دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

در انتظار یک بند انگشت...!


بعد از نماز صبح، زیراندازی روی سکوی کوتاه جلوی خانه می‌انداخت و تا غروب آفتاب همانجا می‌نشست. زیرانداز را به زور پدر زیر پایش می‌گذاشت. این برنامه‌ی روزها، هفته‌ها و ماه‌های اخیرش بود. روزهای اول کسی جرات مخالفت با او را نداشت. حتی پدر.

پدر می‌گفت:

-  کم کم آروم میشه.

هفته‌ها گذشت اما نشد. و حالا، که هوا تغییر کرده و بادهای سرد، پاییز را به همراه آورده‌اند، همه بجز او، خسته شده‌اند. افرادی که زمانی با او احساس همدردی می‌کردند و گاهی ساعت‌ها کنارش می‌نشستند و به حرف‌هایش گوش می‌دادند، حالا یا خودشان را به نشنیدن می‌زنند و یا راهشان را کج کرده و از تیررس نگاهش دور می‌شوند.

تمام تابستان گرم و طاقت فرسا، گاهی زیر تیغ آفتاب، پشت در خانه می‌نشست و چشم به راه می‌ماند و زمانی که یاد مصطفی دیوانه‌اش می‌کرد بی‌خبر، کنار رودخانه می‌رفت و با آب زلال و آبی، درد دل می‌کرد. پدرم به بهترین دکتر شهر مراجعه کرد و دکتر، کلی دارو به همراه یک توصیه تجویز ‌کرد:

-  نگران نباشید. چند وقت دیگه، سرد که شد، حالش خوب میشه.

مدتی قبل، موقع اذان مغرب، حاج علی، دستم را گرفت و با خودش به مسجد برد. داخل مسجد نرفتیم. همان کنار دیوار ایستادیم:

-  مرتضی جان، ما همسایه‌ها‌ی بدی هستیم؟

از حرف بی مقدمه‌ی حاجی گیج شدم:

-  حاجی این چه حرفیه؟ چیزی شده؟

-  باور کن مصطفی عین بچه‌ی خودم بود. بیست سال قبل که بابات اومد تو محله‌مون تازه خدا مصطفی رو بهشون داده بود.

حاجی تسبیح را دور دستش پیچاند، نگاهی به اطراف انداخت و سرش را نزدیک گوشم آورد:

-  مردم به احترام بابات چیزی نمیگن...

حسابی گیج شده بودم:

-  چیزی شده حاجی؟

مکث طولانی حاجی اعصابم را خرد کرد. دستش را گرفتم و با چشم‌هایم التماسش کردم که حرف بزند.

- اگه میشه مادرتونو جمع کنید!

نفس عمیقی کشیدم و خیلی خودم را کنترل کردم که حرف نامربوطی نزنم:

-  مادرمو جمع کنیم!؟ مگه خطائی کرده!؟

حاج علی سرش را پائین انداخت و تند و تند دانه‌های درشت تسبیح را از سمت راست به چپ پرتاب می‌کرد:

-  پسر جان، باور کن این حرف من نیست. بریم مسجد، ببین حرف همه‌ همینه.

مشتم را گره کردم و محکم کف دستم کوبیدم:

-  مادرم کسیو اذیت کرده!؟

-  بخدا کاش اذیت می‌کرد. مشکل همینه...!

بدون اینکه بخواهم، صدایم بالا رفت:

-  آهان، نمی‌دونستم آروم نشستن در خونه جرمه!؟

حاجی هم عصبانی شد:

-  بچه جون، چیزی نمی‌گم، حرمت ریش سفید باباتو دارم. یه روز مدرسه نرو، بشین کنار مادرت، می‌فهمی اذیت و آزار یعنی چه!؟ کسی جرآت نداره از جلوی خونه‌تون رد بشه.

چند نفر اطرافمان جمع شده بودند. مشهدی حسن بقال حرف حاجی را تائید کرد:

-  مرتضی جان، تو هم مثل پسرم، مادرت چند روز قبل پاچه‌ی شلوارمو گرفته، التماس، التماس، سراغ مصطفی خدا بیامرزو ازم می‌گیره. میگه مصطفی با پسرت رفته رودخونه. آخه خودت بهتر میدونی، رضا پنج ماهه رفته سربازی. یادته که؟ قرار بود با هم برن که خدا نخواست. بخدا دلم کباب شد. نفهمیدم چطوری خودمو از دستش خلاص کردم...

کمی مکث کرد و گفت:

-  دیگه می‌ترسم از جلو خونه‌تون رد بشم.

چند نفر دیگر هم تائید ‌کردند. به زحمت جلوی بغضم را گرفتم. سرم را پائین انداختم:

-  حالا میگی چکار کنیم ؟ ببریمش تیمارستان!؟

حاجی که یک دور کامل دانه‌های تسبیح را جابجا کرده بود، آنرا توی مشتش گرفت و صورتم را بوسید:

-  استغفرالله، فقط اینارو به بابات بگو. همین...

و آن روز پدر در حالی که قطرات عرق بر پیشانیش نشسته بود با التماس و هزار وعده، زیرانداز مادرم را از کوچه، توی حیاط خانه، گذاشت.

و از آن روز به بعد انتظار و التماس‌های مادر، پشت در ِ همیشه بسته‌ی خانه، شکل دیگری پیدا کرد. مادر با شنیدن صدای پای هرکسی که از توی کوچه رد می‌شد، فریاد می‌زد:

-  رهگذر، همسایه، تورو خدا از مصطفای من خبر نداری!؟ رفته رودخونه... یه مسلمونی بره دنبالش. بهش بگه مادرش دل نگرونه!

 

اما یک روز، بالاخره آخرین سنگر هم شکسته شد. بعد از ماه‌ها، پدر هم خسته شد. تصمیم گرفت همه‌ی داستان را برای مادرم تعریف کند:

-  سلیمه جان؛ مصطفی غرق شده. چند ماهه. تمام تابستون وجب به وجب رودخونه رو گشتیم. نیست که نیست. بسه دیگه زن. از مصطفات دل بکن!

و اشک ‌ریخت... مثل مادر مُرده‌ها...

-  مررررد! اینقد حرف مفت نزن! مصطفی پسر منه. همین الان، تو سرد سرما برو رودخونه با دوستاش داره شنا میکنه. یادت نیست؟ خودت بهش می‌گفتی مرغابی! آخه مرغابی غرق می‌شه!؟

و پدر محکم سلیمه جانش را در آغوش کشید و با صدای بلند گریه کرد.

 

و حالا بعد از ماه‌ها بالاخره داروهای آقای دکتر و شاید حرف‌های پدر اثر کردند.

دیروز مادرم سراغ ظرفشوئی رفت. کلی ظرف کثیف توی سینک جمع شده بود. خواهرم جلوی مادرم را گرفت. پدر گفت:

-  راحتش بذار.

مادر شیر آب را باز کرد. با دقت به حجم آب خروجی نگاه کرد. صدایم زد و انبردست ‌خواست.

-  انبردست!؟

با کف دست، پس کله‌ام زد:

-  آره انبردست! تعجب داره !؟

انبردست را به مادر دادم و با تعجب نگاهش کردم. مادر سعی کرد صافی شیرآب را باز کند... هرچه زور زد نتوانست.

-  بده خودم بازش کنم.

مادرم بدون اینکه دست از کار بکشد لبخندی زد:

-  کار خودمه.

-  مشکلش چیه!؟

مادر نگاهی به شیر آب انداخت. دستش را جلوی آب گرفت:

-  بابات میگه مصطفی دیگه برنمی‌گرده. رفته شنا غرق شده. مُرده... میگه تا حالا تیکه تیکه شده. خدا رو چه دیدی! شاید یه بند انگشتش از شیر آب اومد بیرون. همین یه بند انگشت مصطفی، برام کافیه...!

نظرات 4 + ارسال نظر
شادی دوشنبه 9 خرداد 1401 ساعت 09:36 http://setarehshadi.blogsky.com/

پایانی تلخ اما قابل درک برای هر مادر

متاسفانه همینطوره که فرمودید.
اصل ماجرا واقعی است حتی دیدن یک بند انگشت از شیر آب...!!!

ملیحه چهارشنبه 28 اردیبهشت 1401 ساعت 14:12

سلام چقدر گریه کردم
خدا نصیب هیچ مادری نکنه

سلاااااااام ملیحه خانم عزیز.
شما همون ملیحه، دوست بسیار مهربان و قدیمی وبلاگم هستید؟
چقدر از دیدن دوباره‌ی شما خوشحال شدم.
و البته از اینکه باعث غم و غصه‌ای براتون شدم شرمنده‌ام.
این قصه رو بر اساس یک ماجرا و اتفاق واقعی نوشتم.
امیدوارم اندوه و غم هیچگاه به دل مهربانتون راهی نداشته باشه.

غزل مرادی جمعه 12 فروردین 1401 ساعت 07:54

چقدر دلنشین بود و تلخ

سپاسگزارم.

مهربانو یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 13:25 http://baranbahari52.blogsky.com/


چقدر تلخ و غمگین بود داداش بهمن ... همیشه هم گفتم حیف این قلم که ننویسه .
مرسی که برامون مینویسی

سلام استاد خوبم که دستم را گرفتی و وارد دنیای شیرین نوشتن کردی.
و من بارها گفته ام که اگر تشویق های شما و دوستان عزیز شما نبود شاید هیچ برنامه ای برای دوران طولانی بازنشستگی نداشتم و از بیکاری و غصه جوانمرگ میشدم...
مهربانو جان
ممنونم که هنوز هم مثل گذشته مشوقم هستی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد