وقتی دیدمش، همون جلوی باجه! کلی خندیدم... یه خنده ی الکی! هرچی هم بهش نگاه کردم بازم نتونستم باورش کنم. هرکی هم میدیدش مثل خودم، خنده اش میگرفت...
بعضیا کلی ریسه میرفتن و محکم میزدن روی شونه ام و میگفتن چه بد شانسی آقا بهمن...!
یعنی واقعاً به شانس ربط داره؟
( متاسفانه سالهاست عادتمون دادن هرجای کارمون نقص داشته باشه، به شانس ربطش بدیم...! )
یکی میگفت امکان نداره! حتماً اشتباهی شده، برو دنبالش!
یکی هم میگفت اینا که عادیه! بدتر از اینا هم هست...!
و همکار دیگه میگفت برو خدارو شکر کن... من جای تو بودم یه صدقه مشتی هم میدادم... و میزد زیر خنده...! خخخخخ
توی این چند روزه، کلی بساط خنده ی همکارا به راه بود... چاره ای نداشتم، باید کاری میکردم. اما عقلم به جائی قد نمیداد! همکارا میگفتن درمون دردت فلانیه! آدمِ خیلی خوبیه. تا حالا هر کی پیشش رفته راضی بوده.
البته راستشو بخواین، ته دلم قرص نبود. آخه خیلیای دیگه هم میگفتن: الکی زور نزن، هیچی بهتر از کوتاه اومدن نیست...! دستاتو ببر بالا و جونتو خلاص کن! آخه قصه ی ما فقیر فقرا و قانون، قصه ی گردنیه که از مو باریکتره ... باریکش نکنی باریکش میکنن! اینطوریاست دیگه! ولی خب، چاره ای هم نداشتم. کلاً نمیتونم حرف زور رو تحمل کنم... حالا هم که میگن فلانی هست، چرا شانسمو امتحان نکنم!
بعدِ کلی دوندگی تونستم خدمتشون برسم... جناب سرهنگ رو عرض میکنم. برای پرسیدن یه سوال و رفع یه ابهام ساده!
وارد دفتر کارشون شدم و از روی ادب سلام کردم. با خوشروئی جوابمو داد. مدارک رو روی میزش گذاشتم. نگاهی از بالا تا پایین، به برگه ها انداخت. لبخندی روی لباش نقش بست که سریع مخفیش کرد... میدونست ممکنه من ظرفیت نداشته باشم و زود پسر خاله بشم! هر چی نباشه سالیان سال با مردم بوده و کلی آدم شناس شده!
اما هر چی بود، قیافه اش نشون میداد پشت اونهمه درجه و نشان، یه قلب مهربون تاپ تاپ میکنه... از جواب سلامم اینو فهمیدم. و من به همون تاپ تاپ دلخوش بودم! فهمیدم به قول خودمون، " زِ خومونه...! " راحت شدم و با لبخند و کمی تمسخر دستامو گذاشتم روی میزش و ادای طلبکارا رو درآوردم :
-دقت فرمودین جناب سرهنگ؟ متوجه گافشون شدی؟ دیدی چه گندی زدن؟
اخم جناب سرهنگ و نگاهی که به حالت دستام کرد و بستن پرونده و گذاشتنش روی میز، همه چی رو حالیم کرد...
با خودم گفتم: لعنت به تو! تند رفتی عامو بهمن...! خیلی هم تند رفتی! آخه چی باعث شد زود پسر خاله بشی که اینطور جناب سرهنگ رو عصبانی کنی... صِرف یه لبخند نیم بند...؟
از خودم بدم اومد. از اینکه وارد ده نشده سراغ خونه ی کدخدارو گرفتم...! بلافاصله دستامو از روی میز برداشتم، صدامو صاف کردم. کمی نرمش به صدام اضافه کردم و دوباره، روز از نو، از اول شروع کردم:
-جناب سرهنگ! دستور چیه...؟ میفرمائید چکار بکنم؟
-دستور؟ دستور که روشنه! تعجب میکنم چرا اومدی اینجا؟ اینائی که برام آوردی چه ربطی به من داره؟
-جناب سرهنگ! نفرمائید تورو خدا ! هر جا رفتم و به هرکی اعتراض کردم تهش اسم شمارو آوردن...! حالا هم با کلی دردسر تونستم خدمت برسم... خواهش میکنم یه دستور مساعدتی بفرمائید...
-عزیز من! جان من! مساعدت برا چی! من جای شما باشم بجای اینکه بیام اینجا و وقت خودم و بقیه رو تلف بکنم، مستقیم میرفتم بانک!
-بانک؟
-بله جانم، بانک...
-آخه جناب سرهنگ!
-آخه نداره! ببین...! اومدی که نسازی هااا وقتی بهت میگم برو بانک، یعنی برو بانک! بعدشم خدارو شکر کن...!
-شکر برا چی...؟
-برا مبلغ جریمه ات ! بخاطر اینکه ماشینتو نخوابوندن! بنده خدا، اگه مبلغ جریمه ات زیاد بود میخواستی چی بگی...؟ کی میتونست کَمش کنه؟ تازه فکر میکنی اگه همین قبضا مال من بود، چکار میکردم؟ مثه تو میرفتم شکایت؟ خیر آقا جان! خیر! دقیقاً کاری رو میکردم که تو الان بعد از تموم شدن حرفهام باید بکنی، یعنی میرفتم بانک و قبضهارو پرداخت میکردم... به همین سادگی...!
-جناب سرهنگ! با عرض پوزش و معذرت! احتمالاً خوب قبضارو مطالعه نفرمودین... یه نگاه دیگه به قبضها بندازین حتماً نظرتون عوض میشه! مطمئنم...
جناب سرهنگ، شاید بخاطر دلخوشی من، یا شایدم بخاطر اینکه زودتر شرّم از سرش کنده بشه، یه بار دیگه به قبضها نگاه کرد. به ظاهر با دقت و تامل ولی با اکراه...
-خب! اینم نگاه . بعدش چی؟
-جناب سرهنگ! جسارت منو ببخشین، تاریخ و ساعت و پلاک ماشین و محل خلافی هارو دقت کردین؟
-بله ، همه رو دیدم. که چی!؟
-آخه مگه میشه دوتا خلافی برا یه ماشین، یه پلاک، توی یه روز، یه ساعت، با اختلاف یه دقیقه، اونم توی دو نقطه ی مختلف کشور با کلی فاصله...! یکی اینجا و یکی بندرعباس...!؟ قبول بفرمائید اگه اجنه هم بودم نمیتونستم توی یه ساعت دو جا باشم...! میتونستم!؟
جناب سرهنگ که تا حالا خودشو گرفته بود، زد زیر خنده... در حالی که شونه هاش، شاید از این جمله ی به ظاهر خنده دار من تکون میخورد، گفت:
-تا با اجی مجی بلائی سرمون نیاوردی برو قبضاتو پرداخت کن و خدارو شکر کن با این سرعت وحشتناکی که از اینجا تا بندرعباس رفتی، جریمه ی سرعت غیر مجاز هم برات صادر نشده...!!!
حالا دیگه هر دومون زدیم زیر خنده و من شاد و شنگول از اینکه با یه مدیر خوش اخلاق روبرو شدم کلی خوش خوشانم شد و از دفترش به مقصد بانک اومدم بیرون...!
خدا نصیب همه بکنه توی اداره جات، حداقل، شانس بیارن با کارمندان و مدیران خوش اخلاق برخورد داشته باشن...
حتی اگه تهش هم به بانک ختم بشه...!
تیزی چاقو رو که روی شاهرگ گردنم احساس کردم، مرگ با همه ی تلخی هاش جلوی چشمم به رقص در اومد.! برای یه لحظه دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد! قلبم توی غمی مبهم مچاله شد! احساس کردم خون از شریان هام فواره میزنه...! آیا کسی نیست به دادم برسه...؟
اول که دیدمش، خیلی معمولی نشون میداد. به ظاهر یه جوون آروم که دنبال یه لقمه نون حلاله...! سرشو از پنجره ماشین بیرون آورده بود و با صدای بلند و نخراشیده ای پیِ مسافر میگشت: چهااااارراه... چهاااااارراه دو نفر...!
یه زن و مرد جوان عقب ماشین نشسته بودن و منم روی صندلی جلو کنار دست راننده نشستم. منتظر مسافر چهارم نشد... چرااا!!!؟
هر چند آدم خوش بینی هستم! هر چند از نظر من، همه ی آدمها خوبن مگه اینکه خلافش ثابت بشه، ولی نمیدونم چرا اصلاً از قیافه ی راننده خوشم نیومد. یه جورائی منبع انرژی منفی بود. کنارش احساس آرامش نداشتم. با خودم گفتم بیخیال! مگه میخوای کجا بری؟ دو قدم راه که بیشتر نیست! دوتا پیام که از توی واتسآپ بخونی، تموم میشه... آهاااان! رسیدی... حالا دیگه تورو بخیر و اونو به هرچی که دنبالشه...
در حالی که اصلاً نمیدونستم اون دنبال چیه...!
انگار با همه سر دعوا داشت! پشت چراغ قرمز به راننده ی ماشین بغلی گیر داد... چرا؟ چون یه لحظه بهش نگاه کرده بود.!
-چیه...!؟ چرا نگام میکنی...؟میخوای بیام برات...؟
سرمو از توی گوشی برداشتم و گفتم چکارش داری؟ بنده خدا که حرفی نزده!
خط درشت و عمیقی از یه زخم کهنه و قدیمی تمام دست پشمالوش رو پوشونده بود! پس حدسم درست بود! جناب راننده! اینکاره است... دنبال شر میگرده! از توی آینه نیم نگاهی به مسافرای عقبی انداختم. بیچاره ها از ترس توی بغل هم کِز کرده بودن...! و من...!
بعد از چراغ قرمز، مسافرای عقب پیاده شدن... و حالا من موندم و جناب راننده! و اون خط زشت بریدگی چاقو و گوشت اضافه ای که روی دستش ورقلمبیده شده بود... و کلی دلشوره...
دلشوره از نگاه های مرموز و زیر چشمی راننده... وراندازهای عجیب و غیر عادیش! احساس میکردم حواسش به رانندگی نیست! بیخودی با موهاش ور میرفت...! بیشتر از روبرو، به اطراف نگاه میکرد...! نکنه فکر و خیالاتی به سرش زده...؟ نکنه برام نقشه کشیده...؟
نه بابا... چه فکر و خیالی؟ چه نقشه ای؟ مگه شهر هرته؟ تازه مگه میتونه دست از پا خطا کنه؟ توی دل شهر، روز روشن، بین اینهمه جمعیت...
از این افکار احساس آرامش کردم. یه نفس عمیق کشیدم و آب دهنمو قورت دادم...
خیررررر...! چه مرگش شده!؟ چرا آب دهنم راحت پایین نمیره...!؟
خنده داره! آدم توی کشور خودش و بین همشهریهای خودش باشه و اونوقت نتونه حتی آب دهنشو راحت قورت بده...!؟
ناخودآگاه " توکیو " جلوی چشمم مجسم شد... سالها قبل...
ساعت یازده شب، من و پرسه زدن توی خیابونای خلوت شهر... بدون همزبون... بدون همشهری... حتی بدون حضور پلیس! و بدون کمترین احساس ناامنی... و اینجا... توی روز روشن، توی کشور خودم، شهر خودم، هموطن خودم... و کلی دلشوره...!؟
چاره ای نبود. باید قبل از هر اتفاقی، از ماشین پیاده میشدم... عقل اینو میگه! بقول عزیزی که میگفت: زدن مَردی...، فرار کردن هم مردی...! دیدگاهش این بود: گاهی باید موند و زد و گاهی باید فرار کرد و نخورد... اونم بجای خودش مردیه... و من تصمیم گرفتم " مررررد " باشم... فرار کنم و نخورم...!
اگه این فرار نشونه ترسه، اشکالی نداره. بذار بعدها شرمنده ی خودم باشم و پیش خودم به خودم بگم ترسو... بهتره تا اینکه خدای نکرده...
بعد از این افکار بود که قبل از رسیدن به مقصد به راننده گفتم آقا پیاده میشم...
راننده با تعجب گفت هنوز به چهارراه نرسیدیم!
-آره. اینجا کمی کار دارم...
جائی رو برا پیاده شدن انتخاب کردم که خیلی شلوغ بود. میدونستم اگه فکری هم توی کله ی خرابشه! اینجا هیچ غلطی نمیتونه بکنه...! برگشتم کرایه رو بهش بدم که تیزی برنده و لبه ی سرد چاقو رو روی گردنم احساس کردم...
سردی نوک ِ تیز چاقو، حس خیلی بدی بهم داد. یه حس مشمئز کننده... یه احساس مور مور شدن ناشی از ترس شدید... خون بشدت در تمام شریان هام جاری شد و یک دفعه ایستاد... بدنم کاملاً یخ کرد! کف دستهام خیس شد! ضربان قلبم...! نمیدونم اونجا چه خبر بود!؟ آنچنان گُمپ و گُمپ میکرد که آبرو برام نذاشت...!
از چشمای راننده شرارت میبارید... دیگه از اون آبه هم خبری نبود! دهنم به یکباره خشک شد! هیچی نمیتونستم بگم!
از ترس مرگ...!؟
شاید...
شاید هم از ترس مردن بخاطر هیچ...
نمیدونم...!
حس غریبی بین مرگ و زندگی... یه حس ناآشنا... یه تجربه ی جدید... تا حالا اینقدر به مرگ نزدیک نشده بودم... و چهره ی مرگ، برخلاف شنیده ها و تصوراتم، چقدررر از این زاویه، زشت بود...!
صداهای بیرون برام همهمه شدن... صداهائی گنگ و نامفهوم! قاطی با بوقهای ممتد و همیشگی راننده های همیشه عجول... قیافه های مردم... همه، عجیب و بیگانه... انگار بیگانه ای بودم در سرزمینی بیگانه...!
صدای نخراشیده ای سرم داد زد : " رد کن بینیم! "
کلی طول کشید تا متوجه شدم این صدا، صدای همون جناب راننده است که دنبال یه لقمه نون حلاله...!
نمیدونم چرا الان اون آب کوفتی نیستش...! چقدررر گلوم خشکه!!!؟
-چی رو رد کنم...؟ ( و ترس در صدام موج میزد...!)
-خودتو به خریت نزن! پولا و گوشیتو رد کن!
چاقو بزرگتر از اونی بود که از بیرون ماشین دیده نشه و راننده هم هیچ تلاشی برای پنهون کردنش نداشت. در حالی که احساس میکردم رگ گردنم زیر فشار چاقو داره پاره میشه صدای نخراشیده ی جناب راننده ! اعصابمو بهم میریخت :
-گفـــــــتم رد کن بینیم!!!
مردم...! همشهری هام...! همدردهام...!
میدونستم مردم این خنجرو! ببینن حتمن یه کاری میکنن...! یه نفر در برابر اینهمه جمعیت چه غلطی میتونه بکنه؟ هر خطائی بکنه خود مردم تیکه تیکه اش میکنن... مگه میتونه از دست اییییینهمه جمعیت فرار بکنه؟
اون میگفت " رد کنم بینیم " و من این پا اون پا میکردم تا مردم منو ببینن... متوجه بشن که گرفتار شدم! بفهمن خنجر بیخ گلومه! میدونستم باید کاری بکنم، ولی چه کاری از دستم برمیومد...؟ اعصابم بهم ریخته بود و قدرت تصمیم گیری نداشتم...
مردم...! همشهری هام...! همدردهام...!
عجیبه هاااا ! همه منو دیدن... چاقو رو دیدن... شرارتی که از چشمای راننده میبارید رو دیدن... توی چشمای منو و راننده زل زدن... اما...!!!
اما چرا کسی کاری نمیکنه...!؟ چرا همه بی تفاوت از کنارم رد میشن...!؟ چرا لحظه ی مرگ و زندگیم، برا مردم بی اهمیت شده...!؟ چرا...!؟ مگه نه اینکه منم مثل اونام...!؟ مگه نه اینکه همشهری اونام...!؟ هم دین اونام ...!؟ پس این مردم چشونه...!؟
تنها هنر راننده هائی که از روبرو میومدن این بود که سرشونو از توی ماشین بیرون میآوردن که شاید صحنه رو بهتر تماشا کنن و بعد...
هیچی... اونا هم پی کار و زندگیشون میرفتن...! حتی با فریادی، یا صدای بوقی! این سکوت لعنتی رو نمی شکستن... ظاهراً کسی دنبال دردسر نبود...! و جناب راننده ! هم اینو خووب فهمیده بود...!
تنها کسی که شاید! در اون لحظه ی مرگ و زندگی! کار مفیدی میکرد، یه پسر جوون بود که پشت یه ماشین قایم شده بود و با گوشیش از صحنه فیلم میگرفت...!!! و حتمن خدا خدا میکرد کلیپ تووپی گیرش بیاد... یه کلیپ مهیّج ...! زد و خورد و بکُش بکُش و غرق شدن من در خون...!!!
این تیزی لعنتی بد جوری اذیتم میکرد ولی هنوز امید داشتم! هنوز بفکر مقاومت کردن بودم... هنوز نمیخواستم زیر بار زورگوئیش برم... آخه بیابون نبود که بگم: من بودم و او بود و تیزی خنجر...!
در اوج ناامیدی یه پلیس دیدم... کلی امیدوار شدم. دوباره به ترس خودم غلبه کردم.... یخ تنم آب شد و گرم شدم...
اما نه...! چراااا!!!؟ تورو خدا... ! اینوررر...! صورتت رو برگردون...! بهت احتیاج دارم...!
عجیبه! خیلی عجیبه! پلیس هم منو ندید...!!!
دیگه فهمیدم باید تسلیم بشم...
وقتی اینهمه مردم تورو نبینن...! وقتی پلیس تورو نبینه...! وقتی راننده عجله داشته باشه و هی چاقو رو بیشتر توی رگ گردنت فرو بکنه، دیگه تسلیم نشدن، بقول جناب راننده! بجز خریت چیزی نیست...!!!
با عصبانیت، پولای توی جیبمو پرت کردم جلوی داشبورت ماشین...!
جناب راننده! سرم داد زد:
-آهووووی نفهم! مگه به گدا پول میدی اینطوری پرتشون میکنی...؟
خیلی جالبه...! اینقدر فرهنگ دزدی، شریف شده که حتی یه آدم زورگیر هم حاضر نیست کارش رو با یه گدا طاق بزنه...!!!
از فرصتی که از دیدن حجم پولا! چشمای راننده رو گرفته بود استفاده کردم و قبل از اینکه گوشیمو از دستم بگیره، خودمو از توی ماشین پرت کردم بیرون...
راننده که پولارو دید بیخیال گوشی شد و فرار کرد و رفت...!
شماره ماشین...!؟
هیچی... ماشین پلاک نداشت و کسی نبود جلوشو بگیره...
آقا دزده، نه، ببخشید! جناب راننده! که رفت، آقای پلیس اومد و گفت چیه؟ چته ؟ با راننده بحثت شده بود؟
و من با عصبانیت و تمسخر بهش گفتم خیر جناب سروان! داشتیم یه قل دو قل بازی میکردیم! اونم توی بازی جِر زد ! برا همینم دعوامون شد ...
و جناب سروان هیچی نگفت...!!!
جناب راننده! که رفت کلی مردم دوره ام کردن:
-عامو برو خدارو شکر کن خودت سالمی...!
-غصه نخور! پول چرک کف دسته... زود جاش میاد...!!
-بابا یه کم بیشتر مواظب باش... آدم که سوار هر ماشینی نمیشه...!!!
-خدا خیرت بده! اینهمه پولو برا چی با خودت اینور اونور میبری...!!!!
-من جای تو بودم یه ریال هم بهش نمیدادم... جلوی این افراد نباید کوتاه بیای...!!!!!
.....................................................................
و این قصه ی پر غصه ی بی تفاوتی، متاسفانه همچنان ادامه دارد...!!!
سراسیمه و مضطرب از این کوچه به اون کوچه میرفت... از این خیابون به اون خیابون... جائی رو بلد نبود و کسی رو نمیشناخت...
-حالا با چه روئی برگردم...؟ به فک و فامیل چی بگم؟ به شوهرم چی بگم؟ مگه باورشون میشه؟ مگه قبول میکنن؟ آخه مگه ممکنه دست خالی برگردم...؟ خدایا خیلی سخته... اونم اینجا، تک و تنها... دور از کَس و کارم ...
و واقعاً سخته، آدم توی غربت، بدون همزبون! یه بچه ی دو ساله روی دستش، که ندونه چشه؟ ندونه چرا به این حال و روز افتاده؟ چرا بدنش شل و ول شده و تب داره و به سختی نفس میکشه؟
هر جا که به ذهنش میرسید رفته بود... با اینکه عربی نمیفهمید ولی با التماس، از مردم کمک میخواست... با گریه و زاری بهشون میگفت:
-بچه ام مریضه. داره میمیره! تورو خدا کمکم کنید. به دادم برسید...
خیلیها که فکر میکردن داره گدائی میکنه، بی تفاوت از کنارش رد میشدن...! بعضیها، که یه خورده مهربون تر بودن، پولی توی دستهای به آسمون دراز شده اش میذاشتن و به راهشون ادامه میدادن...!
بالاخره اشک و ناله های جگرسوز مادر، اثر خودشو گذاشت... خانمی از جنس خودش، یه " مادر " ،کنارش نشست و باهاش حرف زد... به عربی فصیح...:
-ما هی مُشکِلِتِک !؟
زبون همو نمیفهمیدن ولی اینجا زبون نبود که حرف میزد... با دل حرف میزدن...
-خانم جان، بچه ام مریضه... داره میمیره... تورو خدا کمکم کن! تورو به حضرت عباس به دادم برس...
قلب اون مادر بشدت منقلب شد. به زبون نفهمید چی میگه ولی با احساسش متوجه شد...
کمکش کرد و اونو به نزدیکترین درمانگاه رسوند...
نتیجه معاینات اما، خوشآیند نبود... اخمهای دکتر همه چی رو نشون میداد! و تکون های سرش...
نگاه های نگران و جملات عربی که کلمه ای از اونارو نمیفهمید... و حس مادرانه ای که همه چی رو بهش میگفت...! و یه مریض، که اتفاقی فارسی بلد بود:
-دکتر میگه بچه تون بشدت مریضه! امیدی به خوب شدنشم نیست... عفونت همه ی تنشو گرفته! دیر اقدام کردین! اگه هم بستریش بکنیم هیچ قولی برای بهبودیش نمیدیم ! فقط خدا ! فقط امام حسین... !
مادرِ بیچاره جنازه ی بچه ش رو گرفت و اومد بیرون... بی هوا خیابونا رو قدم میزد... بدون اینکه بدونه کجا میره...
رفت و رفت تا به احساس آرامشی رسید. حرم رو دید... حرم آقا امام حسین( ع )... مثل ابر بهاری اشک میریخت و ناله میکرد...:
-حالا چکار کنم آقا؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ بدون " دلدارم" کجا برم؟
خسته که شد از اینهمه ناله و زاری، گوشه ی چادرش رو به لباس بچه گره زد و گوشه ی دیگه رو به ضریح بست... با دستاش ضریح رو گرفت و بشدت تکون میداد... سلامتی بچه اش رو از آقا میخواست...:
-آقام، آقا جان، خودت میدونی اینجا غریبم... کسی رو ندارم... پناهی ندارم... من به عشق تو با این بچه اومدم و به عشق تو و با این بچه باید برگردم... یا من و بچه ام رو با هم ببر، یا بچه ام رو بهم برگردون... من بدون این بچه برنمیگردم. یعنی روئی ندارم که برگردم... به باباش چی بگم؟
قطرات اشک امانش رو بریده بودن. هق هق میکرد. اونقدر اشک ریخت و ناله کرد که دیگه رمقی براش نموند...
توی حال و هوای خودش بود که سایه ای رو بالای سرش حس کرد. فهمید دیگه وقتشه و باید از داخل حرم بره بیرون. خیلی اینجا مونده بود...! ولی مگه میتونست بره! مگه جائی بغیر از اینجا داشت؟ هر کی میخواد باشه! قسم خورده تا شفا نگیره از اینجا تکون نخوره...
آقائی که بالای سرش اومده بود بهش سلام کرد و گفت مادرم از اینجا بلند شو برو بیرون...
زن، از نوک پا تا بلندای بالای اون مرد رو ورانداز کرد... چه مرد بلند بالائی؟ چه قیافه ی مهربون و معصومی؟
-آقا، ببخشید، تورو خدا، بذار اینجا بمونم. بذار با آقام درد دل کنم. مریض دارم. بچه ام داره از دستم میره...
اون آقا نشست و دستی به سر و صورت بچه کشید و به زن گفت:
-بچه تون که خدارو شکر حالش خوبه، هیچیش نیست! الحمدالله سالمه! برا چی بستیش به ضریح؟
مادر با گریه گفت: شما به این تیکه گوشت میگین سالم...؟
و بچه با دست و پاهاش بازی میکرد... لبخند میزد و دلربائی میکرد...
مادر از شدت تعجب شوکه شده بود. نمیدونست بخنده یا گریه کنه. چیزی رو که میدید نمیتونست باور کنه! صدا توی گلوش خفه شده بود. از شدت شادی نمیتونست نفس بکشه. ناگهان با صدای بلندی از خوشحالی داد زد و از خواب بیدار شد...!
چشماشو مالید، نمیدونست کجاست. اون آقا کی بود؟ کجا رفت؟ بچه اش...؟
" دلدار "شو دید. باورش نمیشد. مگه میشه بچه ای که دکتر ازش قطع امید کرده به این سرعت خوب بشه؟ اما بچه سالم بود. سالمتر از همیشه ! مادر معنی معجزه رو با پوست و گوشتش احساس کرد. نمیدونست چی بگه... چیزی نمیتونست بگه... ایندفعه اما، هق هق گریه اش از شادی بود...
تا اینجای قصه که رسید، قطرات اشک از گوشه ی چشمای بابام سرازیر شد. با دستمال، طوری که من نبینم، اشکشو پاک کرد و سعی کرد بغضشو نشون نده... آهسته گفت:
-مادرم منو بغل کرد و به شکرانه سلامتیم همونجا اسممو عوض کرد...
" دلدار " بودم، همردیف با اسم برادرام: سردار، نامدار، پادار و اسفندیار ...
و از اونروز شدم: عبدالحسین... همردیف با اسم پدرم" غلامحسین"...
بابام اشکهاشو پاک کرد...
و من تا اونروز اشک بابام رو ندیده بودم...
وارد سالن ترمینال که شد کمی این پا و اون پا کرد... به نظر مردد میومد... شاید فکر نمیکرد اینهمه جمعیّت توی سالن ترمینال باشه! مشخص بود استرس داره. مشخص بود دنبال کسی میگرده. از نگاه های دقیقش توی چهره مسافرا پیدا بود. هر چه بیشتر میگشت، کمتر گم شده اش رو پیدا میکرد...!
ظاهرش نشون نمیداد آدم خطرناکی باشه. یا حتی آدم بدی باشه. حتی بهش نمیومد گدا باشه! ولی هر چی بود، بنده خدا بدجوری کلافه بود...
با دستش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد... توی اینهمه مسافر، انگار چشمش به من افتاد. درسته، داشت منو نگاه میکرد ... به سمت من اومد...
پیشم نشست... مونده بودم باهام چکار داره ولی دیدم با آقائی که کنارم نشسته سلام و احوالپرسی کرد. آقائی با ظاهری کاملاً داش مشتی...! از اون تیپ جاهلای قدیمی... کلاهی و سبیل آویزونی و تسبیحی توی دستش... شاغلام.
اسمش شاغلام بود. چند دقیقه ای که باهاش همکلام شده بودم کمی از خودش برام گفته بود. از روزگاری که داشت و الان نداره... از جَوونی هائی که کرده و الان دیگه دوره اش تموم شده... بقول خودش دیگه الان دور، دور جَووناس...
اون مرد با شاغلام آهسته و درگوشی شروع کرد به پچ پچ کردن... حرفهای درِ گوشیشون که بالا گرفت با هم از سالن خارج شدن... فقط شنیدم که هی بهش میگفت: تورو خدا منو ببخش... چاره ای ندارم... شرمنده ی مرامتون هستم...
چند دقیقه ای طول کشید تا دوباره برگشتن...
مرد خوشحال و شاغلام سر به زیر... و البته بهمراهشون دختر خانم جوانی که اونم سرشو پایین انداخته بود...
اون مرد کلی تشکر و دعا و سفارش کرد و صورت دختر رو بوسید و همه رو به خدا سپرد و رفت...
با رفتن اون مرد، شاغلام کنارم نشست و به اون دختر خانم گفت:
-دخترم! هرجا که راحتی بشین تا اتوبوس حرکت کنه.
دختررررم...!؟؟؟ ایشون که میگفت تنها سفر میکنه، پس این " دخترم "، یهوئی از کجا پیدا شد...؟
دلم میخواست بدونم ولی قصد فضولی هم نداشتم...!
البته دروغ چرا ! طبق عادت اکثر مردم، خیلی دلم میخواست بدونم چه اتفاقی افتاده... اون مرد کی بود و این دختر خانم از کجا پیدا شد...؟
شاغلام سرشو تکون داد و گفت:
-عجب دنیای غریبی شده! دیگه آدم به کی اعتماد کنه؟ هیچی سر جای خودش نیست... واقعاً آدم می مونه چی بگه؟
و من در تائید حرفهاش گفتم:
-تازه اولشه! متاسفانه روز به روز بدتر میشه... خدا به دادمون برسه...
-به نظرتون اون مرد چی میخواست؟ برا چی توی اینهمه جمعیت اومد سراغ من...؟
دلیلش رو نمیدونستم.
-مگه باهاتون فامیل نبود؟
شاغلام در حالی که با تاسف دستش رو روی زانوش میمالید گفت:
-نه بابا، فامیلم کجا بود! تا حالا ندیده بودمش! ایشون یه دختر داره. همینی که الان اونجا نشسته. ظاهراً دانشگاه قبول شده. میگفت دانشگاه تهران. همین یه دختر رو هم بیشتر نداره. بنده خدا، خانومش خیلی مریضه و کسی رو برا مراقبتش نداره. دخترشم باید برا ثبت نام بره تهران. تنهاست. همراهی نداره. می خواست کسی در حق دخترش پدری کنه...! برادری کنه و تا تهران همراهش باشه. مواظبش باشه کسی اذیتش نکنه!
شاغلام گفت:
-راستش تا حالا همچی چیزی ندیده بودم... مونده بودم چرا بین اینهمه مردم منو انتخاب کرد؟ چرا دنبال یه آدم درست و حسابی نرفت؟ چرا من...؟ یه آسمون جُل...!
اشک توی چشمای شاغلام جمع شد... آهی کشید و سرشو پایین انداخت...
میگفت وقتی اینارو به پدر دختره گفتم لبخند زد و صورتمو بوسید وگفت:
کی بهتر از خودت؟ کی مطمئن تر از خودت؟ مگه توی این روزگار میشه به هرکس و ناکسی اطمینان کرد؟! و بعد گفت:
-خدا خیرتون بده. شرمنده! تورو خدا حلال کنید. زحمت من گردن شما افتاد. به نظر من یه تنه صد تا مردِ امروزی رو می ارزی...
شاغلام سرشو بلند کرد و رو به من گفت:
-عامو تورو خدا در مورد من بد قضاوت نکنی... درسته ظاهرم غلط اندازه! درسته ریش و پشمی ندارم! پیرهنم رو شلوارم نیست و آستیناش کوتاس...! درسته بهتون گفتم قبلنا اهل دل! بودم، ولی به ناموس زهرا اونقدرها هم آدم بدی نیستم. خدا خودش میدونه نوکر و مخلص خودش و پیغمبرشو خاندانش هستم دربست تا شاهرگم... من به عشق آقا امام حسین( ع )، اون موقع هم که همه چی فت و فراوون و آزاد بود، تمام دو ماهِ محرم و صفر، لب به نجسی نمیزدم. خطا نمیکردم. همه چی تعطیل بودم! ایام محرم انگار پدرم مرده باشه، خنده به لبام نمیاد. وقتی میبینم اونائی که امام حسین رو فقط مال خودشون میدونن!!! ارث پدریشون میدونن! اما شبای عزاداری، هِر هِر و کِر کِرشون تا ده تا تکیه اونورتر میره اعصابم خورد میشه... وقتی میبینم اونائی که دم از مولا میزنن، اما انگار نه انگار که مولا با لب تشنه شهید شده... ساندویچ نذری میخورن و بخاطر یه دونه ساندویچ خون به پا میکنن افسوس میخورم... وقتی میبینم برا آقا، نوحه میخونه، تا بهش میگی میکروفون رو بده یکی دیگه، با عصبانیت میکروفون رو پرت میکنه و از تکیه و عزای آقا قهر میکنه! حالم از خودم و عزاداری هامون بهم میخوره... وقتی میبینم...
گفت و گفت و گفت... انگار خالی نمیشد... از دردهائی گفت که ناسور شده بودن... بهش نمیومد اینقدر درد داشته باشه... انگار از اعماق جان من میگفت... از اعماق جان خیلی ها...
نفهمیدم کی زمان انتظار سر اومد. بلندگو اعلام کرد مسافرای تهران سوار شن...
شاغلام ازم اجازه گرفت و رفت سراغ امانتیش...
-دخترم، کیفتونو بدین من میگیرم. سنگینه! اذیت میشین...
نگاهش کردم... لاله های گوشش از شرم قرمز شده بود. سرش پایین بود و به زمین نگاه میکرد. با خودم گفتم پدر این دختر، عجب آدم شناس بود! از بین اینهمه مسافر چه انتخاب مناسبی داشت... پیش خودم گفتم اگه هر کسی غیر از شاغلام رو انتخاب میکرد ممکن بود توی راه، یه حساب دو دوتا چهار تا بکنه و بگه:
خدا رسوند... پیغمبر مُهر تائید بهش زد! پس یا علی مدد...!!!
زنِ آقا محمود لبش رو گاز گرفت و با یه لبخند مصنوعی و ملتمسانه به شوهرش گفت:
-محمود چته!؟ بازم شروع کردی؟
آقا محمود با قیافه حق به جانبی گفت: چمه؟ یعنی حرف نزنم؟ یعنی چیزائی رو که قراره چند سال دیگه بفهمه الان بهش نگم؟
-محمووووووود!!! ( و این صدای ناله ی همراه با دندون قروچه ی زن آقا محمود بود...! )
و این میون، فقط من بودم که حرفی برای گفتن و دفاعی از خودم نداشتم...
داشتم، ولی احتمال میدادم هر حرفی، بهانه ی تازه ای دست آقا محمود بده و این بازی بچگانه بیشتر ادامه پیدا کنه و کار خراب تر از اونی بشه که هست!
میخکوب شده بودم...! انتظار شنیدن هر حرف و حدیثی رو داشتم الا این حرفهای بی ربط! اونم در مورد خودم! اونم از زبان بهترین دوستم!
اولین بار بود که خانومم، با آقا محمود و همسرشون از نزدیک آشنا میشد. قبلاً بارها اسمشون رو شنیده بود. آقا محمود، رفیق گرمابه و گلستانی که توی سربازی باهاش آشنا شده بودم و کم کم این آشنائی به رفت و آمدهای خانوادگی کشیده شد.
ظاهراً محمود هیچ اعتنائی به اشاره های پنهان و آشکار چشم و ابروی زنش نداشت... میخواست تا دیر نشده توی همین پارک محله ای دادگاهی تشکیل بده و حکم رو صادر و کار رو تموم کنه... امشب برا آقا محمود از اون شبهائی بود که نباید عدالت بلاتکلیف روی زمین میموند...!
راستش سکوت من، میدونستم فضای سنگین محیط رو برعلیه من سنگین تر میکنه...! اما نمیدونستم چی بگم؟ اصلاً چی میتونستم بگم...؟
آخه رفیقی، توی اولین دیدار خونوادگی! اونم توی پارک محله ای، دستش رو به کمرش زده و چشماش رو توی چشمات دوخته و بدون مقدمه میگه:
-آقــا بهمن! اجازه میدی پرونده ات رو برا خانومت رو کنم؟
و سرش رو به علامت افسوس تکون میده و ادامه میده:
-اجازه میدی به خانومت بگم چه گذشته ای داشتی؟
و کماکان بی اجازه! رو به خانومت بکنه و با صدای کشیده و معناداری بگه:
-خـــانــــمِ آقــــا بهمـــن! موقعی که سر سفره ی عقد بله رو گفتی خبر از گذشته ی آقا بهمنت داشتی!؟
خدارو شکر تاریکی هوا، شرمِ توام با قطرات عرقِ روی پیشونیم رو پنهون میکرد...!
آقا محمود همچنان با لذت، ترکتازی میکرد...:
-اینم بگم، پرونده ی آقا بهمن از سیر تا پیاز زندگیش پیش خودمه! چیزائی ازش بلدم که اگه بهتون بگم همین امشب از خونه بیرونش میکنی!
آقا محمود شده بود یه شکارچی که پاشو میذاره روی گردن شکار و باهاش عکس یادگاری میگیره... و حالا پیروزمندانه میخواست با منم عکس یادگاری بگیره...!
-محمممممممممموددددد...!!!
آخرین چشم غرّه های خانمِ آقا محمود هم کارساز نبود! کارساز که هیچ! اوضاع رو خرابتر میکرد! انگار با این التماسها، محمود رو به نگفتن رازهای مگو دعوت میکرد...!
خانومم که ( شاید!) سکوتمو به حساب عصبانیتم گذاشته بود و برای ختم غائله، به آقا محمود گفت:
-هرچی میخوای بگو! بهتر از شوهرم توی کل شهرمون پیدا نمیکردم... حرفهائی رو هم که میگی نمیفهمم، ولی اینو میدونم که همه به اسمش قسم میخورن...!!!
با سخنرانی کوتاهِ خانومم، آبی به آتشی که محمود روشن کرده بود ریخته شد! و تیرهاش به سنگ خورد!
آقا محمود شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
-من برا خودت میگم! بعدن به حرفام میرسی...
اون شب گذشت ولی حرفهای بی ربط آقا محمود خیلی عصبانی و نگرانم کرد. تا اینکه چند روز بعد برای کار کوچکی به آقا محمود تلفن زدم... اولین حرفی که زد دوباره داغ دلمو تازه کرد:
-جانِ من راستشو بگو اون شب کیف کردی؟ دیدی چطور حالتو گرفتم! حیف خانومم هی چشم غره میرفت وگرنه میخواستم تا تهش برم!
با عصبانیت حرفشو قطع کردم و پرسیدم تا تهش؟ مگه تهش کجا بود که نتونستی بری؟
خنده ی محمود توی گوشم پیچید... طوری خندید که به وضوح احساس پیروزیش رو حس کردم!
منم خیلی جدی از محمود بخاطر رفتار اون شبش تشکر کردم:
-آقا محمود شاید خودت ندونی، ولی اون شب کمک بزرگی بهم کردی! برادری رو در حقم تموم کردی! در واقع ناخواسته زندگیمو از یه جهنم احتمالی نجات دادی! اگه حرفهای اون شبت نبود معلوم نبود چه موقع به اشتباه بزرگ زندگیم پی میبردم! بخاطر همینم ازت ممنونم...
محمود، که انتظار کلی اعتراض رو داشت، هاج و واج مکثی کرد، آب دهنش رو قورت داد و پرسید راجع به چی حرف میزنی، کدوم کمک؟
-ببین محمود جان، اون شب، بعد از اون حرفهات، احساس کردم خانومم رفته تو فکر، راستش هیچی نگفتم. میترسیدم هر حرفی بزنم اوضاع بدتر بشه! برا همین هم تمام مسیر تا خونه، با هم حرفی نزدیم. اما فردا که از سرِ کار اومدم خونه، دیدم شال و کلاه کرده، ساکش رو بسته و با چشمای پُرِ اشک داره از خونه میره!!! هر چی التماسش کردم فایده نداشت! هر چی بهش گفتم نرو، اثر نکرد! هرچی بهش گفتم لااقل بذار باهم بریم بی نتیجه بود... در حالی که هق هق میکرد دست بچه رو گرفته بود و گفت: من میرم خونه ی بابام! دنبالمم نیائی! برنمیگردم...
آره محمود جان! اینجوریاست دیگه! زنی که با یه مشت چرت و پرت بخواد خونه و زندگیش رو ول کنه و بره همون بهتر که زودتر بره! محمود جان، برا همینه که میگم کمک بزرگی بهم کردی. اگه شوخیهای اون شب تو نبود شاید سی سال دیگه هم نمیتونستم زنمو بشناسم و من این شناخت یهوئی رو مدیون شوخیهای بی ربط تو میدونم...
خیلی شفاف صدای خِس خِس نفسهای محمود رو می شنیدم... انگار راه نفسش رو بسته بودن...!
و صدای زن آقا محمود:
-محمود چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
و صدای محمود که سر زنش داد کشید:
-ولم کن ببینم چه خاکی به سرم شده؟
و من:
-محمودجان! خدا نکنه! چرا خاک؟ باید رو سرت گُل بریزم. باید بخاطر حرفهای اون شبت دستت رو هم ببوسم. اگه حرفهای اون شب نبودن ...
محمود سرمنم داد کشید و البته التماس هم کرد که نذارم زندگیم به همین راحتی متلاشی بشه...!
-تورو خدا نذار بخاطر شوخیهای بی مزه ی من، زندگیت به فنا بره! تورو خدا آدرس خونه ی پدر خانومت رو بده برم سر دست و پای خانومت بیفتم، بهش بگم همه ی فامیل میدونن من از این شوخی های بیمزه با همه دارم! بهش بگم غلط کردم و ازش خواهش کنم برگرده سر خونه و زندگیش...
از محمود اصرار و از من انکار... هر چی محمود بیشتر پافشاری و التماس میکرد من بیشتر لجاجت میکردم...
غُرهای زن آقا محمود آتیش معرکه رو شعله ورتر میکرد! حسابی رو مخش بود، درست مثل چکشی که بر سندان کوبیده بشه...:
–چند بار بهت گفتم این شوخیا عاقبت نداره! چند بار بهت گفتم هر جائی از این شوخیا نکن! دیدی بالاخره کار خودتو کردی؟ دیدی چطور یه زندگی قشنگو متلاشی کردی؟ حالا خوشحالی؟
آقا محمود که به وضوح بغض و پشیمونی و لرزش توی صداش موج میزد، پشت سرِ هم التماس میکرد که بهش آدرس بدم... و من نمیدادم...!
خوووب که تنور رو گرم کردم! خوووب که کفر آقا محمود رو در آوردم! خوووب که وضعیت روحی و روانیش رو آماده کردم بهش گفتم :
-آقا محمود! قبول داری اون حرفهائی رو که زدی میتونه بعضی از زندگیهارو به جدائی بکشونه؟ قبول داری که ...
-قبول دارم و قول میدم دیگه از این شوخیها با کسی نکنم ولی خواهش میکنم اجازه بده برم از خانومت معذرت خواهی بکنم و برش گردونم سر زندگیش... من نمیذارم این زندگی متلاشی بشه!
خندیدم... از ته دل خندیدم.. حالا دیگه ورق برگشته بود! حالا دیگه نوبت من بود که بخندم...!
به محمود گفتم تو کی باشی که بخواهی زندگیمو متلاشی بکنی...!
بنده ی خدا، اگه بهت گفتم اون روز خانومم از خونه رفت، اگه گفتم با چشمای گریون رفت، اگه گفت دنبالم نیا و اگه گفت برنمیگردم، همه ی اینا رو که گفتم واقعیت بودن! بخشی از یه واقعیت...! و هیچ ربطی هم به شوخی های تو نداشتن! راستش وقتی از اداره برگشتم خونه، خانومم گفت مادر بزرگش فوت کرده، باید بره خونه ی باباش، گفت نمیام تا چند روز بعد که خودت بیائی دنبالم و با هم برگردیم!
اینارو که گفتم زدم زیر خنده و به محمود گفتم: حالا من حالتو گرفتم یا تو...!!!؟
محمود که انتظار این رودست خوردن رو نداشت گفت: اگه دوباره حالتو نگرفتم؟
-ببین محمووووود! میخوای همین الان دوباره حالتو بگیرم؟
-نه...! تورو خدا نه... همین یه بار برا هفت پشتم بسه... دیگه قول میدم از این شوخی ها نکنم...
و من به این فکر کردم که چی میشد اگه برا شوخیها، حرفها، کارها، گناه ها و حتی، و حتی، و حتی عباداتمون، حد و مرزی قائل میشدیم...!