دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

اربعین عشق 1

اربعین عشق (1)


سرگرم کارام بودم که صدای جیغ خانومم تمام افکارمو بهم ریخت...

-فرررررزااااااد تورو خدا راست میگی؟ تو هم باهامون میای؟

و صدای قربون صدقه خانومم بلند شد. با دستپاچگی به فرزاد گفت پس تو از اونور کاراتو ردیف کن و ماهم از اینور...( فرزاد پیش ما زندگی نمیکنه)

فردا رفتم حوزه ی نظام وظیفه و شرح ماجرا و اینکه برای پسرم که دانشجو بوده و چند وقته درسش تموم شده و سربازی هم نرفته ویزا میخوام.

چند تا کلیک روی کیبورد و آقا جان به این راحتی نیست! اول تصفیه حساب دانشگاه رو بیار، بعد یه شماره حساب بهت میدیم که سه میلیون تومن وثیقه بذاری بعد نامه بهت میدیم که بری ویزا بگیری.

-جناب سروان عزیز، ما میخواییم پس فردا بریم، یه راه آسونتر نیست؟

-خیر، همین مراحل رو که سریع انجام بدین یکی دو هفته زمان میبره!

ماجرا رو تلفنی به خانومم گفتم و رفتم اداره. گفتم که قید فرزاد رو بزنه! از اون طرف خانومم با جواب مثبت فرزاد، علی الحساب برای گروه ما ویزا گرفت، بعد که به هر دری زدیم و بسته بود! و از همه جا ناامید شدیم رفت جداگونه برای فرزاد با یه گروه دیگه ویزا گرفت.

-خانم جاااااان!!! وقتی پاسپورت فرزاد حق خروج نداره، ویزا به چه دردی میخوره؟

-عجله نکن، خدا بزرگه، فوقش سر مرز برش میگردونن! بذار ما تلاش خودمونو بکنیم!

( اینا مکالمات من و خانومم بود! )


هفته قبل خواب مادرم رو دیدم، تنهای تنها توی خونه، و من برای بازدید از نمایشگاهی رفته بودم شهرمون. گفتم بجای اینکه برم پیش دوستام بهتره برم پیش مادرم. خونه ی مادری بوی مرگ میداد. مادرم غریب و تنها داخل حیاط بود. رفتم و خودمو انداختم توی بغلش و زار زار گریستم. او هم با من گریست و سعی میکرد آرومم کنه. از شدت گریه از خواب بیدار شدم. صدای اذان صبح از مسجد میومد. برای شادی روحش فاتحه ای خوندم و نمازم رو خوندم و دوباره خوابیدم.

بازهم خونه ی مادری و بازهم همون خواب و اینبار مادرم از پله هائی پایین میومد و من به سمت ایشون رو به بالا میرفتم. میانه ی راه همدیگه رو در آغوش گرفتیم و به شدت گریستیم. با هق هق از خواب بیدار شدم.

میگفتن تعبیرش خیره، خواب خوبیه. و خانومم گفت اگه این زیارت نصیبمون شد، ثوابش رو به مادرت هدیه کن. و من این بار اگر طلبیده بشم به نیابت از مادرم راهی میشم... انشاالله.

بالاخره با کلی استرس و معطلی ویزای فرزاد هم اومد. توی یه گروه چهار نفره. یه زن و شوهر تقریباً میانسال و دو مرد محترم حدوداً شصت تا هفتاد ساله... دو برادر!

با دیدن برادر کوچیکتر دهنم از تعجب باز موند. اینا چطور میخوان باما پیاده راه برن!؟

کیف برادر بزرگتره رو که گرفتم کتفم کشیده شد. همه چی با خودش آورده بود. بدبختی کوله هم نبود، کیف بود... یه ساک خیلی بزرگ!

با هر مقدماتی که بود بالاخره روز سه شنبه 1395/08/25 ساعت هفت شب با یه ماشین وَن حرکت کردیم. دو گروه. جمعاً نه نفر. خروج از مرز چذابه.

مرز چذابه یکی از دو مرز اصلی خوزستان و عراقه که زائرین از اونجا تردد میکنند. سال قبل از مرز شلمچه خارج شدیم. صد و ده کیلومتر مسیر اهواز تا مرز رو ساعت دوازده شب رسیدیم.

تا چشم کار میکرد ماشین های زوار که در بیابان پارک کرده بودن و رفته بودن عراق برای زیارت...



نزدیک مرز چذابه اونقدر ترافیک سنگین بود که مجبور شدیم بقیه ی مسیر تا پایانه های مرزی رو پیاده طی کنیم.


و من نگران از اینکه اگر به فرزاد مجوز خروج ندادن چطور اینهمه راه رو تنها و ناامید برگرده! و از طرفی هم باید استرسمو قورت میدادم که بقیه نگران نشن! یعنی خیر سرشون قافله سالار و ناخدای این کشتی من بودم. کشتیِ که جنس قاچاق حمل میکرد! زائری با ویزا و بدون پاسپورت مجوزدار...


نرسیده به سالن ترانزیت، افسری با صدائی رسا و تحکمی خطاب به همه هشدار میداد و من از نحوه ی تهدیدهاش تنم لرزید:

-خواهرا، برادرا، هرکسی که ویزا نداره، پاسپورت نداره، بدون پاسپورت ویزا گرفته، یا پاسپورتش مجوز خروج نداره خودش از صف خارج بشه! در صورت مشاهده بلافاصله پاسپورت اون شخص باطل میشه و حداقل شش ماه زندانی داره! تا دیر نشده خودش از صف بیاد بیرون و زحمت مارو زیادتر از این نکنه!

احساس میکردم داره به ما میگه... خانومم گفت خدا بزرگه، وقتی آقا تا اینجا رسونده تش ، بقیه اش رو هم خودش درست میکنه...!

آرزو میکردم منم آرامش خانومم رو داشتم. ولی عقل من بر ایمانم غالب بود! من در اون لحظات پراسترس، فقط دو دو تای ریاضی رو میفهمیدم!

در صفهای مهر زدن پاسپورت، دنبال افسری میگشتیم که کمتر گیر بده!

-آهااااان ! اون یکی، اون پسر جوونه! خیلی سریع رد میکنه! گیر نمیده! ظاهرش هم نشون میده آدم خوبیه!

و همه به سمت اون هجوم بردیم! لقمه ی غذا توی دهنش بود. ازش معذرت خواهی کردم و بهش گفتم منتظر میمونم، قبول نکرد... پاسپورتهارو یکی یکی چک کرد و من از نگرانی دل توی دلم نبود! به پاسپورت فرزاد که رسید صداش زد و گفت شما مجوز خروج نداری...برو اتاق بغل...

و خانومم یواشکی بهم گفت:

-پَ چته! چرا رنگت پریده!!!؟

اربعین عشق...

اربعین عشق

عزیزی میگفت: اگه یه بار، فقط یه بار، یه لقمه از سرِ سفره ی آقا  بخوری، دیگه هر سفره ای به دلت نمیچسبه...

و عجب حرفی زد اون عزیز!

امسال با اوضاعی که پیش اومده و ناامنی های گسترده در منطقه و عراق، تصمیم به رفتن نداشتم ولی نتونستم مقاومت بکنم! با زبون میگفتم حرفشو نزن و به دل خدا خدا میکردم که زودتر راهی بشم...

و بالاخره ظاهراً داریم راهی میشیم... انشاالله

نمیدونم چی پیش میاد ولی هر چه پیش آید خوش آید...

پسرم میگه: اصلاً درکتون نمیکنم! آخه اینم شد فاز!؟ توی این بمب و بمبارون دنبال چی میگردین!؟

خب، راستش حق با اونه، ولی منطق دل با منطق عقل فاصله ای داره از زمین تاااااااا...

( یه طوری حرف میزنم انگار سالها ریاضت کشیدم و عارف فی الله شدم!!! )

خیر از این خبرا نیست! فقط نمیدونم چه سرّیه که دلم میخواد راهی بشم... خودمم نمیدونم چرا...!

بهر حال اگه قسمت به رفتن شد، و عمری برای بازگشت باقی، گزارشی از این سفر خواهم نوشت...

وگرنه...

برام دعا کنید که سخت محتاج دعای شما خوبان و عزیزان هستم...

حلالم کنید و...

دیگر هیچ...!

سرعت غیر مجاز...!

وقتی دیدمش، همون جلوی باجه! کلی خندیدم... یه خنده ی الکی! هرچی هم بهش نگاه کردم بازم نتونستم باورش کنم. هرکی هم میدیدش مثل خودم، خنده اش میگرفت...

بعضیا کلی ریسه میرفتن و محکم میزدن روی شونه ام و میگفتن چه بد شانسی آقا بهمن...!

یعنی واقعاً به شانس ربط داره؟

( متاسفانه سالهاست عادتمون دادن هرجای کارمون نقص داشته باشه، به شانس ربطش بدیم...! )

یکی میگفت امکان نداره! حتماً اشتباهی شده، برو دنبالش!

یکی هم میگفت اینا که عادیه! بدتر از اینا هم هست...!

و همکار دیگه میگفت برو خدارو شکر کن... من جای تو بودم یه صدقه مشتی هم میدادم... و میزد زیر خنده...! خخخخخ

توی این چند روزه، کلی بساط خنده ی همکارا به راه بود... چاره ای نداشتم، باید کاری میکردم. اما عقلم به جائی قد نمیداد! همکارا میگفتن درمون دردت فلانیه! آدمِ خیلی خوبیه. تا حالا هر کی پیشش رفته راضی بوده.

البته راستشو بخواین، ته دلم قرص نبود. آخه خیلیای دیگه هم میگفتن: الکی زور نزن، هیچی بهتر از کوتاه اومدن نیست...! دستاتو ببر بالا و جونتو خلاص کن! آخه قصه ی ما فقیر فقرا و قانون، قصه ی گردنیه که از مو باریکتره ... باریکش نکنی باریکش میکنن! اینطوریاست دیگه! ولی خب، چاره ای هم نداشتم. کلاً نمیتونم حرف زور رو تحمل کنم... حالا هم که میگن فلانی هست، چرا شانسمو امتحان نکنم!

بعدِ کلی دوندگی تونستم خدمتشون برسم... جناب سرهنگ رو عرض میکنم. برای پرسیدن یه سوال و رفع یه ابهام ساده!

وارد دفتر کارشون شدم و از روی ادب سلام کردم. با خوشروئی جوابمو داد. مدارک رو روی میزش گذاشتم. نگاهی از بالا تا پایین، به برگه ها انداخت. لبخندی روی لباش نقش بست که سریع مخفیش کرد... میدونست ممکنه من ظرفیت نداشته باشم و زود پسر خاله بشم! هر چی نباشه سالیان سال با مردم بوده و کلی آدم شناس شده!

اما هر چی بود، قیافه اش نشون میداد پشت اونهمه درجه و نشان، یه قلب مهربون تاپ تاپ میکنه... از جواب سلامم اینو فهمیدم. و من به همون تاپ تاپ دلخوش بودم! فهمیدم به قول خودمون، " زِ خومونه...! " راحت شدم و با لبخند و کمی تمسخر دستامو گذاشتم روی میزش و ادای طلبکارا رو درآوردم :

-دقت فرمودین جناب سرهنگ؟ متوجه گافشون شدی؟ دیدی چه گندی زدن؟

اخم جناب سرهنگ و نگاهی که به حالت دستام کرد و بستن پرونده و گذاشتنش روی میز، همه چی رو حالیم کرد...

با خودم گفتم: لعنت به تو! تند رفتی عامو بهمن...! خیلی هم تند رفتی! آخه چی باعث شد زود پسر خاله بشی که اینطور جناب سرهنگ رو عصبانی کنی... صِرف یه لبخند نیم بند...؟

از خودم بدم اومد. از اینکه وارد ده نشده سراغ خونه ی کدخدارو گرفتم...! بلافاصله دستامو از روی میز برداشتم، صدامو صاف کردم. کمی نرمش به صدام اضافه کردم و دوباره، روز از نو، از اول شروع کردم:

-جناب سرهنگ! دستور چیه...؟ میفرمائید چکار بکنم؟

-دستور؟ دستور که روشنه! تعجب میکنم چرا اومدی اینجا؟ اینائی که برام آوردی چه ربطی به من داره؟

-جناب سرهنگ! نفرمائید تورو خدا ! هر جا رفتم و به هرکی اعتراض کردم تهش اسم شمارو آوردن...! حالا هم با کلی دردسر تونستم خدمت برسم... خواهش میکنم یه دستور مساعدتی بفرمائید...

-عزیز من! جان من! مساعدت برا چی! من جای شما باشم بجای اینکه بیام اینجا و وقت خودم و بقیه رو تلف بکنم، مستقیم میرفتم بانک!

-بانک؟

-بله جانم، بانک...

-آخه جناب سرهنگ!

-آخه نداره! ببین...! اومدی که نسازی هااا وقتی بهت میگم برو بانک، یعنی برو بانک! بعدشم خدارو شکر کن...!

-شکر برا چی...؟

-برا مبلغ جریمه ات ! بخاطر اینکه ماشینتو نخوابوندن! بنده خدا، اگه مبلغ جریمه ات زیاد بود میخواستی چی بگی...؟ کی میتونست کَمش کنه؟ تازه فکر میکنی اگه همین قبضا مال من بود، چکار میکردم؟ مثه تو میرفتم شکایت؟ خیر آقا جان! خیر! دقیقاً کاری رو میکردم که تو الان بعد از تموم شدن حرفهام باید بکنی، یعنی میرفتم بانک و قبضهارو پرداخت میکردم... به همین سادگی...!

-جناب سرهنگ! با عرض پوزش و معذرت! احتمالاً خوب قبضارو مطالعه نفرمودین... یه نگاه دیگه به قبضها بندازین حتماً نظرتون عوض میشه! مطمئنم...

جناب سرهنگ، شاید بخاطر دلخوشی من، یا شایدم بخاطر اینکه زودتر شرّم از سرش کنده بشه، یه بار دیگه به قبضها نگاه کرد. به ظاهر با دقت و تامل ولی با اکراه...

-خب! اینم نگاه . بعدش چی؟

-جناب سرهنگ! جسارت منو ببخشین، تاریخ و ساعت و پلاک ماشین و محل خلافی هارو دقت کردین؟

-بله ، همه رو دیدم. که چی!؟

-آخه مگه میشه دوتا خلافی برا یه ماشین، یه پلاک، توی یه روز، یه ساعت، با اختلاف یه دقیقه، اونم توی دو نقطه ی مختلف کشور با کلی فاصله...! یکی اینجا و یکی بندرعباس...!؟ قبول بفرمائید اگه اجنه هم بودم نمیتونستم توی یه ساعت دو جا باشم...! میتونستم!؟

جناب سرهنگ که تا حالا خودشو گرفته بود، زد زیر خنده... در حالی که شونه هاش، شاید از این جمله ی به ظاهر خنده دار من تکون میخورد، گفت:

-تا با اجی مجی بلائی سرمون نیاوردی برو قبضاتو پرداخت کن و خدارو شکر کن با این سرعت وحشتناکی که از اینجا تا بندرعباس رفتی، جریمه ی سرعت غیر مجاز هم برات صادر نشده...!!!

حالا دیگه هر دومون زدیم زیر خنده و من شاد و شنگول از اینکه با یه مدیر خوش اخلاق روبرو شدم کلی خوش خوشانم شد و از دفترش به مقصد بانک اومدم بیرون...!

خدا نصیب همه بکنه توی اداره جات، حداقل، شانس بیارن با کارمندان و مدیران خوش اخلاق برخورد داشته باشن...

حتی اگه تهش هم به بانک ختم بشه...!

رقص مرگ...!

تیزی چاقو رو که روی شاهرگ گردنم احساس کردم، مرگ با همه ی تلخی هاش جلوی چشمم به رقص در اومد.! برای یه لحظه دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد! قلبم توی غمی مبهم مچاله شد! احساس کردم خون از شریان هام فواره میزنه...! آیا کسی نیست به دادم برسه...؟

اول که دیدمش، خیلی معمولی نشون میداد. به ظاهر یه جوون آروم که دنبال یه لقمه نون حلاله...! سرشو از پنجره ماشین بیرون آورده بود و با صدای بلند و نخراشیده ای پیِ مسافر میگشت: چهااااارراه... چهاااااارراه دو نفر...!

یه زن و مرد جوان عقب ماشین نشسته بودن و منم روی صندلی جلو کنار دست راننده نشستم. منتظر مسافر چهارم نشد... چرااا!!!؟

هر چند آدم خوش بینی هستم! هر چند از نظر من، همه ی آدمها خوبن مگه اینکه خلافش ثابت بشه، ولی نمیدونم چرا اصلاً از قیافه ی راننده خوشم نیومد. یه جورائی منبع انرژی منفی بود. کنارش احساس آرامش نداشتم. با خودم گفتم بیخیال! مگه میخوای کجا بری؟ دو قدم راه که بیشتر نیست! دوتا پیام که از توی واتسآپ بخونی، تموم میشه... آهاااان! رسیدی... حالا دیگه تورو بخیر و اونو به هرچی که دنبالشه...

در حالی که اصلاً نمیدونستم اون دنبال چیه...!

انگار با همه سر دعوا داشت! پشت چراغ قرمز به راننده ی ماشین بغلی گیر داد... چرا؟ چون یه لحظه بهش نگاه کرده بود.!

-چیه...!؟ چرا نگام میکنی...؟میخوای بیام برات...؟

سرمو از توی گوشی برداشتم و گفتم چکارش داری؟ بنده خدا که حرفی نزده!

خط درشت و عمیقی از یه زخم کهنه و قدیمی تمام دست پشمالوش رو پوشونده بود! پس حدسم درست بود! جناب راننده! اینکاره است... دنبال شر میگرده! از توی آینه نیم نگاهی به مسافرای عقبی انداختم. بیچاره ها از ترس توی بغل هم کِز کرده بودن...! و من...!

بعد از چراغ قرمز، مسافرای عقب پیاده شدن... و حالا من موندم و جناب راننده! و اون خط زشت بریدگی چاقو و گوشت اضافه ای که روی دستش ورقلمبیده شده بود... و کلی دلشوره...

دلشوره از نگاه های مرموز و زیر چشمی راننده... وراندازهای عجیب و غیر عادیش! احساس میکردم حواسش به رانندگی نیست! بیخودی با موهاش ور میرفت...! بیشتر از روبرو، به اطراف نگاه میکرد...! نکنه فکر و خیالاتی به سرش زده...؟ نکنه برام نقشه کشیده...؟

نه بابا... چه فکر و خیالی؟ چه نقشه ای؟ مگه شهر هرته؟ تازه مگه میتونه دست از پا خطا کنه؟ توی دل شهر، روز روشن، بین اینهمه جمعیت...

از این افکار احساس آرامش کردم. یه نفس عمیق کشیدم و آب دهنمو قورت دادم...

خیررررر...! چه مرگش شده!؟ چرا آب دهنم راحت پایین نمیره...!؟

خنده داره! آدم توی کشور خودش و بین همشهریهای خودش باشه و اونوقت نتونه حتی آب دهنشو راحت قورت بده...!؟

ناخودآگاه " توکیو " جلوی چشمم مجسم شد... سالها قبل...

ساعت یازده شب، من و پرسه زدن توی خیابونای خلوت شهر... بدون همزبون... بدون همشهری... حتی بدون حضور پلیس! و بدون کمترین احساس ناامنی... و اینجا... توی روز روشن، توی کشور خودم، شهر خودم، هموطن خودم... و کلی دلشوره...!؟

چاره ای نبود. باید قبل از هر اتفاقی، از ماشین پیاده میشدم... عقل اینو میگه! بقول عزیزی که میگفت: زدن مَردی...، فرار کردن هم مردی...! دیدگاهش این بود: گاهی باید موند و زد و گاهی باید فرار کرد و نخورد... اونم بجای خودش مردیه... و من تصمیم گرفتم " مررررد " باشم... فرار کنم و نخورم...!

اگه این فرار نشونه ترسه، اشکالی نداره. بذار بعدها شرمنده ی خودم باشم و پیش خودم به خودم بگم ترسو... بهتره تا اینکه خدای نکرده...

بعد از این افکار بود که قبل از رسیدن به مقصد به راننده گفتم آقا پیاده میشم...

راننده با تعجب گفت هنوز به چهارراه نرسیدیم!

-آره. اینجا کمی کار دارم...

جائی رو برا پیاده شدن انتخاب کردم که خیلی شلوغ بود. میدونستم اگه فکری هم توی کله ی خرابشه! اینجا هیچ غلطی نمیتونه بکنه...! برگشتم کرایه رو بهش بدم که تیزی برنده و لبه ی سرد چاقو رو روی گردنم احساس کردم...

سردی نوک ِ تیز چاقو، حس خیلی بدی بهم داد. یه حس مشمئز کننده... یه احساس مور مور شدن ناشی از ترس شدید... خون بشدت در تمام شریان هام جاری شد و یک دفعه ایستاد... بدنم کاملاً یخ کرد! کف دستهام خیس شد! ضربان قلبم...! نمیدونم اونجا چه خبر بود!؟ آنچنان گُمپ و گُمپ میکرد که آبرو برام نذاشت...!

از چشمای راننده شرارت میبارید... دیگه از اون آبه هم خبری نبود! دهنم به یکباره خشک شد! هیچی نمیتونستم بگم!

از ترس مرگ...!؟

شاید...

شاید هم از ترس مردن بخاطر هیچ...

نمیدونم...!

حس غریبی بین مرگ و زندگی... یه حس ناآشنا... یه تجربه ی جدید... تا حالا اینقدر به مرگ نزدیک نشده بودم... و چهره ی مرگ، برخلاف شنیده ها و تصوراتم، چقدررر از این زاویه، زشت بود...!

صداهای بیرون برام همهمه شدن... صداهائی گنگ و نامفهوم! قاطی با بوقهای ممتد و همیشگی راننده های همیشه عجول... قیافه های مردم... همه، عجیب و بیگانه... انگار بیگانه ای بودم در سرزمینی بیگانه...!

صدای نخراشیده ای سرم داد زد : " رد کن بینیم! "

کلی طول کشید تا متوجه شدم این صدا،  صدای همون جناب راننده است که دنبال یه لقمه نون حلاله...!

نمیدونم چرا الان اون آب کوفتی نیستش...! چقدررر گلوم خشکه!!!؟

-چی رو رد کنم...؟ ( و ترس در صدام موج میزد...!)

-خودتو به خریت نزن! پولا و گوشیتو رد کن!

چاقو بزرگتر از اونی بود که از بیرون ماشین دیده نشه و راننده هم هیچ تلاشی برای پنهون کردنش نداشت. در حالی که احساس میکردم رگ گردنم زیر فشار چاقو داره پاره میشه صدای نخراشیده ی جناب راننده ! اعصابمو بهم میریخت :

-گفـــــــتم رد کن بینیم!!!

مردم...! همشهری هام...! همدردهام...!

میدونستم مردم این خنجرو! ببینن حتمن یه کاری میکنن...! یه نفر در برابر اینهمه جمعیت چه غلطی میتونه بکنه؟ هر خطائی بکنه خود مردم تیکه تیکه اش میکنن... مگه میتونه از دست اییییینهمه جمعیت فرار بکنه؟

اون میگفت " رد کنم بینیم " و من این پا اون پا میکردم تا مردم منو ببینن... متوجه بشن که گرفتار شدم! بفهمن خنجر بیخ گلومه! میدونستم باید کاری بکنم، ولی چه کاری از دستم برمیومد...؟ اعصابم بهم ریخته بود و قدرت تصمیم گیری نداشتم...

مردم...! همشهری هام...! همدردهام...!

عجیبه هاااا ! همه منو دیدن... چاقو رو دیدن... شرارتی که از چشمای راننده میبارید رو دیدن... توی چشمای منو و راننده زل زدن... اما...!!!

اما چرا کسی کاری نمیکنه...!؟ چرا همه بی تفاوت از کنارم رد میشن...!؟ چرا لحظه ی مرگ و زندگیم، برا مردم بی اهمیت شده...!؟ چرا...!؟ مگه نه اینکه منم مثل اونام...!؟ مگه نه اینکه همشهری اونام...!؟ هم دین اونام ...!؟ پس این مردم چشونه...!؟

تنها هنر راننده هائی که از روبرو میومدن این بود که سرشونو از توی ماشین بیرون میآوردن که شاید صحنه رو بهتر تماشا کنن و بعد...

هیچی... اونا هم پی کار و زندگیشون میرفتن...! حتی با فریادی، یا صدای بوقی! این سکوت لعنتی رو نمی شکستن... ظاهراً کسی دنبال دردسر نبود...! و جناب راننده !  هم اینو خووب فهمیده بود...!

تنها کسی که شاید! در اون لحظه ی مرگ و زندگی! کار مفیدی میکرد، یه پسر جوون بود که پشت یه ماشین قایم شده بود و با گوشیش از صحنه فیلم میگرفت...!!! و حتمن خدا خدا میکرد کلیپ تووپی گیرش بیاد... یه کلیپ مهیّج ...! زد و خورد و بکُش بکُش و غرق شدن من در خون...!!!

این تیزی لعنتی بد جوری اذیتم میکرد ولی هنوز امید داشتم! هنوز بفکر مقاومت کردن بودم... هنوز نمیخواستم زیر بار زورگوئیش برم... آخه بیابون نبود که بگم: من بودم و او بود و تیزی خنجر...!

در اوج ناامیدی یه پلیس دیدم... کلی امیدوار شدم. دوباره به ترس خودم غلبه کردم.... یخ تنم آب شد و گرم شدم...

اما نه...! چراااا!!!؟ تورو خدا... ! اینوررر...! صورتت رو برگردون...! بهت احتیاج دارم...!

عجیبه! خیلی عجیبه! پلیس هم منو ندید...!!!

دیگه فهمیدم باید تسلیم بشم...

وقتی اینهمه مردم تورو نبینن...! وقتی پلیس تورو نبینه...! وقتی راننده عجله داشته باشه و هی چاقو رو بیشتر توی رگ گردنت فرو بکنه، دیگه تسلیم نشدن، بقول جناب راننده!  بجز خریت چیزی نیست...!!!

با عصبانیت، پولای توی جیبمو پرت کردم جلوی داشبورت ماشین...!

جناب راننده! سرم داد زد:

-آهووووی نفهم! مگه به گدا پول میدی اینطوری پرتشون میکنی...؟

خیلی جالبه...! اینقدر فرهنگ دزدی، شریف شده که حتی یه آدم زورگیر هم حاضر نیست کارش رو با یه گدا طاق بزنه...!!!

از فرصتی که از دیدن حجم پولا! چشمای راننده رو گرفته بود استفاده کردم و قبل از اینکه گوشیمو از دستم بگیره، خودمو از توی ماشین پرت کردم بیرون...

راننده که پولارو دید بیخیال گوشی شد و فرار کرد و رفت...!

شماره ماشین...!؟

هیچی... ماشین پلاک نداشت و کسی نبود جلوشو بگیره...

آقا دزده، نه، ببخشید! جناب راننده! که رفت، آقای پلیس اومد و گفت چیه؟ چته ؟ با راننده بحثت شده بود؟

و من با عصبانیت و تمسخر بهش گفتم خیر جناب سروان! داشتیم یه قل دو قل بازی میکردیم! اونم توی بازی جِر زد ! برا همینم دعوامون شد ...

و جناب سروان هیچی نگفت...!!!

جناب راننده! که رفت کلی مردم دوره ام کردن:

-عامو برو خدارو شکر کن خودت سالمی...!

-غصه نخور! پول چرک کف دسته... زود جاش میاد...!!

-بابا یه کم بیشتر مواظب باش... آدم که سوار هر ماشینی نمیشه...!!!

-خدا خیرت بده! اینهمه پولو برا چی با خودت اینور اونور میبری...!!!!

-من جای تو بودم یه ریال هم بهش نمیدادم... جلوی این افراد نباید کوتاه بیای...!!!!!

.....................................................................

و این قصه ی پر غصه ی بی تفاوتی، متاسفانه همچنان ادامه دارد...!!!

معجزه...!

سراسیمه و مضطرب از این کوچه به اون کوچه میرفت... از این خیابون به اون خیابون... جائی رو بلد نبود و کسی رو نمیشناخت...

-حالا با چه روئی برگردم...؟ به فک و فامیل چی بگم؟ به شوهرم چی بگم؟ مگه باورشون میشه؟ مگه قبول میکنن؟ آخه مگه ممکنه دست خالی برگردم...؟ خدایا خیلی سخته... اونم اینجا، تک و تنها... دور از کَس و کارم ...

و واقعاً سخته، آدم توی غربت، بدون همزبون! یه بچه ی دو ساله روی دستش، که ندونه چشه؟ ندونه چرا به این حال و روز افتاده؟ چرا بدنش شل و ول شده و تب داره و به سختی نفس میکشه؟

هر جا که به ذهنش میرسید رفته بود... با اینکه عربی نمیفهمید ولی با التماس، از مردم کمک میخواست... با گریه و زاری بهشون میگفت:

-بچه ام مریضه. داره میمیره! تورو خدا کمکم کنید. به دادم برسید...

خیلیها که فکر میکردن داره گدائی میکنه، بی تفاوت از کنارش رد میشدن...! بعضیها، که یه خورده مهربون تر بودن، پولی توی دستهای به آسمون دراز شده اش میذاشتن و به راهشون ادامه میدادن...!

بالاخره اشک و ناله های جگرسوز مادر، اثر خودشو گذاشت... خانمی از جنس خودش، یه " مادر " ،کنارش نشست و باهاش حرف زد... به عربی فصیح...:

-ما هی مُشکِلِتِک !؟

زبون همو نمیفهمیدن ولی اینجا زبون نبود که حرف میزد... با دل حرف میزدن...

-خانم جان، بچه ام مریضه... داره میمیره... تورو خدا کمکم کن! تورو به حضرت عباس به دادم برس...

قلب اون مادر بشدت منقلب شد. به زبون نفهمید چی میگه ولی با احساسش متوجه شد...

کمکش کرد و اونو به نزدیکترین درمانگاه رسوند...

نتیجه معاینات اما، خوشآیند نبود... اخمهای دکتر همه چی رو نشون میداد! و تکون های سرش...

نگاه های نگران و جملات عربی که کلمه ای از اونارو نمیفهمید... و حس مادرانه ای که همه چی رو بهش میگفت...! و یه مریض، که اتفاقی فارسی بلد بود:

-دکتر میگه بچه تون بشدت مریضه! امیدی به خوب شدنشم نیست... عفونت همه ی تنشو گرفته! دیر اقدام کردین! اگه هم بستریش بکنیم هیچ قولی برای بهبودیش نمیدیم ! فقط خدا ! فقط امام حسین... !

مادرِ بیچاره جنازه ی بچه ش رو گرفت و اومد بیرون... بی هوا خیابونا رو قدم میزد... بدون اینکه بدونه کجا میره...

رفت و رفت تا به احساس آرامشی رسید. حرم رو دید... حرم آقا امام حسین( ع )... مثل ابر بهاری اشک میریخت و ناله میکرد...:

-حالا چکار کنم آقا؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ بدون " دلدارم" کجا برم؟

خسته که شد از اینهمه ناله و زاری، گوشه ی چادرش رو به لباس بچه گره زد و گوشه ی دیگه رو به ضریح بست... با دستاش ضریح رو گرفت و بشدت تکون میداد... سلامتی بچه اش رو از آقا میخواست...:

-آقام، آقا جان، خودت میدونی اینجا غریبم... کسی رو ندارم... پناهی ندارم... من به عشق تو با این بچه اومدم و به عشق تو و با این بچه باید برگردم... یا من و بچه ام رو با هم ببر، یا بچه ام رو بهم برگردون... من بدون این بچه برنمیگردم. یعنی روئی ندارم که برگردم... به باباش چی بگم؟

قطرات اشک امانش رو بریده بودن. هق هق میکرد. اونقدر اشک ریخت و ناله کرد که دیگه رمقی براش نموند...

توی حال و هوای خودش بود که سایه ای رو بالای سرش حس کرد. فهمید دیگه وقتشه و باید از داخل حرم بره بیرون. خیلی اینجا مونده بود...! ولی مگه میتونست بره! مگه جائی بغیر از اینجا داشت؟ هر کی میخواد باشه! قسم خورده تا شفا نگیره از اینجا تکون نخوره...

آقائی که بالای سرش اومده بود بهش سلام کرد و گفت مادرم از اینجا بلند شو برو بیرون...

زن، از نوک پا تا بلندای بالای اون مرد رو ورانداز کرد... چه مرد بلند بالائی؟ چه قیافه ی مهربون و معصومی؟

-آقا، ببخشید، تورو خدا، بذار اینجا بمونم. بذار با آقام درد دل کنم. مریض دارم. بچه ام داره از دستم میره...

اون آقا نشست و دستی به سر و صورت بچه کشید و به زن گفت:

-بچه تون که خدارو شکر حالش خوبه، هیچیش نیست! الحمدالله سالمه! برا چی بستیش به ضریح؟

مادر با گریه گفت: شما به این تیکه گوشت میگین سالم...؟

و بچه با دست و پاهاش بازی میکرد... لبخند میزد و دلربائی میکرد...

مادر از شدت تعجب شوکه شده بود. نمیدونست بخنده یا گریه کنه. چیزی رو که میدید نمیتونست باور کنه! صدا توی گلوش خفه شده بود. از شدت شادی نمیتونست نفس بکشه. ناگهان با صدای بلندی از خوشحالی داد زد و از خواب بیدار شد...!

چشماشو مالید، نمیدونست کجاست. اون آقا کی بود؟ کجا رفت؟ بچه اش...؟

" دلدار "شو دید. باورش نمیشد. مگه میشه بچه ای که دکتر ازش قطع امید کرده به این سرعت خوب بشه؟ اما بچه سالم بود. سالمتر از همیشه ! مادر معنی معجزه رو با پوست و گوشتش احساس کرد. نمیدونست چی بگه... چیزی نمیتونست بگه... ایندفعه اما، هق هق گریه اش از شادی بود...

تا اینجای قصه که رسید، قطرات اشک از گوشه ی چشمای بابام سرازیر شد. با دستمال، طوری که من نبینم، اشکشو پاک کرد و سعی کرد بغضشو نشون نده... آهسته گفت:

-مادرم منو بغل کرد و به شکرانه سلامتیم همونجا اسممو عوض کرد...

" دلدار " بودم، همردیف با اسم برادرام: سردار، نامدار، پادار و اسفندیار ...

و از اونروز شدم: عبدالحسین... همردیف با اسم پدرم" غلامحسین"...

بابام اشکهاشو پاک کرد...

و من تا اونروز اشک بابام رو ندیده بودم...