دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

طویله...!

وقتی حرکت کردیم متوجه شدم فلش توی ماشین نیست. فلش مِموری. همان وسیله بند انگشتی کوچکی که با تمام قدرت، بجای کاست های قدیمی توی ماشین های ایرانی و خارجی جا خوش کرده است.

کاست هایی که با چهارتا آهنگ پر می شدند و دستگاه پخش ماشین علاقه زیادی به خوردن نوار داخل آنها داشت. به نظر من، رانندگی بدون دینگ و دال، مثل خوابیدن توی هوای شرجی بالای پشت بام کاهگلی است. نفس گیر و خفه کننده.

ارزش برگشتن نداشت. مگر کجا می خواستیم برویم که این همه راه را برگردم و عیال بینوا را با این گرمای کشنده، توی ماشین معطل بگذارم که چی؟ که بقول عیال، چند متر بدون دینگ و دال نمی توانم رانندگی بکنم.

یادم آمد رادیو، از نظر تعداد و تنوع شبکه، آنقدر پیشرفت کرده که خلایق، محتاج فلش مِلش نباشند. شبکه هایی که هر کدام به تنهایی اوقات فراغت هر شنونده با هر سلیقه و تفکری را چه توی ماشین و چه بیرون از ماشین پر می کنند. پس با خیال راحت به راهمان به سمت بازار ادامه دادم.

دنده ی ماشین که چاق شد، ولوم سرچ رادیو را برای پیدا کردن شبکه ای توپ چرخاندم. همان شبکه ای که بدون حرف مفت و بی وقفه، آهنگ پخش می کند. شبکه پیام.

اولین صدایی که دریافت شد قرآن بود. و قاری چقدر سوزناک می خواند. یاد مراسم ختم مرحوم پدرم افتادم. بی اختیار بغض کردم. چقدر دلتنگ دیدنش شدم. نگاهی به ساعت ماشین انداختم. هنوز تا اذان ظهر به وقت شرعی به افق شهرمان کلی مانده بود.

جستجو را ادامه دادم. موج بعدی اخلاق در سیره پیامبر و امامان معصوم و تاثیر آن در منش و رفتار...

قبل از اینکه خانمم حساس شود، زیر چشمی نگاهش کردم و به آرامی از کنار این موج گذشتم.

- معلوم نیست اون گوشه ی زمین چه اتفاقی افتاده؟ انگار بچه ها انگیزه ای برای بازی ندارن...!

شبکه ورزش بود. صدای مجری، خش دار شده بود. شاید از بس داد زده بود. مسابقه فوتبال بود بین تیم های نمی دونم چی چی با نمی دونم کی کی!

راستش را بگویم؟ من هم مثل امام راحل" ورزشکار نیستم" اما چشم دیدن ورزشکارا رو ندارم. حیف آنهمه بودجه که از جیب ملت فقیر و غارت شده، خرج آنها می شود و هر بار با کلی تِر زدن، پررو پررو باز هم چیزی از ارزش های آنها کم نمی شود.

با عصبانیت ولوم را چرخاندم. مردی از بیماری های زنان می گفت. از پرولاکتین و هیپوفیز سرد و تنظیم اختلالات پریودیک ناشی از...

از خیرش گذشتم. خانمم غر زد: حتما باید یه آقا اینارو بگه...!؟

چیزی به بازار نمانده بود اما هنوز نتوانسته بودم شبکه ی پیام را پیدا بکنم.

- پس این شبکه ی لعنتی که همه اش آهنگ پخش می کنه کدوم گوریه؟

خانمم نگاهی به من کرد و من نگاهی به فرکانس رادیو. حدود پنجاه کیلوهرتز از کنار پیام گذشته بودم. نه اینکه بجای پخش آهنگ از هفته ی کرامت حرف می زدند، اصلا متوجه شبکه پیام نشده بودم. حال و حوصله ی برگشت هم نداشتم. آخر هر مطلبی را که بخواهند عرض کنند پیشاپیش از بَر بودم. شب ها از فرط ناچاری توی کانال های یک و دو و سه و چهار و پنج، تااااااا سی ِسیما، آنقدر از هفته کرامت شنیده بودم که همه را از حفظ بودم.

در حالی که خانمم دو دور تسبیح گذرانده بود، من هنوز به یک شبکه ی توپ نرسیده بودم.

- آقا این انتخابات هایی که مردم در طول این چهل سال داشته اند...

شاخک هایم تیز شد. دستم را از روی ولوم رادیو برداشتم.

" انتخابات ها...!!؟

- انتخابات که مفرد نیست!؟ پس اینی که جمع رو با " ها " جمع می بنده توی کدوم طویله درس خونده؟

خانمم ترمز دستی ام را کشید:

- تورو خدا باز الکی اعصاب خودتو خورد نکن.

- خانم جان، بحث اعصاب نیست. ایشون خیر سرش عُصاره ی یه ملته...! یه ملت، با فرهنگ چند هزار ساله.

همان عُصاره ادامه داد:

- ارکان های این نظام مقدس بر دوش...

با شنیدن " ارکان ها " نزدیک بود توی بار هندوانه ی پیرمردی قوزی بروم که کنار خیابان بساط کرده بود.

- بنده خدا کلا فرق مفرد و جمع رو نمی دونه، بعد میخواد برا تغییر دنیا نسخه بپیچه...

توی آینه پیرمرد هندوانه فروش را دیدم که چفیه اش را درآورده و با عصبانیت حرف هایی می زد که متوجه نمی شدم. چه می دانم؟ شاید فحش می داد.

- واقعا مردم اعصاب مصاب ندارن...

وقت ایشان تمام شد و به زور تریبونش را در اختیار نفر بعدی گذاشتند. بیچاره هنوز کلی حرف های مهم نگفته داشت. نفر بعدی بعد از قرایت چند آیه از قرآن و مقدمه ای طولانی گفت:

- ما خودمان بهتر از هر کسی می دانیم در اجرای عدالت عقب هستیم. نیازی نیست کسی این را به ما گوشزد بکند.

خانمم توی کیفش دنبال حساب کتاب پول هایش بود. گفتم کارت بکشی بهتره. پول نقد خطرناکه.

- دنیا بداند ما پشت این نظام را خالی نخواهیم گذاشت...

خانمم خیلی درگیر مسایل نیست اما با تعجب پرسید فقط در اجرای عدالت عقبیم؟

سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم و نه حوصله ای. به بازار رسیدیم. ماشین را گوشه ای پارک کردم. خواستم پیاده بشوم که خانمم گفت بشین توی ماشین. میگن دزدی ماشین زیاد شده.

از ترس سر جایم نشستم. حق با خانمم بود. رستم بود و همین رخش. اگر سرقت می شد، بعد از کلی دوندگی و هزینه کردن و خون به دل شدن، جنازه اش هم به دستمان نمی رسید. تازه موقع مختومه شدن پرونده باید کتباً خدا را شکر می کردیم که خودمان سالمیم...

خانمم با دست شکسته ی گچ گرفته از عرض خیابان گذشت و من نگران که اینهمه خرید را چطوری با یک دست حمل کند.

جوانی خوش استایل که نصف بیشتر صورتش را پوشانده بود آن اطراف پرسه می زد. نگران شدم. هنوز خانمم دور نشده بود. داد زدم مواظب کیف و موبایلت باش. می گن سرقت گوشی زیاد شده.

جوان خوش استایل نگاهی به من انداخت و به سمت ته بازار حرکت کرد و من انگاری توی دلم رخت می شستند .

درهای ماشین را از داخل قفل و سرعت باد کولر ماشین را بیشتر کردم. هوای خنکی به صورتم خورد اما احساس کردم بالای پشت بام کاهگلی خانه قدیمی مان توی هوای شرجی دراز کشیده ام. خیس عرق. و دارم خفه می شوم...

" به بهانه ی تولدم... "

تا گوساله گاو شود...

شکل دست راستم با دست چپم فرق می کرد. با دست بقیه بچه ها هم فرق می کرد. این را توی بازی پر یا پوچ فهمیدم. وقتی که مشغول بازی بودیم و علی دست راستم را گرفت و با اطمینان گفت باز کن، من هم باز کردم. با تعجب به کف دستم نگاه کرد و پرسید این دیگه چیه؟ بچه ها که فکر می کردند توی بازی جر زده ام از سر و کول هم بالا رفتند تا دستم را ببینند و من از نگاه علی و سرک کشیدن بچه ها خجالت کشیدم.

بازی هنوز ادامه داشت که هسته ی خرمای توی دستم را بین بچه ها پرت کردم و به حالت قهر به خانه رفتم. نزدیک ظهر بود و هوا بشدت گرم و مادر طبق معمول توی آشپزخانه، خیس عرق، مشغول پختن غذا بود. غذای مورد علاقه بابا. آشپزخانه ی کوچکمان گوشه حیاط قرار داشت و نور آفتاب تا ته آن می رسید. صدای رادیویمان هم هفت خانه آنطرف تر می آمد:

دیدی که رسوا شد دلم / غرق تمنا شد دلم / دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم

مادر عاشق این خواننده بود. می گفت اگه خدا یه دختر دیگه بهم بده اسمشو میذارم مرضیه و بابا فقط لبخند می زد. با عصبانیت گوشه ی پیراهن گلدار مادرم را کشیدم. پیراهنی که عید پارسال، بابا برایش خرید و وقتی مادر آنرا پوشید بهش گفت " چقدر بهت میاد ". جمله ای که شنیدن آن از زبان پدر، برای همه مان عجیب بود و از آن روز به بعد مادرم هفته ای هفت روز این پیراهن را می پوشید:

- چرا کف دستم این شکلیه؟

مادر آهسته برگشت و با کنجکاوی نگاهم کرد. انگار تا حالا کف دستم را ندیده بود. صدای جلز و ولز غذا با صدای مرضیه قاطی شده بود. بوی تند غذا اشتهایم را تحریک کرد و مثل همیشه دوست داشتم به غذا ناخونک بزنم اما مادر از این کار بدش می آمد. مادر آهسته نگاهش را از کف دستم گرفت و به روبرو خیره شد.

نگران شدم. نگران غذا. اگر غذا می سوخت...!؟ اما پدر هیچوقت از غذا ایراد نمی گرفت، حتی اگر غذا می سوخت و همین سکوت، مادر را ناراحت می کرد.

بین ابروهای مادر گره افتاد. انگار خاطره تلخی برایش زنده شده باشد. بغض کرد. درست عینهو خودم که وقتی چیزی را دوست نداشتم بغض می کردم. در حالی که دستش را روی سرم می کشید برگشت و با آستین پیراهن گلدارش گوشه ی چشمش را پاک کرد.

تعجب کردم. مگر من چه گفتم؟ یک خط کج و کوله و چند نقطه ی قلمبه کف دستم که بغض ندارد؟ بغض مال موقعیه که مریض می شدم، مادر می گفت این غذا برایت خوب نیست و من قهر می کردم و دمرو پاهایم را به زمین می کوبیدم و می گفتم " اصلنم. هیچیم نیست. من از غذای شما میخوام " و مادر با مهربانی لقمه ای از غذای بدمزه ی من توی دهنش می گذاشت و می گفت به به چه غذای خوشمزه ای، کاش این غذا مال من بود و بابا مثل همیشه با خونسردی می گفت" ولش کن، اینطوری لوسش می کنی." اما مادر برخلاف دستور بابا، لقمه ای به من می داد و من از ترس، لقمه را قورت می دادم.

پدر اخلاق خاصی داشت. یک نظامی ِ مقرراتی با رفتاری خشک و سرد. به ندرت لبخند می زد و کمتر پیش می آمد که حرف بزند. اما اگر به قول مادر، ده سالی یک بار کاسه ی صبرش لبریز می شد با کمربند باهامون حرف می زد. شاید ما هم برایش سربازهای پادگان بودیم و مادر همچون افسری مهربان، همیشه سعی می کرد با محبت بیشتر، سردی نگاه پدر را جبران کند.  

وقتی دوباره داد زدم، مادر به خودش آمد و روبرویم زانو زد. خیلی نرم و آهسته دستم را گرفت و دانه دانه گره های کف دستم را بوسید. دیگر حتم داشتم غذا می سوزد. بوی سوختگی را خوب می فهمیدم. این حس را از مادر به ارث برده بودم، اما چرا او متوجه سوختن غذا نبود؟ انگار مادر هنوز دلش آرام و قرار نگرفته بود که بغلم کرد و آهسته توی گوشم گفت:

- کره بز! داد نزن. تو نمیدونی بخاطر همین خط کج و کوله، پدر همه رو در آوردی.

من نمی دانستم چطور پدر همه را در آورده ام اما این را می دانستم " همه "، یعنی خودش و بابا. این را هم می دانستم مادر، هرکسی را که خیلی دوست داشت بهش می گفت کره بز.

می گفتند بچه ی تخسی بودی. همسایه ها می گفتند. البته همه ی همسایه ها نه. آنهایی که خودشان توی کوچه بچه نداشتند. من حرف آنها را قبول نداشتم. آنها به هر بچه ای که توی کوچه می آمد می گفتند تخس و شیطون.

البته همسایه ها، الکی هم نمی گفتند، مثلا یک بار که نوک انگشت های پایم را توی شکاف دیوار جا داده بودم و انگشت دستم را به زحمت توی ترک دیوار گذاشته بودم و برای چندمین بار از دیوار خانه مان بالا می رفتم، از بد روزگار، خادم مسجد رسید. پیرمرد مهربانی که همه ی بچه ها دوستش داشتند و عموحاجی صدایش می زدند. عموحاجی با دیدن من مکثی کرد و ایستاد. شاید دیدن این صحنه برایش عادی بود. شاید هم می خواست ادبم کند. بهرحال هر نیتی که داشت دستش را شبیه زمانی که می خواست اذان بگوید، بیخ گوشش گذاشت و با صدای بلند فریاد زد:

- سلااااااااااااام.

و بدون اینکه منتظر جواب بماند رفت و من در آن ارتفاع، از خجالت عرق کردم.

گاهی مادر صدایم می زد: شکمو. می گفت شوخی می کنم اما منم اصلا شکمو نبودم ولی مادرها هیچوقت دروغ نمی گویند.

می گفت: سه سالت بود که شیشه شیر داداشت رو از توی دهنش کش رفتی.

 آن روز مادرم توی حیاط لباس می شسته و من از ترس، عقب عقب ازش دور می شدم و تا مادرم سرش را بر می گرداند مرا نمی بیند...

از هول حلیم افتاده بودم توی دیگ حلیم. عقب عقب رفته بودم کنار درِ ورودی زیرزمین و افتاده بودم پایین. پانزده پله. اول از ترس صدایم در نیامده اما با دیدن خون، زیرزمین را روی سرم گذاشته بودم.

مادر وقتی بالای سرم می رسد که شیشه ی شکسته ی شیر، انگشت کوچک دستم را بریده و انگشتم فقط با یک تکه پوست به دستم وصل مانده. مادر می گفت اون روز، تک و تنها، چه تقلایی کردم که جلوی تقلاهای تو را بگیرم. بعد سرم را بین دو دستش گرفت. به چشمهایم زل زد. نفس عمیقی کشید و حلقه ای از اشک توی چشمهایش نشست. آنگاه با صدای آرامی گفت:

- این خط مال اون روزاست که خون به دل شدیم تا خوب شدی.

و مرضیه فریاد می زد:

وای ز دردی که درمان ندارد. فتادم به راهی که پایان ندارد.

مادر دستش را روی زانویش گذاشت و در حالی که بلند می شد آهسته زیر لب گفت:

- تا گوساله گاو شود، دل صاحبش کباب شود...

آشپزخانه پر دود شد و بالاخره غذای مورد علاقه بابا سوخت اما مادر بجای ناراحتی، حتی بجای اینکه سرم داد بزند، رفت کنار پاشویه و صورتش را شست.

مادر، از پشت سر، با آن لباس گلدارش، چقدر شکسته و خمیده به نظر می آمد...

کارپرداز...

تعداد کفش های ردیف شده دم در، نشان می داد مهمان داریم، چه مهمانی.

اصلا مهمان کیلویی چند؟ امروز خود صاحب ِ خانه مهمان ما بود.

 

تجربه سال های اخیر نشان داده تعداد و حتی مدل ردیف کردن کفش ها نسبت مستقیم به حضور صاحب ِ خانه در نمازخانه شرکت دارد. درست مثل همان روزی که غرق کار بودم و ناگهان درِ اتاقم بشدت باز شد:

- مرد ناحسابی هنوز یاد نگرفتی به کار بگی وقت نمازه؟

 آقای احمدی کارپرداز آب زیرکاه و قوی هیکل تدارکات بود که طلبکارانه دست به کمر، با نیشخند خاص خودش بالای سرم ایستاده بود. نیشخندی که در وقت مناسب، مثل نیشتر چاقو به قلب آدم فرو می کرد.

- مگه وقت نماز شده؟

- آره، یالا بریم که حسابی داره دیر میشه.

در حالی که اتاقم را قفل می کردم از عجله آقای احمدی برای رسیدن به نماز جماعت، شگفت زده شده بودم.

- راستشو بگو چه ریگی تو کفشته؟

احمدی با آن هیکل ورزیده دستم را گرفت و مثل طفل گریزپایی، بشدت دنبال خودش کشید.

- بس که سرت توی کاره از هیچی خبر نداری!

 نرسیده به سرویس های بهداشتی شگفتی ام بیشتر شد.

- آقای احمدی کجا میری؟ وضو...؟

- مرد ناحسابی، فکر کردی تا بخوام وضو بگیرم، تو اون قوطی کبریت جا گیرم میاد؟

تکیه کلام آقای احمدی" مرد ناحسابی " بود. همه به تکیه کلام او عادت داشتیم. گفتم:

 - مرد حسابی آخه نماز بدون وضو؟ مگه میشه؟

احمدی چنان نگاه عاقل اندر سفیهی کرد که فهمیدم اینهمه سال، هیچ درکی نسبت به مسایل جامعه پیدا نکرده ام و حتی این نکته ابتدایی را هم بلد نشده ام که وقتی مدیرعامل محترم شرکت، برای ادای نماز تشریف می آورند، نماز بدون وضو، قربتآ الی " او " هم می توان خواند.

حالا که بعد از چند هفته باز هم گذرم به نمازخانه شرکت افتاده کفش های آقای احمدی، که بی شباهت به کفش های میرزا نوروز نیستند را جلوی نمازخانه ندیدم نتیجه اینکه مدیرعامل برای نماز نیامده، پس چرا اینهمه کفش، جلوی نمازخانه ریخته شده است؟

از پشت در صدای بم و گرفته ی آقای طاهرزاده را شنیدم:

- حاج آقا، کار من ماموریتیه. خط بان هستم، روزی بیست سی کیلومتر خط رو باید چک کنم. دکل به دکل. خط به خط. کوه و دشت و باتلاق هم نداره، با زبون روزه هلاک میشم .

آقای طاهرزاده خط بان اداره است که نگران روزه هایش بود. حاج آقا با تکانی که به سرش می داد و تبسمی که بر لبش نقش بسته بود، نشان می داد شرایط سخت آقای طاهرزاده را درک می کند.

یکی دیگر از همکارها که کمتر او را توی اداره می دیدم بلافاصله حرف آقای طاهرزاده را ادامه داد:

 - حاج آقا، جهت اطلاع، پارسال تابستون یکی از همکارامون توی گرمای پنجاه و هشت درجه گرمازده شد و بردنش بیمارستان.

از سوالات مطرح شده متوجه شدم همکارها نگران ماه رمضان پیش رو هستند.

حاج آقا در حالی که قرآن را می بوسید، طبق عادت آنرا باز و برای مجاب کردن دوستان نمونه هایی از وقایع صدر اسلام را مطرح کرد و با هر جمله، عمامه اش را با دست راست جلو و گاهی به عقب می کشید و سعی می کرد تایید حرف هایش را با ذکر صلوات از بچه ها بگیرد.

بعد مثل اینکه نکته مهمی به یادش آمده باشد قرآن را محکم بست، گذاشت زیر بغل و با انگشت دستش به بیرون از پنجره اشاره کرد و گفت:

- اصلا چرا راه دوری برویم، اگر همین مدافعان حرم را الگو قرار بدهید، متوجه خواهید شد که نماز و روزه شما حتی در گرمای شصت درجه در برابر کاری که اونها انجام میدهند هیچ است. به والله هیچ است.

حاج آقا از اینکه همکارها با قیافه مات و مبهوت نگاهش می کردند کمی به هم ریخت اما با چنان قاطعیتی" هیچ است " را گفت که حتی آقای طاهرزاده هم سرش را بالا نیاورد و همه می دانستیم برادر آقای طاهرزاده مدافع حرم است و ماه هاست از او بی خبر است.

نمازخانه شرکت با آن قبله قناسی که دارد بقول آقای احمدی واقعا شبیه یک قوطی کبریت دفرمه شده است که بخشی از آن با پارتیشن بندی برای خواهران و باقی آن توسط کتابخانه ای کوچک با چند جلد کتاب قرآن و زیارت عاشورا، صندوقچه ای برای مهر نماز و کلی تسبیح رنگ و وارنگ و یک دستگاه سیستم صوتی نه چندان پیشرفته اشغال شده است. کولر اسپیلتی که ساعت ها قبل از شروع نماز روشن و بعد از پایان وقت اداری نیز من باب احتیاط، برای یکی دو نفر از همکاران مثل من، که هنوز یاد نگرفته اند به کار بگویند وقت نماز است و قبل از غروب آفتاب، نماز ظهرشان را می خوانند روشن می ماند. نمازخانه گاهی آنقدر سرد می شود که به شوخی به مسؤل آنجا می گویم تابلویی بنویس که " لطفا با پالتو وارد شوید! " اما کو گوش شنوا. ظاهرا مصرف بی رویه، فقط برای دیگران کار خیلی بدیه.

حاج آقای مادام العمر اداره ی ما جوانی است بیست و چند ساله، کوتاه قد و بشدت لاغر با ته ریشی کم پشت، پوستی تیره، پوششی عصر قجری و ادبیاتی کاملا نامتعارف.

 

امروز بعد از مدتها بازهم فرصتی شد و رفتم نمازخانه. با وجود اذانی که چند دقیقه پیش گفته شده بود و تاخیری که من داشتم و صف هایی که برای نماز تشکیل شده بود اما از حاج آقا خبری نبود هر چند که کفش های ایشان را دم در نمازخانه دیده بودم.

وقتی در صف سوم جایی برای خودم پیدا کردم تازه متوجه حضور حاج آقا شدم که بر خلاف روال معمول همه ی حاج آقاهای کره ارض و حومه! در صف دوم نمازگزاران نشسته و به التماس های دیگران جهت شروع نماز اعتنا نمی کند.

- حاج آقا، فضیلت نماز اول وقتو داریم از دست میدیم.

این تذکر را یکی از همکاران به حاج آقا یادآوری کرد ولی ایشان با لبخند ملیحی شانه بالا انداخت و حاضر به شروع نماز نبود.

از همکار بغل دستی ام موضوع را پرسیدم، بنده خدا گیج تر از من بود. کنجکاویم ارضاء نشد، آهسته از دوستی که صف جلو نشسته بود پرسیدم او هم بی خبرتر از من.

مدیر امور تدارکات بین صفوف نماز به حالت نیم خیز روی زانوها بلند شد و دو دستش را به علامت تسلیم بلند کرد:

- حاج آقا، جلوی همه ی همکارا به شما قول می دهم، حالا لعن شیطان کن و نمازو شروع کن.

مدیر امور تدارکات که انسانی موجه و مورد احترام همه است این قول را داد تا شاید قال قضیه کنده شود و حاج آقا لعن شیطان کرده و از خرشیطان پیاده شده و فضیلت نماز اول وقت را بیش از این زایل نکند.

حاج آقا نگاهی به مدیر تدارکات، که جای پدر ایشان را داشت انداخت و سرش را به علامت تأسف تکان داد و با این حرکت به او فهماند که از این وعده ها زیاد شنیده است، اما بخاطر حرمت نماز اول وقت، به زحمت از جا برخاست و در حالی که زیر لب غر می زد که" اگر نبود فضیلت نماز اول وقت، اگر نبود سفارش مؤکد رسول خدا..." و جمله اش را ناتمام گذاشته از صف دوم به صف اول رفت.

نمازگزاران صف اول، جایی برای حاج آقا بین خودشان باز کردند. مدیر تدارکات که متوجه شد حاج آقا از موضعش کوتاه نیامده دو دستش را از روی ناچاری به هم مالید و به همکاران صف اول دستور داد به صفوف بعدی نماز عقب‌نشینی کنند تا حاج آقا امروز نماز را در صف اول اقامه کند.

دستور مدیر اجرا و نماز بدون فضیلتِ ظهر با کلی تآخیر و در صفوف خیلی خیلی بهم فشرده خوانده شد در حالی که در طول مدت نماز، تمام فکر و ذهنم درگیر موضوع بود.

در رکوع، بی هوا، ذکر قنوت گفتم و در قنوت ذکر سجده و هیچ نیتی نداشتم الا دیدار " او ". نماز که تمام شد، فی الفور خودم را به " او " رساندم:

- تقبل الله حاج آقا، بقول طلبه ها مسئلة.

حاج آقا به احترام، نیم خیز شد و لبخندی زد و با خوشرویی سرش را به طرفم برگرداند.

- حاج آقا جسارتا، علت نماز نخوندن شما روی سجاده خودتون چی بود؟

حاج آقا بلافاصله جوابم را داد. شسته و رفته، بدون آنکه لازم باشد کمی تامل بکند. اما تا فردا که مدیر تدارکات به قولی که در جمع و با صدای بلند داده بود عمل نکرد، باورم نشد جوابی را که از حاج آقا شنیده بودم واقعا درست شنیده بودم.

- گرما جانم، گرما. اینجایی که نماز می خونم خیلی گرمه...

و مدیر تدارکات شخصا به کارپرداز اداره، آقای احمدی دستور داده بود که بعداز ظهر همان روز یک دستگاه پنکه فول اتومات چینی سفیدرنگ، رنگ باب میل حاج آقا، خریداری و فردا کنار سجاده اش بگذارند...

وقتی گیج و منگ نمازخانه را ترک می کردم آقای احمدی را توی راهرو دیدم که با کفش های شبیه کفش های میرزا نوروزش سُرسُر کنان از دور دو دستش را بالا برد و با نیشخند معروفش و با صدای بلند که همه بشنوند گفت: تقبل الله...