مقدمه:
جریان سیال ذهن/ سیلان ذهن شکل خاصی از روایت داستان است که مشخصههای اصلی آن پرشهای زمانی پی در پی، درهمریختگی دستوری و نشانهگذاری، تبعیت از زمان ذهنی شخصیت داستان و گاه نوعی شاعرانگی در زبان است که به دلیل انعکاس ذهنیات مرحلۀ پیش از گفتار شخصیت، رخ میدهد.
جریان سیال ذهن به خوانندگان اجازه میدهد تا به افکار یک شخصیت گوش فرا دهند.
و داستان"ساختمان پزشکان" اولین تجربهی من در این سبک و سیاق است که امیدوارم مورد پسند دوستان و عزیزانم قرار بگیرد.
زانو میزنم و روی زمین مینشینم. کنج دیوار ساختمان مخروبه، دنبال رد نوشتهای میگردم. نوشتهای به اندازهی کف یک دست. دستی که با دستبند بسته شده است. مداد میخواهم. مداد را مامور مهربان میدهد. لبخند تلخی میزند و آهسته میگوید برایم مسئولیت دارد. میدانم. لبخند میزنم. به راحتی نوشته را روی دیوار پیدا میکنم. زیر لب میخوانم:
« هر خط روزی... »
دختر خانمی صدایم را میشنود. نگاهم میکند. از گوشهی دیگر اتاق مخروبه، به طرفم میآید. گوشههای چادر سیاهش را جمع میکند. زانو میزند و کنارم مینشیند.
اواخر شب دستگیر شدم. اما یادم نیست برای شب اول خطی روی دیوار کشیده باشم.!
محکم به پهلویم میزند. مامور وظیفه شناسی است. یقهام را گرفته و میزند. پشت سرهم... مشت و لگد و سیلی.
میگوید:
« نون اعلیحضرت رو خوردم. الکی که نیست. چارتا جَوون مُزّلَف که نمیتونند مملکت رو به آشوب بکشن!؟ »
بازهم درد آمد. درد لعنتی ول کن نیست. نمیتوانم بخوابم. حتی نمیتوانم قدم بزنم. پهلویم بشدت درد دارد. روی فرش دراز میکشم. پرزهای قالی را چنگ میزنم. بیفایده است.
« شاید سنگ داری.!؟ »
تشخیص عیال است. دست به صورتم میکشد و عرق صورتم را پاک میکند. مامور وظیفه شناس موهای ریشم را یکی یکی میکشد. هر موئی که کنده نشود یک سیلی محکم میخورم. از اینکه هنوز صورتم ریش ندارد عصبانی است و فحش میدهد:
« مادر سگ ِ خواهر ج. ن..، آدرس رفیقتو بگو. »
دختر هنوز کنارم نشسته است. زمزمه میکند:
« هر روز سالی... »
نگاهم میکند. لبخند میزند. اما تلخ. رفیقم خیلی زرنگ است. اعلامیهها را پرت میکند و از دست مامور فرار میکند. مادرم به من میگوید " تِلپُو " بس که تنبلم.
همهی ساختمان با اتاقهای تودرتو، خراب شده، اما خطهای روی دیوار سلول...
محکم ایستادهاند...
باهم زمزمه میکنیم:
« هر خط روزی، هر روز سالی... »
ساختمان مخروبه... مامور وظیفه شناس... ساختمان پزشکان...
صدای گوشخراشی از اتاق مجاور شنیده میشود. عرق میکنم. چشمهایم را بستهاند. پاهایم بشدت ورم کرده است. از شدت استرس تعداد ضربات باتوم را نشماردم. دستم خیس عرق است. دستم را از دست همسرم جدا میکنم. تمام لباسم خونی است. نمیتوانم راه بروم. اما باید دور حیاط بچرخم. بدوم. دور تا دور حیاط پر است از مامورهای وظیفه شناس شهربانی. باید مرا ادب کنند. با باتوم. با پس گردنی. با اُردنگی. با فحش و ناسزا. با...
وارد مطب میشوم. هنوز پهلویم درد میکند. به خودم میپیچم. لبههای تیز دستبند اذیتم میکنند. هرقدمی که برمیدارم حلقهی دستبند تنگتر میشود. منشی نوبت میدهد. نمیتوانم جائی را ببینم. چشمبند، دنیا را برایم تاریک کرده است. باید منتظر بمانیم. منشی اصلا متوجه درد من نیست. احساس خفگی میکنم.
« خیلی درد داره... »
همسرم به منشی میگوید. خواهش میکند. ترسیدهام. چشمهایم را میبندم. توی تاریکی اتاق، فقط صدای ناله میشنوم.
منشی میگوید نوبت شماست. بوی تند سیگار اذیتم میکند. با ضربهی باتومی که به پشتم میخورد وارد اتاق میشوم. دکتر سیگارش را کف دستم خاموش میکند. مامور وظیفه شناس میگوید دکتر تحویل شما. انگار زبانم را از حلقومم بیرون کشیدهاند. فریاد نمیزنم.
« ترسیدی!؟ »
دکتر چشم بندم را جابجا میکند و نرمی گوشم را بین دو انگشتش فشار میدهد. همسرم دستم را میگیرد و کمک میکند روی تخت بخوابم. آقای دکتر پهلویم را معاینه میکند. عکسها را جلوی نور میگیرد. فریاد میزند:
« اعلامیهها رو از کی گرفتی؟ »
آقای دکتر برگهی آزمایشات را به دقت وارسی میکند. صدای دکتر دورگه و زمخت است. بوی تند سیگار و الکل خفهام میکند.
امیدوارم درد کلیهام خیلی مهم نباشد. دکتر با عصبانیت فریاد میزند:
« پدر سگ با انبر از حلقومت حرف میکشم... »
همسرم کمک میکند از روی تخت بلند بشوم. لباسم را مرتب میکنم. همه جا بوی خون میدهد. آقای دکتر لبخند میزند. جای نگرانی نیست. به دستور دکتر چشم بندم را باز میکنند. کاغذی را جلویم پرت میکند:
« امضا کن! »
سرگیجه میگیرم. زانویم سست میشود. یک نفر دستبند را باز میکند. همسرم با تعجب نگاهم میکند. عرق کردهام. جای حلقهی تنگ دستبند روی مچ دستم افتاده است. مچم را با دست دیگرم ماساژ میدهم.
به کاغذ نگاه میکنم. آقای دکتر میگوید:
« این نسخه رو از داروخونه بگیر... »
منشی میگوید:
« ورودی ساختمون یه داروخونه است... »
و من گوشه گوشهی ساختمان پزشکان، دنبال خطهائی میگردم که سالها قبل روی دیوارهایش کشیده بودم...!
از دور که او را دیدم زیر لب گفتم:
- « خدایا، امروز رو بهخیر بگذرون. »
ورودی اداره، کنار اتاق نگهبانی، خودم را مشغول بستن بند کفشهایم کردم. از بستن بند کفش متنفرم. به همین دلیل هیچوقت کفش بنددار نپوشیدهام. خم شدم که او فکر کند بند کفشم را میبندم و آنقدر قوز کردم که رفت.
حتی در حد یک صبح بهخیر هم دوست نداشتم با او روبرو بشوم. بعد از رفتن او، از پلههای اداره بالا رفته و آهسته، قفل در ِ اتاقم را باز کردم.
بین در ایستاده بودم که تلفن اتاقم زنگ خورد. یکه خوردم. نفس عمیقی کشیدم. صدای زنگ تلفن، سکوت صبحگاهی اداره را به هم زده بود. گوشی را برداشتم. صدای گرم و صمیمانهی منشی آقای مدیر بود:
- « آقای مهندس؛ تشریف بیارید اتاق آقای مدیر »
پرسیدن ِ علت احضار، بی معنی بود. سلانه سلانه از پلهها بالا رفتم. شبیه راه رفتن یک اعدامی در راهروهای زندان. در زدم.
- « بفرما »
صدای بم آقای مدیر بود. آهسته در را باز کردم و از فاصلهی ده متری سعی کردم مفهوم خطوط چهرهاش را بخوانم. اما نتوانستم. با روی باز و لبخندی گوشهی لب، تحویلم گرفت. لبخند مدیر بیشتر دلم را لرزاند. لبهای شتریِ پوشیده زیر انبوه سبیلش، مناسب خنده و یا حتی لبخند نیستند. لبخندش شبیه لبخند صیادی بود که صیدی را به دام انداخته باشد.
- « بشین. »
ننشستم. کلی کاغذ روی میزش بود که باید میخواند و امضاء میزد. زیر چشمی کفشهایم را نگاه کرد و کلهی گندهاش را بالا و پائین برد.
صندلیش برق میزد. هنوز اِتیکت خریدش را نکنده بود. حتی در حالت نشسته باز هم از من بلندتر بود. سعی کردم علت احضار صبحگاهیام را بفهمم اما نتوانستم. از منشی هم پرسیده بودم. نمیدانست.
بالاخره سکوت را شکست:
- « چه خبر؟ »
معمولا قبل از هر سوالی، تمام اطلاعات لازم را از منابع موثقش که توی هر اتاقی پرسه میزنند میگیرد. گفتم:
- « قابل عرض هیچی. »
سرش را از روی کاغذها برداشت. چشمهایش را توی چشمهایم درید و کمی مکث کرد. چشمهائی که به سمت بالا کشیده شده و با دو اَبروی پرپشت و ضخیم حالت ترسناکی به قیافهاش داده بودند.
در یک حرکت سریع، خودکار را روی میز کوبید:
- « هیچی...!؟ »
عادت داشت گربه را در ِ حجله بکشد. یکه خوردم اما خیلی آرام گفتم:
- « عرض کردم قابل عرض هیچی! »
عصبانیتر شد:
- « حقوق میگیری که بگی هیچی!؟ »
از پنجرهی اتاق نگاهی به آسمان، که با ابرهای سیاه ِ بی باران پوشیده شده بود انداختم.
کمی از خدای خودم شاکی بودم:
- « خوبه اول صبح التماست کردم هوامو داشته باشی!؟»
سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند. دوباره خودکار را گرفت و شروع به امضاء کرد:
- « دیروز توی اداره چکار میکردی!؟ »
آقای مدیر، از هر جهت، شباهت عجیبی با استالین دارد! اگر عکس آن خدا نیامرزیده را روی میز کارش بگذارد کمتر کسی متوجه میشود که عکس استالین است یا آقای مدیر!
سبیلهای آنکارد شده با لبههای رو به بالا و چشمهای درشت و زاغ، با پفی که زیر آنها دارد، او را کپی برابر اصل استالین کرده است. لب پائینیاش گوشتی است بصورتی که فرم چانهی کشیده و مربعی شکلش را بهتر نشان میدهد.
کمی فکر کردم. انگار روز گذشته هیچ کار مثبتی توی اداره نکرده بودم. هول شدم. چیزی به ذهنم نمیرسید. میدانستم آقای مدیر همین را میخواهد.
نفس عمیقی کشیدم و کمی به خودم مسلط شدم تا توانستم بخش کوچکی از کارهائی را که انجام داده بودم، برایش شرح بدهم.
من، با مِن و مِن میگفتم و او چیزهائی روی کاغذ یادداشت میکرد و با نگاههای تحقیرآمیزی لبخند میزد.
شیشههای ذرهبینی عینک، روی دماغش جاخوش کرده بود. دماغی که از بس به آن ور میرفت، کمی از قاعده بزرگتر شده بود و وقتی میایستاد، باز هم به راحتی داخل سوراخهایش پیدا بود. طبق عادت، عینکش را جلو و عقب برده و چیزهائی را که نوشته بود مرور کرد و با انگشتان دست آنها را شمرد. سرش را تکان داد و عینکش را از روی چشمهایش برداشت.
تا به حرف بیاید مُردم و زنده شدم:
- « جمع کارائی که میگی، شد دو ساعت...»
انگشت اشارهی دست راستش را به طرفم نشانه گرفت:
- « میشه بگی شش ساعت دیگه چکار میکردی!؟ »
احساس کردم گوشهی رینگ گیر افتادهام.
البته یکی از لذتهای آقای مدیر همین بود که کسی را گوشهی رینگ گیر بیاندازد. این نکته را از کجا میدانم؟ از آنجائی که کمکم کنارهی چشمهایش چروک میشدند. چروکهائی که رابطهی مستقیمی با شدت ارضاء شدنش از بازی موش و گربه با پرسنل دارد.
آقای مدیر معمولا نمیخندد. خصوصا در حضور پرسنل اداره و اگر موضوعی باعث خندهاش بشود هر طور شده جلوی خندهاش را میگیرد. اعتقاد دارد خندهی مافوق زیر دست را رودار میکند.!
باید خودم را از گوشهی رینگ بیرون میکشیدم. با خودم فکر کردم:
- « پس دیروز توی اداره چه غلطی میکردی؟ »
هر چه زور زدم چیزی به ذهنم نرسید. حرکت قطرات درشت عرق را روی کف سرم حس میکردم. سعی کردم طوری بایستم که آقای مدیر متوجه قطرات عرق و بدتر از آن، حرکتشان به سمت پیشانیام نشود. سرم را کمی به سمت عقب، بالا گرفتم، اما دیر شده بود. بخشی از قطرات عرق از بین نوار باریک موهای پشت سرم به آرامی به سمت تیرهی کمرم رفته و آنجا را خنک کردند.
ناخودآگاه لبخند زدم. یاد باجناقم افتادم که اصرار میکرد من هم مثل خودش مو بکارم. میگفت:« مو از نون شب واجبتره. »
حالا میفهمم اگر سرم مو داشت، امکان نداشت آقای مدیر متوجه ریزش این حجم از عرق از وسط کلهی طاسم روی ابروهایم بشود و این ابروهای تُنک و کم پشت که عرضهی نگه داشتن چند قطره عرق را نداشتند، وارد چشمهایم بشوند و آبرویم را ببرند که بعد مثلا آقای مدیر سوزش چشمم را ببیند و خیلی محترمانه جعبهی دستمال را جلویم بگیرد و با زبان بی زبانی بگوید:
- « مهندس، گند زدی! »
و من از خجالت آب بشوم...
برای یک لحظه سرش را پائین میاندازد. آنقدر سرش مو دارد که از حسودی دلم میخواهد کلهاش را بکنم. از روی صندلی ِ دسته چرمیاش بلند شده و به سمت پنجره میرود. در حالت ایستاده یک سر و گردن از من بلندتر است. پنجره را باز میکند و دوباره اصرار میکند که بنشینم. بیشتر لجم میگیرد و باز هم نمینشینم.
عجیب است که آقای مدیر هیچوقت به دیگران فرصت حرف زدن نداده است. میگوید اگر به کسی اجازه دادی" ب " بسمالله را بگوید، تا " م " والسلام خواهد رفت! حالا چه شده که اصرار دارد برایش حرف بزنم خدا میداند...!
آقای مدیر با دو دستش دو لنگهی پنجره را باز کرد و در همان حالت پرسید:
- « دیگه چه خبر!؟ »
استاد ِ بازی با روح و روان آدمها است. " دیگه چه خبر" را بدجوری ادا میکند. چندشم میشود. سکوت میکنم و به یاد قرارمان با همکاران میافتم:
- « بچهها، حرف زدن با مدیر فایده نداره. باید در اولین فرصت همه چی رو به مدیر عامل بگیم...! »
خطوط موجداری که تمام پیشانی آقای مدیر را پوشانده، ظاهرش را که اُبهت خاصی دارد اخموتر کرده است. به همین خاطر آرزو میکنم قبل از اینکه توی اتاقش عُق بزنم هرچه زودتر این بازی مسخره تمام بشود و اجازهی خروج بدهد...!
آقای مدیر آرنج دست راستش را روی لبهی پنجره گذاشته و بخشی از هیکل تنومندش را روی آن تکیه داده و با همان لحن مسخره میپرسد:
- « هر روز این مدلی کار میکنی!؟ »
در دفاع از خودم ناتوان شدهام:
- « باور بفرمائید اونقدر مشغله دارم که وقت سرخاروندن ندارم. گاهی یه لیوان چائی هم نمیخورم. »
قبلا آمار مصرف چائیام از طریق آبدارچی به اطلاع آقای مدیر رسیده است.
به خودم جرات داده، چشم در چشم آقای مدیر پرسیدم:
- « منظورتون از این حرفا چیه!؟ »
دستش را به کمرش زد و پشت به من، منظرهی فضای سبز بیرون اداره را تماشا کرد. از پشت سر هم هیبت خودش را دارد. چهار شانه است و توی کت و شلوار آبی نفتی که پوشیده بسیار زیبا و خوش اندام به نظر میآید. بدون اینکه برگردد و نگاهم بکند گفت:
- « برو سر کارت. »
بین رفتن و اصرار بر علت احضار صبحگاهی، مانده بودم.
میدانستم آقای مدیر کاری بی جهت نمیکند اما پرسیدن از او هم، مثل سوال کردن از یک گُنگ مادرزاد است. پاسخی دریافت نخواهی کرد.
* * * * * * * *
چند روز بعد یک نفر به سرعت در اتاقم را باز کرد:
- « آقای مدیر عامل برا بازدید دارن میان. »
حراست اداره بود. فوری میز کارم را مرتب کردم. جناب مدیر عامل به همراه آقای مدیر و چند نفر دیگر وارد اتاقم شدند.
آقای مدیرعامل نگاهی به اتاق انداخت و دست روی شانهام گذاشت و پرسید:
- « چه خبر...؟ »
چشمم به چشم آقای مدیر افتاد. همان نگاه نافذ را داشت. انگار بازهم آمده بود تا این بار جلوی مدیرعامل بخاطر دو ساعت کار روزانه توبیخم کند. از خودم خجالت کشیدم. ناخودآگاه گفتم:
- « قابل عرض هیچی...! »
جناب مدیر لبخندی زد و بهمراه مدیر عامل از اتاق خارج شدند.
بعد از نماز صبح، زیراندازی روی سکوی کوتاه جلوی خانه میانداخت و تا غروب آفتاب همانجا مینشست. زیرانداز را به زور پدر زیر پایش میگذاشت. این برنامهی روزها، هفتهها و ماههای اخیرش بود. روزهای اول کسی جرات مخالفت با او را نداشت. حتی پدر.
پدر میگفت:
- کم کم آروم میشه.
هفتهها گذشت اما نشد. و حالا، که هوا تغییر کرده و بادهای سرد، پاییز را به همراه آوردهاند، همه بجز او، خسته شدهاند. افرادی که زمانی با او احساس همدردی میکردند و گاهی ساعتها کنارش مینشستند و به حرفهایش گوش میدادند، حالا یا خودشان را به نشنیدن میزنند و یا راهشان را کج کرده و از تیررس نگاهش دور میشوند.
تمام تابستان گرم و طاقت فرسا، گاهی زیر تیغ آفتاب، پشت در خانه مینشست و چشم به راه میماند و زمانی که یاد مصطفی دیوانهاش میکرد بیخبر، کنار رودخانه میرفت و با آب زلال و آبی، درد دل میکرد. پدرم به بهترین دکتر شهر مراجعه کرد و دکتر، کلی دارو به همراه یک توصیه تجویز کرد:
- نگران نباشید. چند وقت دیگه، سرد که شد، حالش خوب میشه.
مدتی قبل، موقع اذان مغرب، حاج علی، دستم را گرفت و با خودش به مسجد برد. داخل مسجد نرفتیم. همان کنار دیوار ایستادیم:
- مرتضی جان، ما همسایههای بدی هستیم؟
از حرف بی مقدمهی حاجی گیج شدم:
- حاجی این چه حرفیه؟ چیزی شده؟
- باور کن مصطفی عین بچهی خودم بود. بیست سال قبل که بابات اومد تو محلهمون تازه خدا مصطفی رو بهشون داده بود.
حاجی تسبیح را دور دستش پیچاند، نگاهی به اطراف انداخت و سرش را نزدیک گوشم آورد:
- مردم به احترام بابات چیزی نمیگن...
حسابی گیج شده بودم:
- چیزی شده حاجی؟
مکث طولانی حاجی اعصابم را خرد کرد. دستش را گرفتم و با چشمهایم التماسش کردم که حرف بزند.
- اگه میشه مادرتونو جمع کنید!
نفس عمیقی کشیدم و خیلی خودم را کنترل کردم که حرف نامربوطی نزنم:
- مادرمو جمع کنیم!؟ مگه خطائی کرده!؟
حاج علی سرش را پائین انداخت و تند و تند دانههای درشت تسبیح را از سمت راست به چپ پرتاب میکرد:
- پسر جان، باور کن این حرف من نیست. بریم مسجد، ببین حرف همه همینه.
مشتم را گره کردم و محکم کف دستم کوبیدم:
- مادرم کسیو اذیت کرده!؟
- بخدا کاش اذیت میکرد. مشکل همینه...!
بدون اینکه بخواهم، صدایم بالا رفت:
- آهان، نمیدونستم آروم نشستن در خونه جرمه!؟
حاجی هم عصبانی شد:
- بچه جون، چیزی نمیگم، حرمت ریش سفید باباتو دارم. یه روز مدرسه نرو، بشین کنار مادرت، میفهمی اذیت و آزار یعنی چه!؟ کسی جرآت نداره از جلوی خونهتون رد بشه.
چند نفر اطرافمان جمع شده بودند. مشهدی حسن بقال حرف حاجی را تائید کرد:
- مرتضی جان، تو هم مثل پسرم، مادرت چند روز قبل پاچهی شلوارمو گرفته، التماس، التماس، سراغ مصطفی خدا بیامرزو ازم میگیره. میگه مصطفی با پسرت رفته رودخونه. آخه خودت بهتر میدونی، رضا پنج ماهه رفته سربازی. یادته که؟ قرار بود با هم برن که خدا نخواست. بخدا دلم کباب شد. نفهمیدم چطوری خودمو از دستش خلاص کردم...
کمی مکث کرد و گفت:
- دیگه میترسم از جلو خونهتون رد بشم.
چند نفر دیگر هم تائید کردند. به زحمت جلوی بغضم را گرفتم. سرم را پائین انداختم:
- حالا میگی چکار کنیم ؟ ببریمش تیمارستان!؟
حاجی که یک دور کامل دانههای تسبیح را جابجا کرده بود، آنرا توی مشتش گرفت و صورتم را بوسید:
- استغفرالله، فقط اینارو به بابات بگو. همین...
و آن روز پدر در حالی که قطرات عرق بر پیشانیش نشسته بود با التماس و هزار وعده، زیرانداز مادرم را از کوچه، توی حیاط خانه، گذاشت.
و از آن روز به بعد انتظار و التماسهای مادر، پشت در ِ همیشه بستهی خانه، شکل دیگری پیدا کرد. مادر با شنیدن صدای پای هرکسی که از توی کوچه رد میشد، فریاد میزد:
- رهگذر، همسایه، تورو خدا از مصطفای من خبر نداری!؟ رفته رودخونه... یه مسلمونی بره دنبالش. بهش بگه مادرش دل نگرونه!
اما یک روز، بالاخره آخرین سنگر هم شکسته شد. بعد از ماهها، پدر هم خسته شد. تصمیم گرفت همهی داستان را برای مادرم تعریف کند:
- سلیمه جان؛ مصطفی غرق شده. چند ماهه. تمام تابستون وجب به وجب رودخونه رو گشتیم. نیست که نیست. بسه دیگه زن. از مصطفات دل بکن!
و اشک ریخت... مثل مادر مُردهها...
- مررررد! اینقد حرف مفت نزن! مصطفی پسر منه. همین الان، تو سرد سرما برو رودخونه با دوستاش داره شنا میکنه. یادت نیست؟ خودت بهش میگفتی مرغابی! آخه مرغابی غرق میشه!؟
و پدر محکم سلیمه جانش را در آغوش کشید و با صدای بلند گریه کرد.
و حالا بعد از ماهها بالاخره داروهای آقای دکتر و شاید حرفهای پدر اثر کردند.
دیروز مادرم سراغ ظرفشوئی رفت. کلی ظرف کثیف توی سینک جمع شده بود. خواهرم جلوی مادرم را گرفت. پدر گفت:
- راحتش بذار.
مادر شیر آب را باز کرد. با دقت به حجم آب خروجی نگاه کرد. صدایم زد و انبردست خواست.
- انبردست!؟
با کف دست، پس کلهام زد:
- آره انبردست! تعجب داره !؟
انبردست را به مادر دادم و با تعجب نگاهش کردم. مادر سعی کرد صافی شیرآب را باز کند... هرچه زور زد نتوانست.
- بده خودم بازش کنم.
مادرم بدون اینکه دست از کار بکشد لبخندی زد:
- کار خودمه.
- مشکلش چیه!؟
مادر نگاهی به شیر آب انداخت. دستش را جلوی آب گرفت:
- بابات میگه مصطفی دیگه برنمیگرده. رفته شنا غرق شده. مُرده... میگه تا حالا تیکه تیکه شده. خدا رو چه دیدی! شاید یه بند انگشتش از شیر آب اومد بیرون. همین یه بند انگشت مصطفی، برام کافیه...!
مرد نگاهی به اطرافش انداخت. تمام آنچه از این زندگی طولانی جمع کرده بود، همین اتاق رنگ و رو رفته با یک فرش کهنه و قدیمی بود.
چشمش به قامت خمیدهی همسرش افتاد که با وسواس سفره را میچید. گاهی کاسهی انار را سمت چپ سفره میگذاشت، کمی از سفره فاصله میگرفت و بعد انگار به دلش نباشد کاسه را سمت راست یا بالای سفره میگذاشت.
- گل بانو چکار میکنی؟ خودتو اینقدر اذیت نکن.
مرد از گفتن اسم زنش لذت میبرد. حتی گاهی که خیلی دل و دماغ داشت او را " گل طلا " صدا میزد.
گل بانو بدون اینکه به همسرش نگاه بکند گفت:
- مگه نمیبینی؟ سفره میچینم. سفرهی یلدا.
زن به زحمت کمرش را راست کرد و از بالا، نگاهی به سفره انداخت. سرتاسر سفرهی نیم متریاش را ورانداز کرد. هنوز ته دلش راضی نبود.
- مش یدالله به نظرت قشنگ شده!؟
مرد بدون نگاه به سفره، نفس عمیقی کشید:
- بهتر از این نمیشه.
- اصلا نگاه کردی: " بهتر از این نمیشه!؟ "
مرد سرش را پائین انداخت و خندید. گل بانو خیلی خوب ادای مش یدالله را در میآورد...
گل بانو برگشت. دو کف دستهایش را به هم مالید:
- خودم فهمیدم چی کم داره.
چابک به سمت طاقچه رفت. دو قاب عکس آورد. با کلی احتیاط آنها را به دو طرف دامن گل گلیاش کشید، تمیز کرد و روی سفره دو طرف قرآن گذاشت.
- احمد و خونوادهاش که بزرگترن سمت راست قرآن، محمود و خونوادهاش هم سمت چپ قرآن...
و دوباره نگاهی به سفره انداخت:
- خدای محمد نگهدارتون...
مرد به زحمت از روی زمین بلند شد. لنگ لنگان به طرف همسرش رفت. دستش را به سر و کمر خمیدهی او کشید. احساس سرخوشی گُنگی به مرد دست داد:
- به خدای محمد، خودت از سفره قشنگتری...
زن، با شنیدن این حرف، تعجب کرد. حتی جرآت نگاه کردن به مردش را نداشت. کمی سرخ شد. مثل دختربچهها، دست و پای خودش را گم کرد و بدون اختیار گوشهی روسریش را به دندان گرفت.
مرد از حرفی که بی اختیار زده بود، تعجب کرد. خجالت کشید. احساس کرد زیادهروی کرده است. پنجاه سال عادت گفتن این حرفها را نداشت. فوری دستش را پس کشید و برای اینکه چشمش به چشم همسرش نیفتد به سمت سماور رفت.
- چائی میخوری؟
- بدخواب میشم ولی یه امشب اشکال نداره. تا صبح هم شده باید بیدار بمونیم.
مرد در حالی که سرفهاش گرفته بود استکان چای را جلوی همسرش گرفت:
- بیدار بمونیم...!؟ برا کی...!؟ تورو خدا اینقدر چشم انتظار نباش.
زن با عصبانیت استکان چای را پس زد:
- چرا چشم انتظار نباشم؟ از عید تا حالا دیگه بهمون سر نزدن! خب اگه امشب نیان میشه نه ماه. خوش انصاف، نه ماه چشم انتظاری کمه...!؟
مرد سکوت کرد و سر جای خودش نشست و سعی کرد استکان چای را روی قسمتِ خورده شدهی قالی بگذارد.
- یادت رفته یلدای سال قبل با بچههامون، همین جا چه غلغلهای داشتیم...!؟
و مرد لبخندی بر روی لبش نشست اما خستگی و خواب آلودگی امانش را بریده بود. با دست چشمهایش را مالید:
- یه قوری چای هم حریفم نیست. خوابم میاد. بخوابم؟
زن چهار زانو کنار سفره نشست و به قاب عکسها زل زد.
- میگم ها؛ بچههای احمد عین کوچیکیای باباشون شیطونن!
صدای خرناس مرد تا سقف اتاق رسید... زن برگشت و نگاهی از سر غیض به همسرش انداخت!
- خوابیدی...!؟ اگه بچهها اومدن و بیدار نشدی به خودت مربوطه.
گل بانو به زحمت بلند شد و پتوی کهنهای روی همسرش کشید...
طبق معمول صدای اذان بیدارش کرد. چشمهایش را مالید. چراغ اتاق هنوز روشن بود. کمی غر زد. نگاهی به اطراف انداخت. زن کنار سفره خوابش برده بود. مطمئن شد که بچهها نیامدهاند:
- لعنت به کار و کاسبیتون...
آن وقت صبح، یاد سوالی افتاد که همیشه گل بانو از شنیدنش عصبانی میشد. سوالی که با خندهای تلخ پرسیده میشد:
- میگم اگه دوتا گوسفند بزرگ کرده بودیم فایدهاش برامون بیشتر نبود!؟
در حالت نیم خیز سرش را تکان داد و زیر لب گفت، چرا، چرا، خیلی بیشتر بود.
تمام استخوانهای مرد خشک شده بود. احساس میکرد برخلاف روزهای قبل، قدرت بلند شدن ندارد. زن را صدا زد. فایدهای نداشت. چهار دست و پا خودش را به همسرش رساند. آهسته دستش را گرفت تا برای نماز صبح بیدارش کند:
- گل بانو؛ چقدر دستت سرده...!!!؟
درخشش نور خورشید روی لبهی تیز چاقو، چشم لیلا را بشدت اذیت کرد. این نور از لابلای پردهی آبی رنگ پنجرهی آشپزخانه میتابید. لیلا در حالی که چشمانش را بسته بود به آرامی دستش را به شکمش مالید:
- کاش منم یه بار لگد زدن بچه رو حس میکردم.
حسرتی که بیش از ده سال، روزگار را به کام او تلخ کرده بود. ناخودآگاه دستهی چاقو توی دستش چرخ خورد و چرخ خورد و ذهن او با هر چرخش چاقو، سراغ فکرهای بیخود گذشته رفت.
- پدر سگ... تو غلط میکنی!
طنین وحشتناک صدای پدر، آن هم بعد از ده سال، هنوز میتوانست زانوهای لیلا را سست بکند. چاقو از دست لیلا افتاد، بعد کف آشپزخانه نشست و زار زار گریه کرد.
- بابا تورو خدا، لااقل بذار دیپلممو بگیرم.
پدر، با آن دستهای زمخت، سیلی محکمی توی گوشش خواباند:
- کره خر! نه دیپلم برات نون و آب میشه، نه توی خونه موندن. بهتر از جمال هم گیرت نمیاد.
بعد زیر لب غرید:
- زن چه به درس خوندن...!
لیلا در حالی که پای پدرش را محکم چسبیده و از رفتن او جلوگیری میکرد با التماس گفت:
- فقط تا دیپلم. به جان بابا بیشتر نمیخونم.
پدر با حرکتی سریع پایش را از بین دستهای لیلا بیرون کشید:
- خر خودتی، توله سگ! حتما بعد هم هوس دانشگاه و قرتی بازیهاش! آرررره...!؟
- مرد تورو خدا بس کن. مگه تا حالا چه قرتی بازی از دخترمون دیدی که این حرفو میزنی!؟
مرد به قصد زدن لگدی محکم به طرف همسرش رفت اما وقتی ترس را در چهرهی او دید منصرف شد:
- تو دیگه زر نزن، تو که از بیرون خبر نداری...!
زن تمام جراتش را جمع کرد:
- آره؛ فقط خودت خبر داری؟
تمام شجاعت مادر در دفاع از دخترش، پیش کشیدن قضیهی خانم مرعشی بود:
- بی انصاف؛ گناه خانم مرعشی رو پای همهی زنهای عالم ننویس؟
- دِ آخه، اگه اون سگ پدر نبود، الان من باید رئیس بانک میشدم... میفهمی! ده سال منو عقب انداخت! ده سال...
پدر با گفتن این موضوع، محکم روی میز زد. پارچ آب از شدت این ضربه، به زمین افتاد.
مادر میدانست آخر ِ همهی جر و بحثهای آنها به خانم مرعشی ختم میشود. کارمند سادهای که تنها یک سال بعد از استخدام، بقول شوهرش با کود شیمیائی آنچنان رشد کرد که یک ساله رئیس بانک شد و از آن روز همهی زنهای عالم از چشم شوهرش افتادند...
لیلا در حالی که سردرد شدیدی داشت به اتاق خواب رفت.
امشب بعد از یک هفته، جمال برمیگشت و لیلا هر بار انتظار داشت که این دوری چند روزه، جمال را مشتاق او کند و با او مهربانتر باشد. اما خوب میدانست، مهربانی جمال، یک انتظار بیجاست.
- مادر جان، علاج بی مهری بعضی از مردا فقط بچه است.
اما وقتی آن روز، آقای دکتر، آب پاکی را روی دستشان ریخت، تنها امید لیلا برای جلب محبت جمال هم به فنا رفت... و لیلا فروریختن هیبت شوهرش را با چشمهایش دید:
- آقا جمال؛ از نظر من تو هیچ عیبی نداری، من که با خوب و بدت ساختم، من خودتو میخوام. گور بابای بچه.
و حالا که جمال بعد از یک هفته رانندگی در جادههای بی انتها، خسته و کوفته اما با کلی امیدواری برگشته بود، با شنیدن این خبر، زیر دلش خالی شد و دنبال بهانهای میگشت که دق دلش را خالی کند:
- پتیاره، حالا دیگه تو با بد و خوب من ساختی!؟
پنج سال از آن روز لعنتی گذشته بود اما بازهم لیلا با یادآوری آن، ناخودآگاه اشک میریخت.
- مرگ یک بار؛ شیون هم یک بار.
این را از خانمی شنیده بود که میگفت توی لجنزار زندگی کرده است. توی فیلم " زندگی جهنمی! "
زمانی که لیلا شبهای بی انتهای تنهائی خودش را مجبور بود با دیدن فیلم، سحر کند...
خانمی که مثل او از زندگی با شوهر معتادش خسته شده بود و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، نصفههای شب، با ضربات چاقو شوهرش را کشته و خودش را برای تمام عمر خلاص کرده بود.
حتی یادآوری انعکاس نور خورشید روی لبهی تیز چاقو، توی تاریکی اتاق خواب، بازهم چشم لیلا را اذیت میکرد.
- مرگ یک بار، شیون هم یک بار...
صدای زنی همدرد خودش، مثل سوت ِ ممتد قطار توی گوشش نفیر میکشید. ندائی درونی به او میگفت تو هم خودت را خلاص بکن. فقط یک ضربه کافی است تا عمری راحت زندگی کنی.
هرچه صحنه، در افکار لیلا شفافتر میشد، ضربان قلبش تندتر میزد و حالت تهوع پیدا میکرد.
- آخه توی عمرت یه پشه رو هم نکشتی!
- پشه فرق میکنه. پشه آزاری بهم نرسونده ولی جمال... آخ از دست جمال...
بعد سرش را بین دستهایش گرفت و چند بار پشت سرهم اسم جمال را تکرار کرد.
- لیلا خانم، چرا ازش طلاق نمیگیری؟
آقا محسن شاید صد بار این سوال را از لیلا پرسیده بود و همیشه جواب سوال او یک لبخند بود. لبخند تلخی که گونههای لیلا را سرخ و گوشهای محسن را مثل لبو، داغ و قرمز میکرد...
- آقا محسن؛ میشه چکهی آب ظرفشوئی رو بگیری؟ ببخشید زحمتتون میشه آقا جمال نیستن.
و کمکم با همین بهانههای آبکی، پای آقا محسن، پسر همسایه به زندگی لیلا باز شد.
- لیلا خانم میشه آچار رو بهم بدین؟
و لیلا طوری آچار را به دست آقا محسن میداد و محسن طوری آچار را از دست لیلا خانم میگرفت که برای چند ثانیه دستهایشان با هم تماس پیدا میکرد... تماسی که هر دو، لرزش ناشی از گرمای آن را تا اعماق وجودشان حس میکردند.
این روزها دیگر نه تنها نبود آقا جمال، لیلا را دلتنگ نمیکرد بلکه برگشتش هم باعث خوشحالی او نمیشد. هر روز نان گرم و خشخاشی، شیر تازه، سبزی و میوه، بهانههائی بودند برای رفت و آمد بیشتر آقا محسن... و بعد دقایقی خوش و بش کردن و نوشیدن یک لیوان چای داغ، شور و شوق تازهای به زندگی لیلا داده بود.
لیلا چشمانش را بست و سعی کرد شیرینیهای زندگی را بخاطر بیاورد اما از شدت خستگی خوابش برد. یک خواب عمیق. انگار ساعتها خوابیده بود.
وقتی که غلتی زد جمال را با زیر پیراهن کثیف و عرقی کنار خودش دید که طاقباز روی تخت خوابیده است.
- اینم جمال! جرات داری؟
با دیدن جمال دوباره قفسهی سینهاش درد گرفت. یک درد غیرعادی. غیرقابل تحمل. درد ِ همان دندههائی که زیر مشت و لگد جمال از سه جا شکسته بودند. دلش میخواست فریاد بزند اما میترسید جمال از خواب بیدار بشود.
آهسته از روی تخت بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. گلویش خشک خشک شده بود. سراغ یخچال رفت. کمی آب نوشید اما تشنگیاش برطرف نشد. احساس میکرد کف دستهایش خیس عرق شده است. هنوز حلقش خشک بود و به زحمت میتوانست نفس بکشد. بازهم انعکاس نور، روی لبهی تیز چاقو! بازهم صدا. همان صداهای لعنتی...
- مرگ یک بار؛ شیون هم یک بار.
- پتیاره، تو با بد و خوب من ساختی!؟
- لیلا خانم، چرا ازش طلاق نمیگیری؟
- کاش منم یه بار لگد زدن بچه رو حس میکردم.
- گور بابای بچه...!!!
- زن چه به درس خوندن...!
صداهای لعنتی دست از سرش برنمیداشتند... لیلا چشمهایش را بست و سرش را در میان دستهایش گرفت و روی زمین نشست. برای یک لحظه چشمش را باز کرد. هنوز چاقو روی زمین بود...!!!
بخاطر اینکه خودش را، شاید هم وجدانش را و یا هرچیزی که در آن لحظه عذابش میداد را قانع بکند زیر لب گفت:
- وضعم از این بدتر نمیشه. اصلا فرض کن یه حیوون یه حیوون دیگه رو کشته. مگه نه جمال همیشه به من میگفت تو یه حیوونی!؟
لیلا نگاهی به خودش کرد. دستهی چاقو توی دستش بود. انگشتش را به لبهی تیز چاقو کشید. تا حالا چاقوئی به این تیزی ندیده بود. انگار چاقو هم برای رهائی لیلا، اعلام آمادگی میکرد.
لیلا آهسته و با قدمهائی لرزان و نامطمئن خودش را به اتاق خواب رساند. جمال هنوز طاقباز خوابیده بود.
به نظر میآمد تمام کائنات، با او هماهنگ شدهاند.
زیرپیراهنی جمال نازکتر از آن بود که سدی جلوی نوک تیز چاقو باشد. تمام خشم سالیان، مثل فیلم، جلوی چشمان مضطرب لیلا نمایش داده شدند... خاطرات کتکهائی که از پدر و برادرانش خورده بود و تمام مشت و لگدهای جمال، مرد زوری ِ زندگیش... مردی که نتوانست محبت او را جلب کند...
در آن لحظه از تمام مردها تنفر داشت. دلش میخواست سر به تن هیچ مردی نباشد. بجز محسن.
خوب میدانست جرات ضربه زدن ندارد اما صدای لعنتی، دست از سرش برنمیداشت:
- مرگ یک بار شیون هم یک بار...
انگار آن زن به او دستور میداد که زودتر کار را تمام بکند. انگار آن زن دستش را گرفته بود و در این اقدام دهشتناک به او کمک میکرد... انگار آن زن از پشت سر، چشمانش را گرفته بود تا اینقدر چشمانش دودو نزند و صحنهی قتل را نبیند. تا دستش نلرزد، دلش نلرزد. تا اینقدر مکث نکند...
در یک لحظه، که لیلا از خودش بیخود شده بود سرتا پایش خونی شد و چاقو تا عمق سینهی جمال را شکافته بود.
لیلا هراسان نگاهی به جنازهی خونآلود جمال و نگاهی به سرتاپای خونین خودش انداخت و در حالی که میخواست بالا بیاورد، سراسیمه از خانه فرار کرد و به این فکر میکرد که چرا جمال هیچ تکانی نخورد!؟ تقلائی نکرد! حتی از درد، چشمانش را باز نکرد...!
حالا دیگر دنیا به چشم لیلا تیره و تار شده بود. هیچ کجا را نمیشناخت. هرجا نگاه میکرد بیابان بود و بیابان و تاریکی مطلق! و آن زن هم دست از سرش برداشته بود! انگار آن زن هم با جمال مرده بود.
حالا دیگر نه راه پیش داشت و نه راه پس. لیلا بر سر دوراهی عجیبی گرفتار شده بود:
به خانه پیش جنازهی جمال برگردد یا خودش را به خانهی پدری برساند.
خانهای که با مشت و لگدهای پدر از او استقبال میشد...
نفسهایش به شماره افتاده بود. فشار شدیدی به قفسهی سینهاش وارد شده بود.
از پشت سر صدائی شنید...!
نه، اشتباه نکرده بود، صدای جمال بود...!
در حالی که به زحمت نفس میکشید و سرتا پایش خیس از عرق شده بود، برگشت و چهرهی خونین جمال را دید که او را صدا میزند...
با صدای وحشتناک خودش از خواب پرید...
جمال با همان زیر پیراهن کثیف به در ِ اتاق تکیه داده بود و به او لبخند میزد:
- چیه...! خواب بد دیدی!!!؟