دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

سفر عشق 4


قدم میزدم و دعا میکردم گشایشی بشه !

آخه نه میتونستم برم دنبالشون بگردم ، که جائی رو بلد نبودم و میترسیدم همین نقطه رو هم گم کنم ! و نه دلم طاقت موندن داشت !

یه مرد عرب ِ سبیل کلفت از توی کوچه ی بغلی اومد­ و نزدیک من شروع کرد به قدم زدن ! همینطور یهوئی ! الکی!یعنی منم منتظر کسی هستم ! دستاش توی جیبهای شلوارش و چِلِق چِلِق آدامس میخورد ! بعد از چند دقیقه گفت چی شده ؟با عربی دست و پا شکسته بهش فهموندم خونواده ام رو گم کردم.استنطاق شروع شد :

: لا موبایل ؟ لا خط الهاتف العراق ؟أین هی العائله ؟ این هی اِبنِک ؟

حسابی رو مخم بود ! یه جورائی ازش خوشم نمیومد! آخه ظاهرن هیچ کاری اونجا نداشت.فقط دستاش توی جیبش بود و آدامس میجوید و قدم میزد و ازم سوال میپرسید ...نورپردازی درِ خروجی هم که قربونش برم شاعرانه ! دو میلیون چراغ داخل حرم روشن بود ولی اینجا ، یعنی خروجی مسجد دریغ از یه لامپ صد وات !!! و این تاریکی یه جورائی اذیت کننده بود ...

از دور شبح خانومی رو دیدم که شبیه ایرونیها حجاب داشت ... چشامو نی نی کردم و ته دلم خوشحال شدم ...

خودش بود . یکی از همراهامون بود که داشت از دور میومد! ته دلم گفتم نکنه اینم گم شده!!!

 تا دیدمش رفتم و سراغ بقیه رو ازش گرفتم . گفت همه کنار درِ خروجی منتظر شما هستن .

گفتم مگه اینجا درِ خروجی نیست ؟ گفت چرا ولی ظاهرن داخل هم یکی دیگه داره ...! ما اونجا هستیم.

خب خدارو شکر به خیر گذشت هرچند یک ساعت دلهره پدرم رو درآورد ! و حتمن اونارو هم کلافه کرده بود .

نگو با پونصدمتر فاصله ، یه ساعته همه داریم از گم شدن همدیگه زجر میکشیم !

از دور جمعشون رو دیدم ، شمردم ! بازم یکی کم بود ! پرسیدم فرزاد کو ؟

گفت مگه با شما نبوده ؟

دوباره غصه ! دوباره نگرانی ، دوباره استرس !

خانومم تا منو بدون فرزاد دید دستاشو زد رو هم و گفت پَ فرزادم کو؟

گفتم از ورودی مسجد گمش کردم ! ولی نگران نباش پیداش میکنم.(توی تاریکی بوضوح نگرانی رو توی چهره خانومم دیدم !)

بقیه در ادامه مطلب...  

   باید میرفتم داخل و از بلندگوها فرزاد رو صدا میزدم ... از در ِ خروجی اجازه ورود نداشتیم . رفتم با نگهبان صحبت کردم . شاید نفهمید چی دارم میگم ولی از تُن صدای محزونم فهمید گرفتارتر از اونی هستم که کمکم نکنه !( آخه درِ ورودی خیلی با اینجا فاصله داشت ! )

 گفت : تَفَّضَل ! به نگهبان بعدی هم گفت اِبنِهُ مفقود ! ( یعنی بیچاره بچه ش گم شده! بذاربره داخل!)

رفتم آخرین امیدم رو امتحان کنم . بلندگو پشت سرهم اسم میخوند . اسامی افرادی که از گروه جدا شده بودن. قبلش ، صدای بلندگو رو حتی نمیشنیدم! ولی حالا فقط صدای بلندگو رو بین اونهمه همهمه ی جمعیت میشنیدم و دیدم چقدرگرفتارا زیادن و من بیخبر بودم از اونا ...

سمیه هشت ساله از تهران ! علی چهارده ساله از کاروان اعزامی از قم ... اسم بود که خونده میشد !

رسیدم به دفتر مفقودین.دونفر نشسته داخل و بلندگو خاموش ! مثل من ده ها گرفتاردیگه پشت پنجره . با زبون مخلوط فارسی، عربی بهش حالی کردم که پنجره رو باز کنه ! با کله ی بزرگش گفت نمیشه !

داد زدم : اِبنی مفقود !

با دستش اشاره کرد که بلندگو خراب شده !

با التماس بهش گفتم لااقل اسم گمشده هامون رو بنویس وقتی بلندگو درست شد صداشون بزن !

گفت : اگر یَک مَلیُون دَفعَه بَنِویسی ما نمیتوان خوندش ! ما سوات نداشتیم ...!

زکی !! مارو باش سر قبرکی داریم فاتحه میخونیم ...!!! ول کردم و اومدم . از دور صدای بلندگوئی شنیدم . رفتم اونجا و شانسمو امتحان کردم . دست پشت دست میزدم که گوشیم یه تک خورد.فرزاد جانم بود.هرکاری کردم نتونستم باهاش تماس بگیرم.براش پیام دادم : فرزاد جان کجائی ؟ جوابی نیومد !

رفتم سراغ بقیه ! از دور فرزاد رو با اون کلاهش که دیدم بال در آوردم ...

ماجرا همون بود که عرض کردم.باید میرفت دوربین رو تحویل صندوق امانات میداد ولی این پروسه ظاهرن خیلی طول میکشه و بین ما جدائی میفته !

شکرکنان راه افتادیم به سمت نجف اشرف.زیارت مرقد مولای متقیان علی ابن ابی طالب (ع)

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

مزار بزرگمردی که در سال40 قمری بدست شقی ترین انسانعبدالرحمن ابن ملجم مرادی " به شهادت رسید. بر اساس وصیتش قبرش را پنهان نگه داشتند و جز امامان و برخی شیعیان خاصِ این خاندان، کسی از محل دفن آگاهی نداشت. سید بن طاووس نوشته‌است : «... پیکر مطهر حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع) را شبانه خارج کرده و امام حسن(ع) و امام حسین (ع) و محمد حنیفه و عبدالله بن جعفر و عده‌ای از خاندان وی همراه جسد بودند و آن را پشت کوفه دفن نمودند. موقعی که سوال شد: «چرا قبر را مخفی کردید؟» در پاسخ فرمودند: «جهت ترس از خوارج، چون قبر او را نبش می‌نمودند.»

پس از سقوط دولت بنی‌امیه و متفرق گشتن خوارج در قرن دوم هجری، در عصر هارون‌الرشید، محل قبر حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علنی شد.

پیش‌بینی وی نیز درست از آب درآمد، زیرا در دوران امیری حجاج ابن یوسف ثقفی بر کوفه ، حدود ۳۰۰۰ قبر را  برای پیدا کردن آرامگاه او نبش کردند ، ولی موفق نشدند.


 

بعد از زیارت رفتیم خونه ی همون آقائی که صبح ازش خداحافظی کرده بودیم.شب رو همونجا خوابیدیم و فرداش عازم کاظمین شدیم . قبل از رفتن به کربلا میخواستیم کاظمین هم مشرف بشیم .

 این شهر سومین شهر مقدس عراق پس از نجف و کربلا است.نام این شهر برگرفته از نام مبارک حضرت امام کاظم (ع) است و از اونجایی که در این حرم، حضرت موسی بن جعفر (ع) ( امام کاظم ) و نواده او حضرت محمد بن علی (ع) ( امام جواد) مدفون می باشند شهر به نام این دو بزرگوار ، «کاظمین » نامیده شده .

در مسیر زیارت شهر مقدس کاظمین :

بعد از زیارت ، تصمیم گرفتیم پای پیاده عازم کربلا بشیم . در مسیر کربلا باید از بغداد عبور میکردیم .

 ده کیلومتر پیاده روی اولیه ، تمرین خوبی بود برای محک زدن خودمون که آیا توان پیاده روی صدکیلومتری بغداد تا کربلا رو داریم یا نه !

اولش که نشون میداد خیلی سخت نیست ... شعارهای بین راه هم بهمون روحیه میدادن :


نقطه به نقطه " موکب " برای پذیرائی زواّر اباعبدالله (ع)

امنیت کاملن برقرار بود . در تمام مسیر نیروهای نظامی مستقر بودن و اینها علاوه بر نیروهای گشت و نیروهای هوابردی بودن که تمام شب و روز در تردد و حرکت بودن

شب را در موکب " ابو مصطفی " در ورودی شهر بغداد به سر بردیم . چقدر از خدمت کردن به ما خوشحال بود ... میگفت خودش و بیست نفر از دوستانش چند ساله که ایام محرم در خدمت زواّر هستن .

همش میگفت : انتم علی الّراسی ... جای شما روی سر ماست ...

اول با پیش غذا پذیرائی شدیم ولی خسته تر از اونی بودیم که پیش غذا بخوریم !

شام رو که آورد ساندویچی بود ولی بقول مرحوم مادرم " هیچی بهتر از خواب نیست ! "

خوابیدیم برای شروع پیاده روی اصلی بغداد تا کربلا ...!!! مسیری که اصلن به ایرانی ها توصیه نشده بود و ما اطلاع نداشتیم! و ماجرائی که یادش حتی الان هم مو به تنم سیخ میکنه !!!emoticon


دوستان عزیزی که این سفرنامه رو دنبال میکنید . شرمنده هستم . هنوزم ادامه داره ...!

نظرات 20 + ارسال نظر
مینو سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 16:56 http://milad321.blogfa.com

سلام.
میخواستم نخونم تا وقتی اقا فرزاد پیدا بشه.اخه شب خواب هولناک میبینه ادم!
خدا را شکر که سلامت هستید

سلام بانوی گرامی
شرمنده اگه باعث ناراحتی شما یا دوستان شده ام
حقیقت اینه که خواستم عین احساسم رو بنویسم ومنتقل کنم .
ممنون بابت دعای خیرتون .

خلیل دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 20:52 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام

عجب خوابی.

سلام خلیل جان عزیز
ممنون که مارو هم فراموش نمیکنی .
واقعن خواب خوبی رفتیم ...

علی امین زاده دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 17:44 http://www.pocket-encyclopedia.com

خواستم بگم از 1 تا 4 رو خوندم.

مرسی از این تور مجازی.

ممنون از لطف و نظر محبت آمیز شما استاد گرامی.

علی امین زاده دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 17:42 http://www.pocket-encyclopedia.com

آموزش نقاشی: چگونه شجاعت را ترسیم کنیم.
http://www.pocket-encyclopedia.com/?p=1521
ready up و منتظر حضور سبزتان

همیشه نوشته هاتون مفید و پربار هستن
انشاالله حتمن خدمت میرسم.

پونی یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 16:07

یعنی با همان گروه خانوادگی که رفتین کربلا و نجف طمونطوری بیایین طرفای ما

آهاااااااان ! اووووووفتاااااااااد
ممنونم پونی جان ، شما واقعن لطف دارین .انشااله خدا نصیبتون کنه زیارت اربعین حسینی سر راهتونم ما خدمت شما و خونواده ی محترمتون باشیم ...

فریبا یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 10:09

سلام
خدارو شکر که اتفاق بدی نیوفتاد پس ماجرا داره کم کم ترسناک میشه
بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم

سلام فریبا خانم عزیز
ممنون از شما بابت نگرانی هاتون

شیوا یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 08:31

سلام آقا بهمن عزیز
آقا با این اوصافی که شما می فرمایید از امسال تا ده سال عاشورا نذری بدین که اتفاق بدی نیوفتاد و صحیح و سالم برگشتید خدا رو شکر لطفا میگو سوخاری باشه واسه ما هم بفرستین


سلام شیوا خانم عزیز ، خوش اومدین و صفا آوردین .
راستش فقط یه مشکل کوچولو میمونه ! اونم اینه که من اعتقادی به نذری دادن ندارم ! ولی خوشبختانه ، خدارو شکر، شدیدن به نذری گرفتن اعتقاد دارم ...
حالا اگه عمری باقی بود و ماجرا رو نوشتم شاید خودتون از صمیم قلب بخواین برا سالم موندنم نذری بدین ...
که البته منم مثه شوما از میگو سوخاری خوشم میاد خدارو شکر ...

بندباز یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 00:09

آقا شانس آوردیم مجبور نیستیم داستان رو مثل سریال های قدیمی تلویزیون هر جمعه دنبال کنیم!
الان یعنی چقدر واستیم. تا قسمت بعد؟!

مرجان خانم عزیز
شما دیگه چرا ؟من طاقت چوب کاری شما استاد عزیز و گرامی رو ندارم .
من کی باشم که بخواهم شما دوست عزیز رو منتظر بذارم .
ضمنن از لطف و محبت شما صمیمانه سپاسگزارم . چشم سعی میکنم هرچه زودتر قال قضیه کنده بشه و تمومش کنم ...

سهیلا شنبه 28 آذر 1394 ساعت 17:39 http://rooz-2020.blogsky.com/

سلام بر برادرخوبم کبلایی بهمن و درآینده ی نزدیک حج بهمنی
چیطو میطوری دادا
ببین من باز نیومدم حرفای کلیشه و تکراری بگم و برم
اومدم بهتون بگم من دوشنبه صبح ان شاالله مسافرم و میخوام برم پایتخت و بعدشم شمال....لدفن دست بجنبون و این سفرنامه ی مارکوپولویی رو تمام کن که حداقل موقع رفتن من فکرم اینجا نمونه و باخیال راحت برم ددر دودور....
این یک دستور نیست بلکه یه خواهش خواهر از برادر مهربونشه
و این کامنت ارزش دیگری ندارد....
و بازهم
من الله توقیف

سلام خواهری سهیلای عزیز
موقع برگشت از زیارت ، آقا حسین ، که معرف حضورتون هست ، میگفت میخواستم براتون بنر زیارت قبولی بنویسم ولی هرچه فکرشو کردم دیدم " کربلائی بهمن "! یه جوریه ! قشنگ نیست ! برا همین منصرف شدم ...
حالا وقتی شما مینویسی کبلائی بهمن خود به خود خنده ام میگیره ...
بعدشم میخوام بگم ای خواهرِ مارکوپولو در قرن بیست و یکم !بازم که عازم ددر دودور هستی ؟ منزل خیر !
انشااله که هرجا هستین بهتون خیلی خیلی خوش بگذره و بیاد ما فقیر فقرا هم باشین ...
بعدشم دستورتون به دیده منت ! اما کاری از دست من بر نمیاد ...نوشتن مثل یه میوه است خودش که رسید از درخت ذهن توی صفحه وبلاگ میفته و میشه هلو ...

سانیا شنبه 28 آذر 1394 ساعت 12:23 http://saniavaravayat.blogsky.com

عمو بهمن اصلا ادم احساساتی نیستم . مدتها فرصت نشده بود بیام وبتون وقتی فهمیدم از کربلا برگشتین و بعد هم سفرنامه نوشتینو اومدم تو محل کارم هستم از لحظه رفتن نوشتین تا الان رو با هم خوندم حس کردم صورتم خیس شده . بله از ابتدای خوندنم دارم گریه میکنم . نمی دونم دلم از دنیا پره یا نه هوس کربلا دارم این اشک ها واسه منید که مانیتورم رو به همکارام هست و بی خجالت داره میریزه نمی دونم چیه . چشم هام میبندم .عمو خوشحالم که سلامت برگشتین اگه تو سفر بودین و اینها نوشته بودین مطمئنم که سکته ناقص زده بودم

سانیای عزیز و مهربون
ممنونم که برای خوندن نوشته های منم وقت میذارین .
و اینکه اشکتون دراومده فقط و فقط نتیجه دل پاکتون و عشقتون به رفتن به این زیارته که همینجا و از صمیم قلب براتون دعا میکنم هرچه زودتر توسط آقا امام حسین(ع) طلبیده بشین و برامون خاطرات سفر رو بنویسین .

نادی شنبه 28 آذر 1394 ساعت 12:22

سلام
میخواستم تا پایان سفرنامه صبورانه و در سکوت بخونم...اما بخش قبلی و نگرانی از گم شدن آقا پسرتون مجال نداد اما با خوندن کامنتا و کنجکاوی زیرکان ه ی دوستان و پاسخ شما آسوده خاطر شدم و این بخش رو بدون دلهره خواندم...
امیدوارم لطف سفر زیارتی اربعین و با پای پیاده رفتن رو درک کرده باشید وبرکت آن ملازم لحظاتت شده باشد.♧♧♧♧

سلام نادی عزیز و گرامی
در اینکه شما صبورانه میخونید خیلی خوبه ، ولی نباید فکر مارو بکنی که دلمون هزار راه میره ؟
که میگیم همه هستن الا خواهر عزیزمون نادی عزیز
بهرحال شما خوب میدونید که نبود شما و تک تک عزیزان ، برا من خیلی خوشایند نیست.
چون هستین ، هستم ...که اگه نبود حمایتها و محبتهای شما عزیزان ، شاید یک ماه دوام نمیآوردم ...
و امیدوارم انشاالله این زیارت فوق العاده معنوی نصیب شما خواهر خوبم بشود .

مامان نازدونه ها شنبه 28 آذر 1394 ساعت 12:21 http://nazdooneha.blogfa.com

من موندم اینهمه سختی برا سفر چرا؟ با شرایط آسونتر نمیشه زیارت کرد وقبول باشه؟ (:

خواهر خوب و مهربونم
حرف شما متین ، زیارت تحت هر شرایطی انشاالله قبوله ولی ، راستش برای زیارت امام حسین(ع)خیلی تاکید شده در صورت امکان با پای پیاده زیارت کردن اجر و ثواب هزار برابر داره .
شاید اگه عمری باقی بود توی قسمت بعدی در این مورد توضیح کوتاهی بنویسم .

غریبه شنبه 28 آذر 1394 ساعت 11:16

فکر کنم بین این قسمت و قسمت قبلی یک قسمت از خاطرات افتاده
چون اشاره نکردید چگونه فرزاد بشما پیوست
زمان قدیم مشهد که می رفتیم مثل الان نبود کافی بود یک در را اشتباهی خارج بشوی دیگه نمی دونستی کفشت را به کدام کفشداری سپرده ای
اولی باری که مشهد رفتم سال چهل و شش بود آن زمان زن و مرد قاطی زیارت می کردند
از دری که وارد شدم روبرویش در قسمت بالا شمشیر و تبر رین و سپری در یک قاب نقره ای به عنوان دکور نصب شده بود را نشانه گذاشتم
چهار درب ورودی به ضریح باز می شد
بعد طواف خواستم خارج شوم دیدم ای داد روی هر جهار در همان شمشیر و تبرزین و سپر آویزان است و همه ی در ها هم شبیه هم است
خلاصه دو ساعتی در حرم دور خودم چرخیدم تا کفشداری را پیدا کردم

غریبه جان عزیز و گرامی
تلویحن توی متن نوشته بودم . آخه قرار ما درِ خروجی بود. بعد از نماز تا آقا فرزاد یه کم مسجد رو نگاه میکنه و بعد از توی اونهمه جمعیت میره دوربین رو تحویل بگیره و خودش رو به بقیه سر قرار برسونه زمان میبره ... همون زمانهائی که همه مون بلاتکلیف بودیم !
ضمنن با خوندن این خاطره تون ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
یاد خودم و آقافرزاد افتادم که ماهم یه همچه بلائی سرمون اومد ...

پونی شنبه 28 آذر 1394 ساعت 11:16 http://pppooonnnyyy.blogfa.com

خوابی چنین میانه میدانم آرزوست.

من باشم زن و بچه نمیبرم با خودم!

مجردی می رم اونجا!

حالا که به خوبی و خوشی می دونیم که برگشتین با آسودگی می خونیم.

اکیپ رو اینور مملکت خدا هم بیارین

پونی جان عزیز
من مجردی نرفته ام و به تجربه برام ثابت شده هرجا مجردی رفتم خیلی خوش نگذشته !!! شومارو نمیدونم !
ولی بهرحال چه مجردی و چه با خونواده ی محترمامیدوارم خدا نصیبتون کنه مشرف بشین . تجربه ش بد نیست .
بعد ، میشه بفرمائید منظور از اکیپ که باید بیاریم اینور مملکت خدا چیه ؟

ملیحه شنبه 28 آذر 1394 ساعت 09:12

سلام داداش بهمن عزیز
هرقسمت از سفر نامتونو که میخونم خدا را شکر میکنم که صحیح و سالم برشتید و دارید برا ما تعریف میکنید.
ماشا ا.. هزار ماشا ا.. به گل پسرتون. انشا ا... زیر سایه پدر و مادر سربلندو موفق باشن همیشه.

سلام بر خواهر خوب و گرامی ملیحه خانم عزیز
ممنون از لطف و محبت شما ، بینهایت سپاسگزارم .انشاالله که کانون گرم خانواده ی شما هم گرمتر و گرمتر باشه انشااله ...

نگین جمعه 27 آذر 1394 ساعت 23:01

پسرم کوچیک که بود وقتی فیلم وحشتناک می دیدیم ، می رفت یه پتو میاورد وقتی صحنه های وحشتناک نشون میداد سرشو می کرد زیر پتو، به منم اصرار میکرد که مامان بیا زیر پتو

با توجه به ماجرایی که نوشتین یادش مو رو به تن سیخ میکنه ، فکر کنم برای خوندن پست آینده باید با پتو بیاییم

حق به جانب علی آقاست
راستش اگه لطف و مرحمت خدا و امام حسین(ع)نبود برای پست بعدی همه " ایزی لایف " !!! لازم میشدین

نگین جمعه 27 آذر 1394 ساعت 22:57

گر نگهدار من آن است که من می دانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

ماشاالله هزار ماشاالله چه چهره دلنشین و معصومی دارن آقا فرزادتون .. عکسشون رو که دیدم مثل عکس احمد رضا جان (شازده پسر سهیلا جان خودمون) یه ذوقی کردم از ته دل انگار علی خودمه که اینطور راحت و آسوده خوابیده ..

خدا هر دوشون رو حفظ کنه و بهتون ببخشه و سعادتمند و عاقبت بخیر بشن الهی


مشتاقانه منتظر ادامه ش هستیم ، هیچ جا نمیریم همینجا هستیم !!!

(راستی حلال کنید در وبلاگ سهیلا بانو کمی ، فقط کمی غیبت کبلایی بهمن رو کردیم)

ممنونم بانوی عزیز و گرامی
از خدا میخوام بچه های شما هم در پناه خودش به حُسن عاقبت و خوشبختی در دنیا و سلامت و سعادت برسن . انشاالله .
ضمنن غیبت تا سه خط فکر نکنم اشکالی داشته باشه فقط خدا کنه از سه خط بیشتر نشده باشه که دیگه کاری از دست من بر نمیاد...

سمیرا جمعه 27 آذر 1394 ساعت 14:24

برا من که خیلی لذت بخشه خوندن سفرنامه تون و منتظر بقیشم

ممنونم از شما خواهر خوبم .
این فقط لطف و محبت شماست .

نسرین جمعه 27 آذر 1394 ساعت 01:20 http://yakroozeno.blogsky.com/

سلام بهمن گرامی
من یه چیزی رو نمی فهمم. چرا اصرار در پیاده رفتن داشتید؟ اینکه سفر رو سخت تر می کرد!
منظورم از سختی نحوه بد پذیرایی با اون بی فکری در مورد حتا یه چراغ بیرون در حرم گذاشتن و گماردن آدمایی که حتا سواد نوشتن ندارن !!! و... هست.
عجب خواب شیرین و سنگینی پسرتون رفته. خدا حفظش کنه.

سلام بر خواهر گرامی نسرین بانوی عزیز
بله کاملن حق به جانب شماست ، البته با دو دوتای ریاضی و منطقی !
اما این زیارت با زیارت بقیه ی ائمه و حتی زیارت خود پیامبر اسلام(ص)یه فرق اساسی داره .
برای هیچ معصومی تاکید نشده که پیاده به زیارت برین ! برای هیچ معصوم و امامی ذکر نشده که اگه مسیر خطر داره بازم به زیارت برین !
راستش اگه میخواستیم یه زیارت معمولی بریم فرمایش شما کاملن درست بود ولی وقتی توی راه کار بهمون سخت میشد بلافاصله بر حزن این سفر اضافه میشد .
خانومم میگفت : پس بانو زینب خاتونرو که به اسارت میبردن اونم از کربلا تا شام ، در حالی که سرهای بریده ی برادر ، بچه ها و عزیزانش در جلوی کاروان بر نیزه ها بوده ، در حالی که بچه های کوچیک رو سیلی میزدن ، تشنه و گرسنه ...

خب ، به همین دلایل تا در توان داشتیم سعی میکردیم این راه رو پیاده بریم ...
ممنونم از شما و امیدوارم خوشبختی و عاقبت بخیری مزدک جان رو ببینی.هرچه زودتراز نوه تون برامون بگین ...

اسی بولیده جمعه 27 آذر 1394 ساعت 01:19

پس سفرتون خیلی پرماجرا و هیجان انگیز بوده!!!
آخی این آقا فرزاده که خوابیده؟؟
تا هر جا ادامه داشته باشه ما هستیم

شاید بشه گفت هیجان انگیز !!!
ممنونم از حضور پررنگتان .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد