دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

انتقام

حاج مصطفی مثل یک جوان بیست ساله، پر انرژی و شاداب، با همه خوش و بش می کرد و مشغول تعریف کردن جوک بود. ضمنا حواسش بود که از پذیرائی چیزی کم و کسر نباشد.

- حاجی بزنم به تخته، امشب بد جوری خوشحالی.

- آره دیگه، خدا بخواد ته طغاری بره، از فردا یه نفس راحت می کشم. نه. فردا تعطیله، از روز شنبه.

 

شاید پنجاه سال است با حاجی همسایه ایم. عروسی تمام بچه هایش را دیده ام اما امشب، شب عروسی آخرین دخترش، حاجی، حاجی همیشگی نیست. 

- حاجی چرا از شنبه. همین الان، دیگه نفس راحتو بکش.

- الان نمیشه. ان شاء الله از شنبه.

و خودش را قاطی مهمان ها کرد. طوری با تاکید گفت " ان شاء الله از شنبه" که نگران شدم. حاج مصطفی کسی نیست که بی حساب و کتاب حرف بزند. دستش را گرفتم و به گوشه ی خلوتی بردم:

- چیزی شده حاجی؟

حرفی نزد. برخلاف ظاهر شاد و شنگولی که داشت تا پرسیدم "چیزی شده" انگار بادش را خالی کرده باشند، مچاله شد.

- حاجی، بینی و بین الله، راستشو بگو، چیزی شده؟

مثل همیشه باید با گازانبر از حلقوم حاجی حرف می کشیدم.

- آره، بینی و بین الله قراره چیزی بشه ولی به کسی ربطی نداره.

کمی جاخوردم.

- ممنون حاجی؛ یعنی بعدِ پنجاه سال غریبه شدیم؟

- غریبه نیستی، اما...

مکث حاجی بیشتر نگرانم کرد ولی دوست نداشتم توی رودروایسی برایم حرف بزند.

- خب بهت می گم. آخه دو روز دیگه همه می فهمن. ولی قول بده فقط دوگوش باشی. حداقل امشب زبون نمی خوام.

و تا حاجی حرف زد دلم هزار راه رفت.

- حاجی، راسی راسی زده به سرت؟ مرد حسابی، بدتر از خودم، پات لب گوره، دس بردار تورو خدا.

حاجی آرام دستش را جلوی دهنم گرفت و با دست دیگرش گوشم را محکم کشید. دستِ حاجی را پس زدم:

- تو که تا حالا مردونگی کردی باهاش زندگی کردی، بقیه ی عمرتم تحملش کن.

حلقه ی نازکی از اشک توی چشم های حاجی جمع شد. دستم را بین دست های پینه بسته اش فشار داد و به چشم های نگرانم نگاه کرد:

- مرد حسابی حالا که جریان رو فهمیدی چرا نصیحتم می کنی؟ می گم چهل ساله مثه یه شکارچی، منتظر همچی روزی ام. انتظار این روز لعنتی، پیرم کرد.

نمی توانستم و نمی خواستم خودم را جای حاجی بگذارم اما باید تلاش می کردم جلوی متلاشی شدن خانواده ی بزرگ و محترم حاجی را بگیرم. سه پسر و دو دختر که همه رفته اند سر خانه و زندگی، با کلی نوه.

- حاجی گیرم چهل سال پیش، خونواده ی عیال، نابودت کردن. گناه عیال بدبختت چیه؟

حاجی محکم دست هایش را به هم زد و دندان هایش را از غیظ به هم فشار داد:

- آاااخ که هرچی می کشم از دست عیال بدبختمه. اون شب نباید رضایت می داد. نباید زیر بار حرف زور مادرش می رفت.

- تو که می گی مادر چرچیل اش نقشه کشیده، اونم که چند ساله مرده، خب حالا از کی می خوای انتقام بگیری؟

دندان های حاجی از شدت عصبانیت به هم می خوردند:

- مادرش، گور به گور شده؟ خودش که هست؟ خواهر کوچیکه اش که سر خواهر و مادرم کلاه گذاشت که نمرده؟ برادرای غیرتی اش که به عیال می گن آبجی بزرگه، هر شش تاشون هستن. من می خوام همه شونو بچزونم.

ظاهرا تلاش برای منصرف کردن حاجی، نتیجه نداشت. تا خروس خوان از نقشه ی انتقام حاجی خوابم نبرد. باید هر طور شده فکری می کردم.

 

- آقا مرتضی؛ حتما خبر داری حاجی فردا می خواد چکار بکنه؟

آقا مرتضی، برادر بزرگتر حاجی بود که توی محله دکان کوچکی داشت. به محض ورودم به دکان، آقا مرتضی تسبیحش را توی جیبش گذاشت. پایش را توی گیوه اش کرد و از روی صندلی چوبی فکسنی که مرتب با چند تا میخ و سنگ ترازو تعمیرش می کرد، بلند شد و انگار که چیزی نشنیده شروع به شمردن دخلش کرد.

- آقا مرتضی متوجه عرض بنده شدی؟

آقا مرتضی پول های شمارش شده را توی دخل پرت کرد. قسم می خورم متوجه نشد دخلش چند تومان شده:

- علیک السلام مَشتی! حاجی حق داره. بذار کارشو بکنه.

- سلام حاجی، شرمنده، اما چی چی رو حق داره، مادر عیالِ حاجی، چهل سال پیش یه غلطی کرده، حالا دخترش باید تاوون پس بده؟ گنه کرد در بلخ آهنگری...

- بَلخ ، مَلخ سرمون نمی شه. حاجی تصمیمی گرفته، همه پشتشیم. والسلام.

- پس خونوادگی می خواین انتقام بگیرین؟

- تو فرض کن انتقامه. به خودمون ربط داره. می گی چرا چهل سال بعد؟ تصمیم حاجیه.

بحث با آقا مرتضی هم بی فایده بود. باید سراغ حاج آقا مومنی می رفتم. حاجی مرید ایشان بود و روزی دو بار توی مسجد بازار پشت سرش نماز می خواند. پرس و جو کردم، از بد روزگار حاج آقا مکه مشرف شده بود.

برای آخرین راهکار، رفتم سراغ عیال حاجی. حاجی منزل نبود و این بهتر بود.

- کوکب خانم، حاجی چشه؟ دیوونه شده؟

زن حاجی صورتش را توی دست هایش پنهان کرد و سرش را پائین انداخت.

- کوکب خانم راستشو بخوای من اومدم هرطور شده جلوی نقشه ی حاجی رو بگیرم.

کوکب خانم در حالی که برایم چائی می آورد آهسته گفت " چوب خدا صدا نداره. " بعد به زحمت نشست و با بغض ادامه داد:

- چهل سال پیش مادر و خواهر حاجی اومدن خونه مون برا خواستگاری. تا حالا اونارو ندیده بودیم. مادرم اون موقع، خواهر کوچیکمو نشونشون داد. بعد شب عروسی منو فرستادن خونه ی حاجی. منی که قبلا بخاطر آبله یه چشمم کور شده بود و پوست صورتم خراب. حاجی همون شب، باید عروسی رو به هم می زد که نزد. فقط با عصبانیت رفت گوشه ی اتاق و همونجا خوابید. بعد ظاهرا چیزی به ذهنش اومده باشه با انگشتش تهدیدم کرد و گفت براتون دارم. همین.

- کوکب خانم تو چرا زیر بار رفتی؟

عیال حاجی سرش را پائین انداخت و آهسته گفت تو مادرمو نمی شناختی.

وقتی دیدم کوکب خانم هم تسلیم تصمیم حاجی شده است، تقریبا ناامید شدم و فقط امیدم به خدا بود که شاید تا فردا حاجی از خر شیطان پیاده شود.

روز شنبه اول صبح حاجی و عیال اش را دیدم که از خانه خارج شدند و نزدیک ظهر حاجی بدون عیال برگشت.

رفتم سراغ حاجی.

- بالاخره کار خودتو کردی؟

- بهت گفته بودم از روز شنبه راحت میشم.

نظرات 4 + ارسال نظر
زری شنبه 6 مهر 1398 ساعت 11:50

سلام.
خب زنش هم انگار چهل سال داشته زجر میکشیده که حاجی انتقامش را بگیره و خیال زنه هم راحت بشه! انگار زنش از این انتظار کشیدن هم خسته شده بوده. چرا گفتید تو جواب کامنتها که کاش سرش را زیر آب میکرد اما طلاق نمیداد؟

سلام زری خانم عزیز
ممنون از شما و فرمایشتان متین ولی راستش رو بخواهید نمی خواستم واقعیت را تغییر بدهم.
واقعیت همین بود که عرض کردم.
و اون جمله ای که نوشتم منظورم این بود که با این طلاق آبرویش بخاطر کار زشتی که چهل سال قبل کرده بود به باد رفت...

مینو شنبه 30 شهریور 1398 ساعت 12:54 http://milad321.blogfa.com

چه کینه عجیبی.حاجی باید همون شب اول عروسی را بهم میزد

سلام مینو خانم عزیز
بله منم موافقم ولی حاجی متاسفانه کار خودش را کرد و به حرف کسی گوش نداد

غریبه دوشنبه 18 شهریور 1398 ساعت 10:04

سلام
بالاخره شنبه سرش را زیر آب کرد
یا طلاقش داد

سلام استاد
خوب معلومه، طلاقش داد
ولی کاش سرش را زیر آب می کرد...

سودا چهارشنبه 13 شهریور 1398 ساعت 15:53

سلام
داستان عجیبی بود!
فکر کردم بالاخره همسایه ی حاجی که راوی داستانه، راهی برای آشتی حاجی و عیالش پیدا می کنه!
به نظر میاد که داستان دنباله داره اما یهو تموم میشه!
توصیف صحنه ها بسیار جالب بود.
ببخشید،شاید در جایگاهی نباشم که نظر بدم‌ و شما استادید اما حس و برداشت خودمو منتقل می کنم. موفق باشید.

سلام بر دوست خوبم سودای عزیز و گرامی
ممنون از شما و زحماتی که می کشید.
خوندن قصه هام
نوشتن کامنت و نقدی بر آنها که از اولی مهمتر و با ارزش تره.
اتفاقا بهترین کمکی که عزیزی چون شما بعنوان یک خواننده می تواند به کسی که قصه ای را نوشته بکند همین اعلام نقطه نظراتش است و بنده از این بابت سپاسگزار شما هستم.
هر نظری که داشته باشید راهنمای کار بنده است.
بله واقعا عجیب بود وقتی که شنیدم حاجی بعد از چهل سال همسرش را طلاق داد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد