اشک می‌ریختم.  

وقتی بعد از هفته‌ها با مرخصی‌ام موافقت شد در آخرین نامه به مانیا نوشتم:

-«مانیا جان؛ عشق اولین و آخرینم، دوست دارم وقتی برمی‌گردم زیر درخت خرمالوی خونه‌مون منتظرم باشی.»

و از لحظۀ حرکت از جبهه تا رسیدن به خانه هزار بار پاسخ مانیا را که نوشته بودم"رضا جان، عشق اولین و آخرینم؛ زود برگرد، قول میدم زیر درخت خرمالوی خونه‌تون، منتظرت باشم." را می‌خواندم و آهسته اشک شوق می‌ریختم.

غروب به نزدیک خانه رسیدم. آخرین غروب سرد و دلگیر پاییز و شب یلدا. محله خلوت بود. انار خریدم. به خودم گفتم:

-«یلدا بدون انار و مانیا یلدا نیست.»

وقتی به خانه رسیدم در زدم. مطمئن بودم مانیا در را باز می‌کند. برای آرام کردن تپش قلبم چند بار سینه‌ام را ماساژ دادم. استرس داشتم، که طبیعی بود. ولی اینکه کسی در را باز نمی‌کرد طبیعی نبود. به اطراف نگاه کردم. هوا سرد بود و کسی در کوچه تردد نمی‌کرد. دوباره و سه باره در زدم. هر بار محکم‌تر. صدای پائی از پشت در آمد. مادرم بود. محکم در آغوشم گرفت. بدون اینکه کِل بکشد. سراغ مانیا را نگرفتم. اما قلبم روشن بود گوشه‌ای قایم شده است.  

موقع بوسیدن مادر متوجه لباس سیاه او شدم. با حالت اخم پرسیدم:

-«خیر باشه.»

مادرم دوباره خودش را در آغوشم انداخت و این‌بار بجای کِل، ضجه کشید. میان ضجه‌هایش اسم مانیا را شنیدم. دلم ریخت. شانه‌هایش را گرفتم و پرسیدم:

-«مانیا چی؟»

بین هق‌هق گریه‌هایش ماجرای تلخ مانیا را در دو جملۀ کوتاه تعریف کرد. سقوط از کوه.

-«کی!؟»

-«یه هفته بعد از برگشتش به خرم‌آباد.»

مادر با همین خبر وحشتناک و در حالی که شانه‌هایش بشدت تکان می‌خوردند مرا تنها گذاشت و رفت.

از همانجا توی حیاط، نامه‌هایم برای مانیا را گوشۀ اتاق دیدم. کوله از دستم افتاد. زیر تک درخت ِ خرمالوی ِ پیر ِ بی‌ثمر ِ خانۀ پدری نشستم. بدون مانیا.

صدای خش خش برگ‌های زرد پاییزی زیر قدم‌های سنگین مادرم، غم‌انگیزترین آهنگی بود که برای من نواخته می‌شد.