تقدیم به بچه های عزیزم، که ماحصل عمر بی حاصلم هستند...!
-اوووووووووووووووم ...!!!
-فرزااااااااد! مرض نگیری، چکار داداشت داری؟
-اوووووووووم...!!!
-فرررزاااااااد! مگه با تو نیستم؟ مگه نمیگم دعوا نکنین؟
-اوووووم...!!! ( و صدا قطع شد...!!! )
خسته از شیفت شبکاری و به ناچار توی اتاق، مشغول تعمیر یخچال بودم. کولر آبی هم چند هفته ای بودکه دل و دماغ کار کردن نداشت و توی اون جهنم جنوب! دل به کار نمیداد! درهاشو باز کرده بودم که بعد از تعمیر یخچال برم سراغش...
بس که ذهنم درگیر مشکل یخچال بود فقط صداهای مبهمی از توی حیاط به گوشم میرسید...:
" اوووووووووم...!"
ذهنم بی اجازه ی جسمم جستی زد و رفت به سالهای دور... خیلی دور...!!! به سالهائی که نه بچگی کرده بودم و نه با خواهر برادرام، برادری! به اندازه ی انگشتان دستهام خواهر و برادر داشتم، اما فقط داشتم... همین!
برای همین هم به خودم گفتم: چیکارشون داری؟ بچه ان! بذار با هم بازی کنن. بذار خوش باشن و بزنن توی سر و کول همدیگه! تا چشاشونو هم بذارن این دوران خوش هم تموم میشه و گرفتاریهای زندگی، خودشو نشون میده! بد طوری هم نشون میده! چه فرداهائی بیاد که اینقدر گرفتار زندگی و مشکلاتش بشن که متوجه نشن حتی باهم برادرن... یادشون نیاد که کمی اونطرف تر، کسی هست که باهاش برادری کردن! یادشون نیاد که در نبود هم، لباسهای همو بو میکردن و دلتنگ هم میشدن! عینهو خودم! عینهو خیلیا ! مگه خودم الان گرفتار زندگی و روزمَرِّگی هاش نشدم؟ مگه خودم الان سال تا سال از برادرام بیخبر نیستم...؟
مادرا هم که همیشه بیخودی شلوغش میکنن... هی نکن بکن...! بکن نکن...!
و خانومم توی حیاط مشغول شستن لباسها. اونم شاید درگیر همین افکار...
ولی چرا همه جا ساکت شده؟ پس اونهمه جنب و جوش بچه ها چی شد؟ نکنه فرزاد بلائی سر داداشش آورده؟
آچار به دست اومدم توی حیاط. بیخیال، دنبال ردی از بچه ها! همزمان با من، خانومم برگشت که ببینه چرا بچه ها ساکتن؟
با هم صحنه ای دیدیم که هر دومون دو عکس العمل متفاوت از خودمون نشون دادیم...!
خانومم با هر چه در توان داشت جیغ کشید... من به خانومم نگاه کردم و به حسین که پشت به ما، کنار کولر ایستاده بود...!
خانومم با دستای کاملن خیس و کف صابونی، مثل یه ببر درنده از جاش بلند شد و به طرف حسین خیز برداشت... دقیقن خیز برداشت... یه خیز مادرانه! خیز مادری که جگرگوشه اش رو در خطر ببینه! حرکتی که ذره ای از عظمت اونو شاید یه دوربین بتونه ثبت بکنه:
حســـــــــــــییییییین...!
و من؛ مات و مبهوت... خدایا چی شده؟ فقط فرصت کردم با چشمام، دورخیزِ خانومم رو دنبال کنم و او، دقیقن مثل یک ماده ببر! خودشو به حسین رسوند و از پشت سر، اونو بغل کرد... حسینی که دستاش به بدنه ی کولر قفل شده بودن و جسم بی جونش آویزون به کولر بود...!
تازه من از فکر و خیالات دور و دراز بچگی نکردن های خودم خارج شدم و فهمیدم چه خاکی به سرم شده...! حسینم با پاهای کوچولو و ظریفش به زحمت خودشو به لبه های کولر رسونده و با آب داخل حوضچه کولر بازی میکرده که متاسفانه پمپ آب میفته توی آبِ کولر و همه ی بدنه ی کولر برقدار میشه...!!!
تو نگو اون موقع که طفلک من ناله میکرده، تحت فشار برق گرفتگی بوده و منِ بیفکر! فکر میکردم داره بازی میکنه...
من توی شوک بودم که دیدم خانومم حسین رو بغل کرد که از کولر جداش کنه، ولی چون دستاش خیس بود، خودشم برق گرفت...! خانومم از شدت برق گرفتگی، پرت شد وسط حیاط!
دیگه فکر کردن جایز نبود! اینکه حالا چکار بکنم؟ اینکه در چنین شرایطی برم فیوز برق رو قطع بکنم! اینکه برم دنبال یه وسیله ی عایق تا بتونم حسین رو از برق جدا بکنم! اینکه درِ خونه رو باز کنم و از مردم کمک بخوام! اینکه حسینم داره از دستم میره! اینکه اگه منم برم جلو، همون بلائی سرم میاد که سرِخانومم اومد! اینکه وااااااااای خدایا، خودت کمکم کن... مگه بعد از حسینم زندگی ارزشی هم داره؟ اینکه دیگه نفهمیدم چی شد، چشامو بستم و آچار رو از دستم انداختم و رفتم سراغ حسین. با دوتا مشت گره کرده زدم زیر بغل های کوچولوی حسین و با تمام قدرتم اونو به سمت خودم کشیدم...
نمیدونم چقدر فشار آوردم که دستای قفل شده ی کوچولوی حسین رو از لبه های کولر جدا کردم ولی همینو میدونم که هر چی بود جدا شد. رها شد...!
حسینو از کولر جدا کردم و توی بغلم گرفتم... اما چه حسینی؟ یه حسینِ بی جون و بی حرکت! عین چوبِ خشک! با چشمائی گرد و بی حرکت ! بدون پلک زدن! بدون نفس کشیدن!
خدایااا... حسین نفس نمیکشه! تکون نمیخوره! حتی ناله نمیکنه...!
حسینم رفت! ناجوانمردانه رفت! بی دلیل! به خاطر سهل انگاری من! منی که آب و برق رو در اختیار بچه ام گذاشته بودم...
-خدایا! اینکارو بامن نکن! بدبختم نکن! سیاه بختم نکن! حسینمو بهم پس بده! هر چی رو میخوای ازم بگیر الا بچه هام... خدایا یه امتحان سخت تر ازم بگیر! اما این امتحان رو ندید بگیر...
اولش خانومم به حسین نگاه کرد وقتی دید از بچه مون فقط یه جنازه روی دستم مونده صدای جیغش بلندتر شد...:
حســـییین...! حســـییینم! خـــداااااااااااا! حســـییینم ! خـــداااااایــااااااا.....
خانومم توی سر و صورتش میزد و صداش مثل انفجار گلوله ی توپ، توی خونه و کوچه، گوش فلک رو کر میکرد...
روز بدی بود. خیلی بد! کوچه شلوغ بود! خیلی شلوغ! همسایه مون عزادار بود. زن و دخترش توی سفر سوریه تصادف کرده بودن و تازه از سر مزار اومده بودن! و من نگران از اینکه مردمِ توی کوچه، با شنیدن صدای خانومم چی فکر میکنن؟ نکنه فکر کنن دعوامون شده؟ نکنه فکر کنن دارم زنمو میزنم!
تنها جائی که این فکر احمقانه ی " الان مردم چی فکر میکنن " توی زندگی به دردم خورد همون روز بود!!!
به خاطر آروم کردن خانومم، دستهامو بشدت تکون دادم و سر خانومم داد زدم : چته؟ چرا داد میزنی؟ طوری نشده...! ( ولی دلم مثل سیر و سرکه میجوشید! آخه بدبختی قیافه ی نحسش رو بهم نشون داده بود! )
اونقدر تکونهائی که ناخواسته به دستهام و به حسین میدادم زیاد بودن که یه دفعه دیدم حسین از اعماق وجودش یه نفس عمیق کشید...:
هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا... ( انگار تا حالا جلوی دهنش رو گرفته بودن! )
زیباترین نفسی که توی تمام عمرم به صورتم خورد...
حسین، جون گرفت... حسین برگشت... حسین دوباره به ما بخشیده شد... خدایا شکرت... خدایا ممنونت. خدایا راستی راستی خیلی مردی...!
اشک از چشمای منو خانومم سرازیر شد... نمیدونستیم بخندیم...گریه کنیم... سکوت کنیم یا کِل بزنیم! و حسین مونده بود که کجاست و چطور توی بغلم جا خوش کرده...؟
مثل پروانه دور حسین میگشتیم! دور بچه هامون. فرزاد و حسین رو میگرفتیم و ازشون بو میکشیدیم. انگار دوباره خدا اونارو بهمون داده بود. انگار تازه پدر شده بودم! تازه قدر بچه هامو میفهمیدم. تازه از خواب غفلت بیدار شده بودم! تازه فهمیدم که چقدر جونم به جون بچه هام بسته است... :
-یکی بود یکی نبود! غیر از خدای خووووب و مهربون هیچکس نبود! یه پری بود خیلی مهربون! دوست داشتنی! و عاشق بچه ها...
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شد... دست خودم نبود! آخه روزائی که شبکار بودم، بعد از نهار برا بچه ها قصه میگفتم تا خوابشون ببره ! اما قصه ی اون روز یه حال و هوای دیگه ای داشت! به چشمای درشت و زیبای حسین نگاه میکردم و پیش خودم میگفتم : اگه الان حسینو نداشتم چی؟ بازم میتونستم قصه ی شاه پریون بگم؟ و ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر میشد و حسین با تعجب نگاهم میکرد و میگفت:
-بابائی! چرا امروز اینقدر گریه میکنی؟
سوالی که هیچوقت نتونستم جوابشو بهش بدم!
و اینکه، آیا بچه ها روزی احساس ماهارو درک میکنن؟
قطرات وجودمونو که ذره ذره به پای درخت زندگیشون میریزیم تا سبز بشن رو قدر خواهند دونست؟
شاید...!!!
یکی از دوستان عزیزی که این خونه رو قابل خوندن و درد دل میدونه " بارانِ عزیزه". دوست خوب و ندیده ای که قلمی شیوا و پخته داره. گاهی اوقات حرفها و نوشته هایی برام میفرسته که با خوندنشون حرفی برام نمیمونه که بگم...
یکی از اون نوشته هارو براتون منتشرمیکنم تا شما هم با خوندن اون، سنگ صبورش باشید...
کاش میشد خاطرات رو پاک کرد از این دفترچه ذهن. خسته شدم از ورق زدن گاه و بی گاهش. این روزها کم آوردم و فقط یاد دعای پیرزن میفتم که بهم گفت:" عاقبت به خیر بشی دخترم!"
اما کو این عاقبت به خیری...! استغفراالله کفر میگم، ناشکری میکنم,خدایا توبه...پیرزن!!
یادمه ده ساله بودم، دو سه سالی میشد که اوضاع اقتصادیمون زیر خط صفر شده بود و بابای من با اون همه دبدبه کبکبه به چند تا چک برگشتی رسید. بابا رو بخاطر چک زندان کردن، خونه مون فروخته شد وکمی از بدهی ها وصول شد اما بقیه!!!!
از خونه قشنگمون با اون همه وسیله به ناچار نقل مکان کردیم به خونه ی مامان بزرگ. فقط با یه دست رختخواب و یه موکت و ظرفامون. من دختر بچه هفت ساله بزرگ شدمو شدم ده سال. مدرسه برامون اردویی ترتیب داد و من با همه بچگیم درک میکردم نباید به مامان حرفی بزنم تا از نداشتنش غصه نخوره. من نگفتم، اما زن همسایه که دخترش همکلاسم بود گفت... و مامان کوله بار سفر یک روزه مو بست.
برای نماز ظهر ما رو به قدمگاهی بردند و نماز خوانده شد و هزار باره توصیه های خانم مدیر تکرار شد و به قصد پارک از قدم گاه خارج شدیم. پیره زنی لاغر و نحیف که در اون نزدیکی روی سکویی نشسته بود به سوی بچه ها اومد و درخواست کمک کرد و قسم میداد که گرسنه است. هیچکس کمکی نکرد و بی تفاوت به اتوبوس رفتند و من همچنان به پیرزن زل زده بودم! پیرزن سلانه سلانه به سمتم اومد و من هنوز فکرم درگیر بود که چکار کنم...
اگه پولی که مامان داده رو بهش بدم نمیتونم وقتی برگشتم برای خواهر و برادرام چیزی ببرم... پس چکار کنم!!!
یاد غذایی که مامان برام گذاشته بود افتادم. از توی کوله ام غذا رو بهش دادم، پیرزن با دیدن کوکو های مامان چشماش خندید... با مهربونی بهم نگاه کرد :
" مادر اینا برای من زیاده!"
منم مثل خودش لبخندی زدم و گفتم اشکال نداره، برای عصرونه تون بذارید...
خواستم به اتوبوس برم که صدای پیرزن رو شنیدم:
"خدا خیرت بده مادر، عاقبت به خیر بشی..."
هنوز بعد از چند ساااال صدای پیرزن که گفت عاقبت بخیر بشی تو گوشمه...
"خدایا عاقبت به خیر شدن چطوریه؟"
* جشن تولد *
اولین فرزندش پسر بود... اونم زمانی که پسر زائیدن بزرگترین هنر یه زن بود.
چه پسری ؟ قند عسلی! گل پسری ...
با همه ی رمقی که به تنش مونده بود داد زد : " برین به مادر شوهرم بگین براش پسررررر زاییدم! پسرررررر ...!"
اونا هم خوشحال بودن. خیلی خوشحال. ولی به روی خودشون نمیاوردن...
-رودار میشه! زبونش دراز میشه. کاری که نکرده، یه پسر آورده! خواست خدا بوده. این کیه که بخواد به ما پز بده!
از شانس روزگار، دومین بچه هم پسر بود. حالا دیگه قند تو دل مادر آب میشد. چه پزی میداد وقتی میدید توی فامیلِ شوهرش رقیب نداره. وقتی میدید هم عروسش، پشت سر هم دختر میاره.
سومی و چهارمی و پنجمین بچه هم پسر شدن.
دیگه حال خودشم از هرچی پسره بهم میخورد. تر و خشک کردن اینهمه پسر، پشتِ سر هم، کار خیلی سختی بود. پسرائی که کپی برابر اصلِ باباشون بودن. دریغ از یه لیوان که از سر سفره بردارن. حاضر و آماده خور...!
یادش بخیر، مادره همیشه موقع جارو زدن، زیر لب میگفت: تره به تخمش میبره، حسنی به باباش...!
مرد هم دیگه از اینهمه پسر که دورش وول میخوردن خسته شده بود. تازه فهمیده بود دختر چه نعمتیه... که خدا، اون و زنش رو از داشتن چه نعمتی محروم کرده.
زن و مرد با هم به شور نشستن!
-درسته که دیگه بچه نمیخواییم. ولی انگار این همه برادر یه خواهر کم دارن... انگار خونه مون با اینهمه بچه، سوت و کوره ! انگار هنوز حس مادر بودن و پدر بودن واقعی رو نچشیدیم...!
بچه ی ششم هم پسر شد...!
-وااا ؛ مثه اینکه خدا هم باهامون شوخی داره... خدایا، گر هوسه، یه بار که نه! دو بار که نه! شش بار بسه ...
دوباره زن و شوهر به شور نشستن...!
خدایا خودت که میدونی ما چی میخوایم؟ خواهش میکنیم هفتمی دیگه...
بازم یه پسر کاکل زری دیگه...!!!
یکی از یکی سالم تر و قشنگتر...!
واااااای! خدایا واقعن شورش رو درآوردی! یعنی نمیخوای یه دختر بهمون بدی؟ میخوای از رو بریم؟ گفته باشیم، ما از رو نمیریم! ما دختر میخوایم ...
دوباره زن و شوهر، شاید این بار برا رو کم کنی! به شور نشستن...!
بالاخره این خدا بود که کوتاه اومد( شاید!) و اونارو به " وایِه " و آرزوی دلشون رسوند...! خونواده ی نه نفره با اومدن یه دختر ناز و ظریف و کوچول موچولو، عطر و بوی خاصی گرفت...
چون خودش سرفصلِ گرما و نور و شادی بود، سرِ فصلِ یه ماه گرم و پر از انرژی هم متولد شد...
اول مرداد ماه، اوج گرمای جنوب...!
اومدن این دختر، کلی گرما و انرژی به خونواده بخشید. مادر ِ بی همدم، حالا مونسی داشت که براش درددل کنه! همدمی داشت که هر وقت مورد بی مهری روزگار! قرار میگرفت باهاش حرف بزنه، براش خاطره بگه و اشک بریزه و خودشو سبک کنه. حالا دیگه بعد از ساااااالها کسی بود که اشکهای مادر رو از روی گونه هاش پاک کنه و بهش دلداری بده ! دختر، انگار فرشته ی الهی بود که رسالت داشت تنهائی های مادر رو پر کنه.
درسته زندگیِ مادر، کلی زیر و رو شده بود ولی خب هر دختری بالاخره یه روزی باید بره! و دختر شیرین زبون و مهربون و دوست داشتنیِ ما هم استثناء نبود...
اونم رفت. ازدواج کرد و رفت. ولی نه اون میتونست از مادرش دل بکنه و نه مادر میتونست دوری دخترش رو تحمل کنه. چاره چیه؟
بقول مادر، فقط مرگه که چاره نداره! یه خونه نزدیک خونه ی مادرش اجاره کردن. روزا یا دختر پیش مادرش بود یا مادر خونه ی دخترش... هر روز، هر ساعت، همیشه ی خدا ..
یه روز دختر مهربون، به مادرش گفت: امسال میخوام یه کاری بکنم...
-چه کاری؟ خیر باشه انشاالله.
-آره خیره! امسال میخوام برا جشن تولدم همه ی برادرامو دعوت کنم بیان... همه رو! دور و نزدیک!
مادرش که این حرفو شنید، به دخترش گفت:
-عقلتو از دست دادی دختر؟ میدونی چقدر زحمت میشه براشون؟ میدونی بنده خدا، برادرت چند روز باید مرخصی بگیره تا از تهران بیاد؟ میدونی اونائی که ایران نیستن چقدر باید هزینه بدن تا بیان اینجا؟ چکارشون داری میخوای زا بِه راشون بکنی...
دختر مهربون، انگار یه چیزی بهش الهام شده بود که نه خودش میدونست و نه میتونست به مادرش حالی کنه. فقط لبخندی زد. یه لبخند عمیق! ولی حرفش همون حرف بود: امسال میخوام همه ی داداشام دورم باشن...دلم میخوااااد...
صبحِ روز تولدِ دختر، مادر، بیخیال از تمام غم ها و غصه هائی که یه عمر اونو پیر کرده بودن، مثل همه ی روزای خدا، رفت بازار. کلی برا دخترش خرید کرد. حساب کرد با این خریدا، یخچالش پر میشه. دیگه تا مدتی نمیخواد بره بازار. به جاش میره پیش دخترش و با هم به ریش دنیا میخندن! بعد کلی قرآن میخونن، درددل میکنن و روزگار میگذرونن...
بار و بندیل به دست، خودش رو به خونه ی دخترش رسوند. کلید انداخت و رفت داخل... صدا زد : " ژاله "، ژاله جان ! هنوز خوابی؟ دخترپاشو لنگ ظهر شده! خجالت بکش، این چه وقتِ خوابیدنه...؟ تقصیر خودت نیست، شوهرت لوسِت کرده...!
مادر جوابی نشنید. انتظار اینهمه سکوت رو نداشت. با خودش زمزمه کرد: نکنه بازم رفته پیش دوستش که تازه از مسافرت اومده؟ خب اشکالی نداره. ماههاست همدیگه رو ندیدن. بذار خوش باشن...
مادر همینطور که با خودش زمزمه میکرد رفت سراغ اتاق خواب :" احتمالن بازم رختخوابشون مرتب نیست... درست میشه. یعنی تا کی میخواد من براش رختخوابشو مرتب کنم؟ "
در ِ اتاق خواب رو که باز کرد، اول فکر کرد اشتباه میکنه، بعد چشماشو گرد کرد و با ترس و لرز رفت جلو، زیر لب، خیلی آروم، اسم دخترشو صدا زد، طوری که دخترش از توی خواب شوکه نشه.
فایده ای نداشت! باید به دخترش دست میزد! باید خیلی آروم اونو بیدار میکرد! اگه اینکار رو نمیکرد ممکن بود خودش از ترس و نگرانی سکته بکنه! با سلام و صلوات و بسم الله دست دخترشو گرفت...
مثل یه تیکه یخ بود! سرد و بی جون! مادر قبل از اینکه بیهوش بشه از اعماق جگر سوخته ش فریاد زد:
ژا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا لـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ...!!!
ژاله رفت! به همین سادگی! به همین شگفتی!
بدون هیچ دردی، با کلی امید به زندگی...!
اولِ همون ماهی که پا به این دنیای مسخره گذاشته بود، از همین دنیای مسخره هم رفت. میگفت: دوست دارم برا بیست و هفتمین سالگرد تولدم، برادرام دورم حلقه بزنن... دلم میخوااااد...!
برادرا هم آخرین خواسته ی دل کوچیک تنها خواهر مهربونشون رو برآورده کردن. همه اومدن. بزرگ و کوچیک. دور و نزدیک. دورش حلقه زدن. ژاله؛ روی سنگ غسالخونه! مثل یه عروسک میون برادراش خوابیده بود و انصافن اون روز چقدر ناز شده بود.
برادرش بهش میگفت: عروسکم، خواهرنازم، پاشو برا جشن تولدت اومدیم. مگه نه خودت دعوتمون کردی! پس چرا خوابیدی؟ این چه وقت خوابه؟چرا از برادرات پذیرائی نمیکنی؟ چرا جشن تولدت اینقدر سوت و کوره؟
و مادر، دستاشو به سمت آسمون گرفت وگفت: آااااااااخ ژاااله! آااااااااخ ! بالاخره کار خودتو کردی؟ بالاخره برادراتو کشوندی اینجا؟
و من خودم دیدم که مرده شور با آستینِ لباسش، اشکهاشو پاک میکرد...!
اولش فکر کردم داره شوخی میکنه...
اما مگه اینجا، اونم توی این شرایط، و از همچه آدمی، هر چند خیلی جوون، شوخی کار درستیه؟
وقتی حاضر نبود از جاش بلند بشه، با تعجب از بغل دستی ام پرسیدم چرا حاج آقا داره دست دست میکنه؟ چرا از جاش جُم نمیخوره؟
نمیدونست...! جالبه. اون یکی بغل دستیم هم نمیدونست! پس کی میدونه؟
اونائی که کنار حاج آقا بودن، با شوخی و خنده ازش میخواستن کوتاه بیاد و بره سرِ جاش! کسائی که از نظر سن و سال، حداقل، سر و گردنی از حاجی مسن تر و بزرگتر بودن، ولی ظاهرن مرغ حاجی هم مثل همه ی مرغای این مدلی، فقط یه پا داشت و حاضر به کوتاه اومدن نبود...
نگاه به ساعتم کردم... چند دقیقه ای از نماز اول وقت گذشته بود و هنوز حاج آقای ما برا جُم خوردن یا نخوردن استخاره میگرفت... استخاره که نه، به نظر میومد داره لجاجت میکنه.
خب! کاری نمیشد کرد! حاج آقا بود دیگه... حرف، حرف ایشون و نظر، نظر ایشونه و بقیه... باید تابع باشن...و بودند!
بالاخره برای اینکه نماز اول وقت رو بیشتر از این به تاخیر نندازیم، جمعیتِ صف اولِ نماز، که حاجی هم برخلاف همیشه بین اونا نشسته بود از کنار حاجی بلند شدن و اومدن بین صفهای پشت سر جا گرفتن...
جا که چه عرض کنم! بقول خودمونی ها، خرما چپون شدیم! فشرده و مهربون! عینهو مردم تهرون توی مترو! نفس تو نفس هم! چراااااااا؟
نمیدونستم... ، ولی خیلی برام مهم بود که چرا حاج آقا برخلاف روال و عادت و رسم و سنت و شرع و عرف، بجای اینکه جلوی همه و روی سجاده ی مخصوص خودش نماز رو امامت کنه ، این دفعه اومده توی صف اول نشسته و حاضر به نشستن در جایگاه خدادادیش نیست...
نماز شروع شد و من همه اش توی فکر دلیل کار حاجی بودم!
یعنی چی باعث شده که حاجی لج کنه و حاضر نشه روی سجاده اش نماز بخونه؟
حاج آقا والضـــــــاااااالین رو میکشید و من دنبال دلیل لجاجت حاجی...
خدا خیرش بده که نفهمیدم چی خوند و چی خوندم...
توی کش و قوس والضااااااااااااالین به این فکر میکردم که چی باعث شد که اینطور بشه؟
شاید سجاده ی حاج آقا نجس شده!
نجس؟؟؟
چرا که نه! طبق رساله ی توضیح المسائل، نجاسات خیلی هستن، یکیشم خون!
آره همینه! حتمن سجاده خونی شده که حاج آقا حاضر نبود اونجا نماز بخونه...
امااااااا... اگه سجاده خونی شده میتونستن یه سجاده ی دیگه براش پهن کنن تا بقیه مجبور نشن اینقدر فشرده و معذب کنار هم نماز بخونن...
نووووچ ! یه علت دیگه باید حاج آقا رو وادار به این تصمیم عجیب بکنه...
.............................................................
یهو توی سجده به ذهنم رسید ...!
نههههههههه!!! مگه میشه؟
یعنی اینجا، همین جائی که من در برابر خدای خودم به سجده افتاده ام! و البته حاج آقای ما هم، اینقدر با ارزش شده؟کُلُهّم اینقدر به خلوص و پاکی و صفای باطن رسیده ایم؟
یعنی دیگه جا قحط بود که بلا تشبیه، امام زمان(عج) بخواد نمازشوتوی نمازخونه ی فزرتکی اداره ی ما بخونه؟ اونم با نمازخونائی که حتمن یکیش منم؟ امکان نداره!
مُهمل ترین جواب میتونه این باشه که فرض کنم حاج آقای ما، صف اول نماز رو برای وجود نازنین آقا امام زمان(عج) خالی کرده باشن...
خیر! یه دلیل دیگه ای داره!
رکعت پشت رکعت خونده میشد و من طوطی وار و بی حواس، نماز رو دنبال میکردم بدون اینکه بفهمم چی میخونم و چرا! توی اون لحظه فقط دنبال جواب سوالم بودم ... دنبال یه دلیل منطقی برای قهر حاجی!
ندائی بهم میگفت: مرررررد! نمازتو بچسب! یعنی حالا همه ی مسائل بغرنج زندگی رو فهمیدی، فقط همین یه قلم مونده؟
و ندائی دیگه با کمال پرروئی بهش جواب میداد: مرررررد! همین یه قلم نمونده ولی الان همین یه قلم نمیذاره بفهمی چی داری میخونی! پس فعلن لازمه پاسخ این سوال رو پیدا کنی، حتی اگه نمازتو از دست بدی...
با هر جون کندنی، فشرده و دولا پهنا نمازهارو خوندیم... بلانسبت عین همون خرماها توی جعبه ی خرما... مهربون و تو دل برو!
من که از اینهمه فکر کردن نتیجه ای نگرفته بودم منتظر فرصتی تا شخصن جواب سوالمو از حاج آقا بپرسم. برا همینم بعد از نماز بلافاصله برای عرض سلام و تقبل اللهی خدمت حاج آقا رفتم و دروغ چرا فقط میخواستم از گیجی دربیام...
-حاج آقا، مَسئَلَتُن! میشه بفرمائید چرا امروز نماز رو بجای صف اول از صف دوم شروع کردین؟
حاج آقا لبخند به لب، با همون قدرت استدلالی که انرژی هسته ای رو حق مسلم خودش میدونه فرمود:
-گرما عزیز دل برادر! گرما!!! بارها عرض کردم که من توی صف اول گرمم میشه و باد کولر بهم نمیخوره! کسی ترتیب اثر نداد که نداد! و من امروزتعمدن اومدم صف دوم شاید فکری بشه و برای من یه دونه پنکه بذارن...
تا حالا توی زندگیتون میخکوب شدین؟
خدا شاهده برا لحظاتی میخکوب شدم! عینهو آگهی مجلس ترحیمی که بدیوار بچسبونن! دقیقن از بروز هرگونه عکس العملی عاجز شدم حتی یه لبخند خشک و خالی به ریا!
باورم نمیشد اونهمه فلسفه بافی های من، با یه جواب آبکی، اینطوری به باد فنا بره! حضور امام زمان کجا و حرارت تن و بدن حاج آقا کجا؟
همینطور که هاج و واج به حاجی نگاه میکردم و فکر میکردم که شاید داره شوخی میکنه یاد سخنرانی هاش افتادم که ماها رو تشویق به تحمل گرما و گرفتن روزه در گرمای پنجاه درجه میکرد...
یاد اونهمه نصیحت ... بگذریم...
و از فردای اون اعتراض، یک دستگاه پنکه ی ایستاده ی چینی اصل، باد خنک کولر اسپلیت چینی اصل رو به بر و روی حاج آقا میزد تا ایشونم در هوای مطبوع ساخت دست کارگران چینی، با خدای خودش راز و نیاز بکنه...
تقبل الله حاج آقااااااااا....
بشدت درد میکشید. صدای ناله هاش توی بیمارستان هرلحظه ضعیفتر میشد. شوخی نبود، نصف بیشتر بدنش سوخته بود...
میدونست از برقکاری سررشته ای نداره ولی میگفت: احتیاط میکنم! مگه میخوام چکار بکنم...
اما بر عکس او، برق، کار خودشو خوب بلد بود! میدونست با آدمای نابلد چکار کنه!
احساس میکرد نفس های آخرشه. تمام زندگیش مثل فیلم جلوی چشماش اومد ... تازه متوجه شده بود هر چی قبلن شنیده درسته... همه ی کج رفتاری های زندگیش یادش اومد! و از همه مهمتر اون جوونه... و اون تهدیدش... تهدیدی که اون روز، اونو خیلی جدی نگرفت! و حالا از یادآوریش مو به بدنش سیخ شده بود! یادش اومد دین بزرگی به گردنشه، حداقل مطمئن بود گرفتار نفرین شده! تمام توانش رو توی صداش گذاشت و با ناله ی ضعیفی گفت:
دِ رَ خ شاااااا ن ... دِ رَ خ شـــاااا ن ...
زنش درمونده و نگران بالای سرش ایستاده بود و به زحمت تونست کلمات گنگ و مبهم رو تشخیص بده: درخشان چی؟
تلاش های مرد برای متوجه کردن همسرش بی نتیجه بود! ناچارن به گوشی تلفنش اشاره کرد...
زن، توی گوشی دنبال شماره ی درخشان گشت. فقط یه شماره به این نام سیو شده بود. زن ناامیدانه با اون شماره تماس گرفت و قبل از هر سلامی و سخنی اوضاع وخیم شوهرش رو توضیح داد. صدای پشت خط ضمن اظهار تاسف از بروز این حادثه به زن دلداری داد و خداحافظی کرد... زن، ناامید از این تماس، نگاهی به شوهرش انداخت. نگاهی پر از کنایه!
- : " حاجی با خودت چیکار کردی؟ "
این پرسش زن، باعث شد قطرات اشک، گونه های مرد رو خیس کنه. زن خیلی آروم، با گوشه ی چادر اشک های مردش رو پاک کرد. او هیچوقت شوهرش رو اینقدر درمونده ندیده بود.
مرد رو برای ادامه درمان به اتاق عمل بردن و زن موند با دنیائی از غصه و ناامیدی... غصه ی اینکه نکنه این آخرین دیدار باشه... :
-خدایا بعد از حاجی چه خاکی به سرم بریزم؟
لحظاتی در بیم و ناامیدی گذشت. مردِ نسبتن جوانی وارد بیمارستان شد و سراغ حاجی رو گرفت. زن، با شنیدن اسم شوهرش، سر رو از روی زانو برداشت و به مردجوان خیره شد. مرد از حال و روز حاجی پرسید و زن از دلیل نگرانی های حاجی!
مردجوان گفت معامله ای با ایشون داشتم و مقدار زیادی طلب،که حاجی زیر بار پرداخت بدهیش نمیرفت! منم چون هیچ سند و مدرکی برای وصول مطالباتم نداشتم! و از همه مهمتر زمانی که با جسارت ها و تمسخرهای ایشون روبرو شدم! مثل هر آدم درمونده و مال باخته ای، در اوج ناامیدی، سپردمش به آقام ابوالفضل(ع).
-همیـــــن...؟؟؟
-بله، فقط همیــــن! تنها نفرینی که از دهنم دراومد این بود! بهش گفتم دیگه سراغت نمیام، من با آقا ابوالفضل حساب وکتاب میکنم!
زن به دست و پای مرد افتاد و زندگی دوباره ی شوهرش رو از اون میخواست.
مردجوان، برای شفای حاجی دعا کرد و رفت...
چند هفته بعد، حال حاجی بهترو بهتر شد و به زنش قول داد طلب مردجوان رو پرداخت کنه.
ماهها گذشت! مثل برق و باد! حال مرد خوب شده بود. خوبِ خوب! و ظاهرن فراموش کرده بود چه بلائی سرش اومده! یادش رفت به زنش چه قولی داده! دوباره با مردجوان سرسنگین شد! با نیش و کنایه باهاش حرف میزد و از اینکه هنوز پیگیر پول هاشه تعجب میکرد ...
به نظر میومد پیگیری موضوع بی فایده است و مردجوان هرچند دیر، اما بالاخره ناامید شد.
او میگفت: حیف که خداوند فرصت جبران رو براش فراهم کرد ولی متاسفانه از اون استفاده نکرد.
سالها گذشت. سالهایی که گذر زمان نیز نتوانست غبار فراموشی بر مطالبات مردجوان بپاشه! هرچند به ظاهر دیگه در باره ی اونا، فکر هم نمیکرد.
یه روز باخبر شدم حاجی تصادف کرده! در یه حادثه ی وحشتناک به طرز ناباورانه ای جون به سلامت به در برده.
به مردجوان گفتم رفتی سراغش ؟
گفت: سراغ کی؟ حاجی؟ از نظر من همون چند سال پیش، حاجی توی بیمارستان مُرد! همون موقع که فرصت خدادادی برای جبران خطاش رو از دست داد، برای همیشه مُرد ...
و من مونده ام که تا حالا چند بار فرصت های الهی رو توی زندگیم از دست داده ام...