درخشش نور خورشید روی لبهی تیز چاقو، چشم لیلا را بشدت اذیت کرد. این نور از لابلای پردهی آبی رنگ پنجرهی آشپزخانه میتابید. لیلا در حالی که چشمانش را بسته بود به آرامی دستش را به شکمش مالید:
- کاش منم یه بار لگد زدن بچه رو حس میکردم.
حسرتی که بیش از ده سال، روزگار را به کام او تلخ کرده بود. ناخودآگاه دستهی چاقو توی دستش چرخ خورد و چرخ خورد و ذهن او با هر چرخش چاقو، سراغ فکرهای بیخود گذشته رفت.
- پدر سگ... تو غلط میکنی!
طنین وحشتناک صدای پدر، آن هم بعد از ده سال، هنوز میتوانست زانوهای لیلا را سست بکند. چاقو از دست لیلا افتاد، بعد کف آشپزخانه نشست و زار زار گریه کرد.
- بابا تورو خدا، لااقل بذار دیپلممو بگیرم.
پدر، با آن دستهای زمخت، سیلی محکمی توی گوشش خواباند:
- کره خر! نه دیپلم برات نون و آب میشه، نه توی خونه موندن. بهتر از جمال هم گیرت نمیاد.
بعد زیر لب غرید:
- زن چه به درس خوندن...!
لیلا در حالی که پای پدرش را محکم چسبیده و از رفتن او جلوگیری میکرد با التماس گفت:
- فقط تا دیپلم. به جان بابا بیشتر نمیخونم.
پدر با حرکتی سریع پایش را از بین دستهای لیلا بیرون کشید:
- خر خودتی، توله سگ! حتما بعد هم هوس دانشگاه و قرتی بازیهاش! آرررره...!؟
- مرد تورو خدا بس کن. مگه تا حالا چه قرتی بازی از دخترمون دیدی که این حرفو میزنی!؟
مرد به قصد زدن لگدی محکم به طرف همسرش رفت اما وقتی ترس را در چهرهی او دید منصرف شد:
- تو دیگه زر نزن، تو که از بیرون خبر نداری...!
زن تمام جراتش را جمع کرد:
- آره؛ فقط خودت خبر داری؟
تمام شجاعت مادر در دفاع از دخترش، پیش کشیدن قضیهی خانم مرعشی بود:
- بی انصاف؛ گناه خانم مرعشی رو پای همهی زنهای عالم ننویس؟
- دِ آخه، اگه اون سگ پدر نبود، الان من باید رئیس بانک میشدم... میفهمی! ده سال منو عقب انداخت! ده سال...
پدر با گفتن این موضوع، محکم روی میز زد. پارچ آب از شدت این ضربه، به زمین افتاد.
مادر میدانست آخر ِ همهی جر و بحثهای آنها به خانم مرعشی ختم میشود. کارمند سادهای که تنها یک سال بعد از استخدام، بقول شوهرش با کود شیمیائی آنچنان رشد کرد که یک ساله رئیس بانک شد و از آن روز همهی زنهای عالم از چشم شوهرش افتادند...
لیلا در حالی که سردرد شدیدی داشت به اتاق خواب رفت.
امشب بعد از یک هفته، جمال برمیگشت و لیلا هر بار انتظار داشت که این دوری چند روزه، جمال را مشتاق او کند و با او مهربانتر باشد. اما خوب میدانست، مهربانی جمال، یک انتظار بیجاست.
- مادر جان، علاج بی مهری بعضی از مردا فقط بچه است.
اما وقتی آن روز، آقای دکتر، آب پاکی را روی دستشان ریخت، تنها امید لیلا برای جلب محبت جمال هم به فنا رفت... و لیلا فروریختن هیبت شوهرش را با چشمهایش دید:
- آقا جمال؛ از نظر من تو هیچ عیبی نداری، من که با خوب و بدت ساختم، من خودتو میخوام. گور بابای بچه.
و حالا که جمال بعد از یک هفته رانندگی در جادههای بی انتها، خسته و کوفته اما با کلی امیدواری برگشته بود، با شنیدن این خبر، زیر دلش خالی شد و دنبال بهانهای میگشت که دق دلش را خالی کند:
- پتیاره، حالا دیگه تو با بد و خوب من ساختی!؟
پنج سال از آن روز لعنتی گذشته بود اما بازهم لیلا با یادآوری آن، ناخودآگاه اشک میریخت.
- مرگ یک بار؛ شیون هم یک بار.
این را از خانمی شنیده بود که میگفت توی لجنزار زندگی کرده است. توی فیلم " زندگی جهنمی! "
زمانی که لیلا شبهای بی انتهای تنهائی خودش را مجبور بود با دیدن فیلم، سحر کند...
خانمی که مثل او از زندگی با شوهر معتادش خسته شده بود و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، نصفههای شب، با ضربات چاقو شوهرش را کشته و خودش را برای تمام عمر خلاص کرده بود.
حتی یادآوری انعکاس نور خورشید روی لبهی تیز چاقو، توی تاریکی اتاق خواب، بازهم چشم لیلا را اذیت میکرد.
- مرگ یک بار، شیون هم یک بار...
صدای زنی همدرد خودش، مثل سوت ِ ممتد قطار توی گوشش نفیر میکشید. ندائی درونی به او میگفت تو هم خودت را خلاص بکن. فقط یک ضربه کافی است تا عمری راحت زندگی کنی.
هرچه صحنه، در افکار لیلا شفافتر میشد، ضربان قلبش تندتر میزد و حالت تهوع پیدا میکرد.
- آخه توی عمرت یه پشه رو هم نکشتی!
- پشه فرق میکنه. پشه آزاری بهم نرسونده ولی جمال... آخ از دست جمال...
بعد سرش را بین دستهایش گرفت و چند بار پشت سرهم اسم جمال را تکرار کرد.
- لیلا خانم، چرا ازش طلاق نمیگیری؟
آقا محسن شاید صد بار این سوال را از لیلا پرسیده بود و همیشه جواب سوال او یک لبخند بود. لبخند تلخی که گونههای لیلا را سرخ و گوشهای محسن را مثل لبو، داغ و قرمز میکرد...
- آقا محسن؛ میشه چکهی آب ظرفشوئی رو بگیری؟ ببخشید زحمتتون میشه آقا جمال نیستن.
و کمکم با همین بهانههای آبکی، پای آقا محسن، پسر همسایه به زندگی لیلا باز شد.
- لیلا خانم میشه آچار رو بهم بدین؟
و لیلا طوری آچار را به دست آقا محسن میداد و محسن طوری آچار را از دست لیلا خانم میگرفت که برای چند ثانیه دستهایشان با هم تماس پیدا میکرد... تماسی که هر دو، لرزش ناشی از گرمای آن را تا اعماق وجودشان حس میکردند.
این روزها دیگر نه تنها نبود آقا جمال، لیلا را دلتنگ نمیکرد بلکه برگشتش هم باعث خوشحالی او نمیشد. هر روز نان گرم و خشخاشی، شیر تازه، سبزی و میوه، بهانههائی بودند برای رفت و آمد بیشتر آقا محسن... و بعد دقایقی خوش و بش کردن و نوشیدن یک لیوان چای داغ، شور و شوق تازهای به زندگی لیلا داده بود.
لیلا چشمانش را بست و سعی کرد شیرینیهای زندگی را بخاطر بیاورد اما از شدت خستگی خوابش برد. یک خواب عمیق. انگار ساعتها خوابیده بود.
وقتی که غلتی زد جمال را با زیر پیراهن کثیف و عرقی کنار خودش دید که طاقباز روی تخت خوابیده است.
- اینم جمال! جرات داری؟
با دیدن جمال دوباره قفسهی سینهاش درد گرفت. یک درد غیرعادی. غیرقابل تحمل. درد ِ همان دندههائی که زیر مشت و لگد جمال از سه جا شکسته بودند. دلش میخواست فریاد بزند اما میترسید جمال از خواب بیدار بشود.
آهسته از روی تخت بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. گلویش خشک خشک شده بود. سراغ یخچال رفت. کمی آب نوشید اما تشنگیاش برطرف نشد. احساس میکرد کف دستهایش خیس عرق شده است. هنوز حلقش خشک بود و به زحمت میتوانست نفس بکشد. بازهم انعکاس نور، روی لبهی تیز چاقو! بازهم صدا. همان صداهای لعنتی...
- مرگ یک بار؛ شیون هم یک بار.
- پتیاره، تو با بد و خوب من ساختی!؟
- لیلا خانم، چرا ازش طلاق نمیگیری؟
- کاش منم یه بار لگد زدن بچه رو حس میکردم.
- گور بابای بچه...!!!
- زن چه به درس خوندن...!
صداهای لعنتی دست از سرش برنمیداشتند... لیلا چشمهایش را بست و سرش را در میان دستهایش گرفت و روی زمین نشست. برای یک لحظه چشمش را باز کرد. هنوز چاقو روی زمین بود...!!!
بخاطر اینکه خودش را، شاید هم وجدانش را و یا هرچیزی که در آن لحظه عذابش میداد را قانع بکند زیر لب گفت:
- وضعم از این بدتر نمیشه. اصلا فرض کن یه حیوون یه حیوون دیگه رو کشته. مگه نه جمال همیشه به من میگفت تو یه حیوونی!؟
لیلا نگاهی به خودش کرد. دستهی چاقو توی دستش بود. انگشتش را به لبهی تیز چاقو کشید. تا حالا چاقوئی به این تیزی ندیده بود. انگار چاقو هم برای رهائی لیلا، اعلام آمادگی میکرد.
لیلا آهسته و با قدمهائی لرزان و نامطمئن خودش را به اتاق خواب رساند. جمال هنوز طاقباز خوابیده بود.
به نظر میآمد تمام کائنات، با او هماهنگ شدهاند.
زیرپیراهنی جمال نازکتر از آن بود که سدی جلوی نوک تیز چاقو باشد. تمام خشم سالیان، مثل فیلم، جلوی چشمان مضطرب لیلا نمایش داده شدند... خاطرات کتکهائی که از پدر و برادرانش خورده بود و تمام مشت و لگدهای جمال، مرد زوری ِ زندگیش... مردی که نتوانست محبت او را جلب کند...
در آن لحظه از تمام مردها تنفر داشت. دلش میخواست سر به تن هیچ مردی نباشد. بجز محسن.
خوب میدانست جرات ضربه زدن ندارد اما صدای لعنتی، دست از سرش برنمیداشت:
- مرگ یک بار شیون هم یک بار...
انگار آن زن به او دستور میداد که زودتر کار را تمام بکند. انگار آن زن دستش را گرفته بود و در این اقدام دهشتناک به او کمک میکرد... انگار آن زن از پشت سر، چشمانش را گرفته بود تا اینقدر چشمانش دودو نزند و صحنهی قتل را نبیند. تا دستش نلرزد، دلش نلرزد. تا اینقدر مکث نکند...
در یک لحظه، که لیلا از خودش بیخود شده بود سرتا پایش خونی شد و چاقو تا عمق سینهی جمال را شکافته بود.
لیلا هراسان نگاهی به جنازهی خونآلود جمال و نگاهی به سرتاپای خونین خودش انداخت و در حالی که میخواست بالا بیاورد، سراسیمه از خانه فرار کرد و به این فکر میکرد که چرا جمال هیچ تکانی نخورد!؟ تقلائی نکرد! حتی از درد، چشمانش را باز نکرد...!
حالا دیگر دنیا به چشم لیلا تیره و تار شده بود. هیچ کجا را نمیشناخت. هرجا نگاه میکرد بیابان بود و بیابان و تاریکی مطلق! و آن زن هم دست از سرش برداشته بود! انگار آن زن هم با جمال مرده بود.
حالا دیگر نه راه پیش داشت و نه راه پس. لیلا بر سر دوراهی عجیبی گرفتار شده بود:
به خانه پیش جنازهی جمال برگردد یا خودش را به خانهی پدری برساند.
خانهای که با مشت و لگدهای پدر از او استقبال میشد...
نفسهایش به شماره افتاده بود. فشار شدیدی به قفسهی سینهاش وارد شده بود.
از پشت سر صدائی شنید...!
نه، اشتباه نکرده بود، صدای جمال بود...!
در حالی که به زحمت نفس میکشید و سرتا پایش خیس از عرق شده بود، برگشت و چهرهی خونین جمال را دید که او را صدا میزند...
با صدای وحشتناک خودش از خواب پرید...
جمال با همان زیر پیراهن کثیف به در ِ اتاق تکیه داده بود و به او لبخند میزد:
- چیه...! خواب بد دیدی!!!؟
ممنونم آقا بهمن عزیز
بله واقعا یاد باد آن روزگاران یاد باد
خدا را شکر همه خوب هستیم و با استرس و نگرانی از وضع موجود زندگی را میگذرونیم .
متاسفانه همون اوایل کرونا پدربزرگ عزیزمو از دست دادم و داغی فراموش نشدنی بر جگرمون نشست .
امیدوار شما و عزیزانتون هم همیشه سالم و خوب باشید
خوشحالم که اسم من یاد آور خاطرات خوب برای شما میشه
پاینده باشید
خداوند رحمت کند آن عزیز سفرکرده را که دل های عزیزانش به یاد او می تپد.
امیدوارم تا هر زمانی که دست تقدیر برگ های پر تعداد دفتر عمرتان را برایتان با سلامتی و تندرستی رقم زده است در برگ برگ صفحات دفتر عمر شریفتان دیدن داغ هیچ عزیزی ثبت نشده باشد.
الهی آمین.
سلام سلام خوبید
نگران و دلتنگ خودتون ونوشته های زیباتون بودم
امیدوارم همیشه سالم و خوب باشید
سلام و دوصد درود بر شما دوست بسیار خوب و عزیز و قدیمی.
کسی که اسمش برای من یادآور خاطرات شیرین و به یاد ماندنی گذشته، خصوصا حضور در وبلاگ صمیمی مهربانو خانم است.
امیدوارم در این شرایط وحشتناک کرونایی شما و همهی عزیزانت از گزند این ویروس منحوس بدور باشید.
الهی امین
ممنون که هنوز برادر کوچکت را فراموش نکردهاید و ممنون که جویای احوال بنده هستید.
خدا میداند همیشه دعاگوی شما و دوستان عزیزم هستم.
سلام و روزتون بخیر
چقدر زیبا
همش استرس داشتم نکنه از چاقو اسنفاده کنه
سلام بانوی بزرگوار...
ممنون و سپاس که هنوزبه این کلبه که حالا واقعا محقر و سوت و کور شده سر میزنی.
امیدوارم در این روزگار وانفسا، در پناه حمایت خداوند مهربان همیشه سلامت و تندرست باشید.
هم خودتون که گوهر نابی از انسانیت هستید و هم همه ی عزیزانت.
بازهم ممنون و سپاسگزارم.
سلام عرض می کنم.
داستان گیرا و جالبی بود و نوشته و توصیفات شما طوری بود که بدبختی و مستأصل بودن لیلا از زندگی رو ، به خوبی میشه درک و لمس کرد، اما کمی برای منِ کند ذهن این قسمت مبهم بود:
«...حالا که جمال بعد از یک هفته رانندگی در جادههای بی انتها، خسته و کوفته اما با کلی امیدواری برگشته بود...
...پنج سال از آن روز لعنتی گذشته بود اما بازهم لیلا با یادآوری آن، ناخودآگاه اشک میریخت.»
:آیا کلمه حالا به زمان اکنون در پنج سال پیش برمی گردد؟
« کلی امیدواری» جمال برای چه بود؟
البته می دونم که این ها گفتگوهای ذهنی لیلی در زمان های مختلف زندگی اش بوده!
و شاید ناتوانی بنده در تطابق زمان، مرا دچار مشکل در فهم زمان کرده است.
سلام دوست خوبم سودا خانم عزیز
ممنون که حوصله بخرج داده و قصه رو خوندید.
قطعا قصه از نظر فنی کلی نقص داره که تا من به مرحله ی قابل قبولی برسم هنوز راه درازی در پیش دارم.
در مورد کلمه ی " حالا " درست متوجه شده اید منظورم همون پنج سال قبل بوده و در واقع این بخش از قصه یادآوری خاطرات لیلا بوده.
اما چیزی که منو خیلی خوشحال کرد دقت شما در خوندن قصه بود.
اگه همیشه این عادت رو داشته باشید که قصه ای رو این قدر دقیق بخونید باید بهتون تبریک گفت و این نشون میده که خواننده ی ماهر و با حوصله ای هستید.
بازهم ممنون و سپاسگزارم که منو از نظراتتون مطلع نمودید.