وارد سالن ترمینال که شد کمی این پا و اون پا کرد... به نظر مردد میومد... شاید فکر نمیکرد اینهمه جمعیّت توی سالن ترمینال باشه! مشخص بود استرس داره. مشخص بود دنبال کسی میگرده. از نگاه های دقیقش توی چهره مسافرا پیدا بود. هر چه بیشتر میگشت، کمتر گم شده اش رو پیدا میکرد...!
ظاهرش نشون نمیداد آدم خطرناکی باشه. یا حتی آدم بدی باشه. حتی بهش نمیومد گدا باشه! ولی هر چی بود، بنده خدا بدجوری کلافه بود...
با دستش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد... توی اینهمه مسافر، انگار چشمش به من افتاد. درسته، داشت منو نگاه میکرد ... به سمت من اومد...
پیشم نشست... مونده بودم باهام چکار داره ولی دیدم با آقائی که کنارم نشسته سلام و احوالپرسی کرد. آقائی با ظاهری کاملاً داش مشتی...! از اون تیپ جاهلای قدیمی... کلاهی و سبیل آویزونی و تسبیحی توی دستش... شاغلام.
اسمش شاغلام بود. چند دقیقه ای که باهاش همکلام شده بودم کمی از خودش برام گفته بود. از روزگاری که داشت و الان نداره... از جَوونی هائی که کرده و الان دیگه دوره اش تموم شده... بقول خودش دیگه الان دور، دور جَووناس...
اون مرد با شاغلام آهسته و درگوشی شروع کرد به پچ پچ کردن... حرفهای درِ گوشیشون که بالا گرفت با هم از سالن خارج شدن... فقط شنیدم که هی بهش میگفت: تورو خدا منو ببخش... چاره ای ندارم... شرمنده ی مرامتون هستم...
چند دقیقه ای طول کشید تا دوباره برگشتن...
مرد خوشحال و شاغلام سر به زیر... و البته بهمراهشون دختر خانم جوانی که اونم سرشو پایین انداخته بود...
اون مرد کلی تشکر و دعا و سفارش کرد و صورت دختر رو بوسید و همه رو به خدا سپرد و رفت...
با رفتن اون مرد، شاغلام کنارم نشست و به اون دختر خانم گفت:
-دخترم! هرجا که راحتی بشین تا اتوبوس حرکت کنه.
دختررررم...!؟؟؟ ایشون که میگفت تنها سفر میکنه، پس این " دخترم "، یهوئی از کجا پیدا شد...؟
دلم میخواست بدونم ولی قصد فضولی هم نداشتم...!
البته دروغ چرا ! طبق عادت اکثر مردم، خیلی دلم میخواست بدونم چه اتفاقی افتاده... اون مرد کی بود و این دختر خانم از کجا پیدا شد...؟
شاغلام سرشو تکون داد و گفت:
-عجب دنیای غریبی شده! دیگه آدم به کی اعتماد کنه؟ هیچی سر جای خودش نیست... واقعاً آدم می مونه چی بگه؟
و من در تائید حرفهاش گفتم:
-تازه اولشه! متاسفانه روز به روز بدتر میشه... خدا به دادمون برسه...
-به نظرتون اون مرد چی میخواست؟ برا چی توی اینهمه جمعیت اومد سراغ من...؟
دلیلش رو نمیدونستم.
-مگه باهاتون فامیل نبود؟
شاغلام در حالی که با تاسف دستش رو روی زانوش میمالید گفت:
-نه بابا، فامیلم کجا بود! تا حالا ندیده بودمش! ایشون یه دختر داره. همینی که الان اونجا نشسته. ظاهراً دانشگاه قبول شده. میگفت دانشگاه تهران. همین یه دختر رو هم بیشتر نداره. بنده خدا، خانومش خیلی مریضه و کسی رو برا مراقبتش نداره. دخترشم باید برا ثبت نام بره تهران. تنهاست. همراهی نداره. می خواست کسی در حق دخترش پدری کنه...! برادری کنه و تا تهران همراهش باشه. مواظبش باشه کسی اذیتش نکنه!
شاغلام گفت:
-راستش تا حالا همچی چیزی ندیده بودم... مونده بودم چرا بین اینهمه مردم منو انتخاب کرد؟ چرا دنبال یه آدم درست و حسابی نرفت؟ چرا من...؟ یه آسمون جُل...!
اشک توی چشمای شاغلام جمع شد... آهی کشید و سرشو پایین انداخت...
میگفت وقتی اینارو به پدر دختره گفتم لبخند زد و صورتمو بوسید وگفت:
کی بهتر از خودت؟ کی مطمئن تر از خودت؟ مگه توی این روزگار میشه به هرکس و ناکسی اطمینان کرد؟! و بعد گفت:
-خدا خیرتون بده. شرمنده! تورو خدا حلال کنید. زحمت من گردن شما افتاد. به نظر من یه تنه صد تا مردِ امروزی رو می ارزی...
شاغلام سرشو بلند کرد و رو به من گفت:
-عامو تورو خدا در مورد من بد قضاوت نکنی... درسته ظاهرم غلط اندازه! درسته ریش و پشمی ندارم! پیرهنم رو شلوارم نیست و آستیناش کوتاس...! درسته بهتون گفتم قبلنا اهل دل! بودم، ولی به ناموس زهرا اونقدرها هم آدم بدی نیستم. خدا خودش میدونه نوکر و مخلص خودش و پیغمبرشو خاندانش هستم دربست تا شاهرگم... من به عشق آقا امام حسین( ع )، اون موقع هم که همه چی فت و فراوون و آزاد بود، تمام دو ماهِ محرم و صفر، لب به نجسی نمیزدم. خطا نمیکردم. همه چی تعطیل بودم! ایام محرم انگار پدرم مرده باشه، خنده به لبام نمیاد. وقتی میبینم اونائی که امام حسین رو فقط مال خودشون میدونن!!! ارث پدریشون میدونن! اما شبای عزاداری، هِر هِر و کِر کِرشون تا ده تا تکیه اونورتر میره اعصابم خورد میشه... وقتی میبینم اونائی که دم از مولا میزنن، اما انگار نه انگار که مولا با لب تشنه شهید شده... ساندویچ نذری میخورن و بخاطر یه دونه ساندویچ خون به پا میکنن افسوس میخورم... وقتی میبینم برا آقا، نوحه میخونه، تا بهش میگی میکروفون رو بده یکی دیگه، با عصبانیت میکروفون رو پرت میکنه و از تکیه و عزای آقا قهر میکنه! حالم از خودم و عزاداری هامون بهم میخوره... وقتی میبینم...
گفت و گفت و گفت... انگار خالی نمیشد... از دردهائی گفت که ناسور شده بودن... بهش نمیومد اینقدر درد داشته باشه... انگار از اعماق جان من میگفت... از اعماق جان خیلی ها...
نفهمیدم کی زمان انتظار سر اومد. بلندگو اعلام کرد مسافرای تهران سوار شن...
شاغلام ازم اجازه گرفت و رفت سراغ امانتیش...
-دخترم، کیفتونو بدین من میگیرم. سنگینه! اذیت میشین...
نگاهش کردم... لاله های گوشش از شرم قرمز شده بود. سرش پایین بود و به زمین نگاه میکرد. با خودم گفتم پدر این دختر، عجب آدم شناس بود! از بین اینهمه مسافر چه انتخاب مناسبی داشت... پیش خودم گفتم اگه هر کسی غیر از شاغلام رو انتخاب میکرد ممکن بود توی راه، یه حساب دو دوتا چهار تا بکنه و بگه:
خدا رسوند... پیغمبر مُهر تائید بهش زد! پس یا علی مدد...!!!
زنِ آقا محمود لبش رو گاز گرفت و با یه لبخند مصنوعی و ملتمسانه به شوهرش گفت:
-محمود چته!؟ بازم شروع کردی؟
آقا محمود با قیافه حق به جانبی گفت: چمه؟ یعنی حرف نزنم؟ یعنی چیزائی رو که قراره چند سال دیگه بفهمه الان بهش نگم؟
-محمووووووود!!! ( و این صدای ناله ی همراه با دندون قروچه ی زن آقا محمود بود...! )
و این میون، فقط من بودم که حرفی برای گفتن و دفاعی از خودم نداشتم...
داشتم، ولی احتمال میدادم هر حرفی، بهانه ی تازه ای دست آقا محمود بده و این بازی بچگانه بیشتر ادامه پیدا کنه و کار خراب تر از اونی بشه که هست!
میخکوب شده بودم...! انتظار شنیدن هر حرف و حدیثی رو داشتم الا این حرفهای بی ربط! اونم در مورد خودم! اونم از زبان بهترین دوستم!
اولین بار بود که خانومم، با آقا محمود و همسرشون از نزدیک آشنا میشد. قبلاً بارها اسمشون رو شنیده بود. آقا محمود، رفیق گرمابه و گلستانی که توی سربازی باهاش آشنا شده بودم و کم کم این آشنائی به رفت و آمدهای خانوادگی کشیده شد.
ظاهراً محمود هیچ اعتنائی به اشاره های پنهان و آشکار چشم و ابروی زنش نداشت... میخواست تا دیر نشده توی همین پارک محله ای دادگاهی تشکیل بده و حکم رو صادر و کار رو تموم کنه... امشب برا آقا محمود از اون شبهائی بود که نباید عدالت بلاتکلیف روی زمین میموند...!
راستش سکوت من، میدونستم فضای سنگین محیط رو برعلیه من سنگین تر میکنه...! اما نمیدونستم چی بگم؟ اصلاً چی میتونستم بگم...؟
آخه رفیقی، توی اولین دیدار خونوادگی! اونم توی پارک محله ای، دستش رو به کمرش زده و چشماش رو توی چشمات دوخته و بدون مقدمه میگه:
-آقــا بهمن! اجازه میدی پرونده ات رو برا خانومت رو کنم؟
و سرش رو به علامت افسوس تکون میده و ادامه میده:
-اجازه میدی به خانومت بگم چه گذشته ای داشتی؟
و کماکان بی اجازه! رو به خانومت بکنه و با صدای کشیده و معناداری بگه:
-خـــانــــمِ آقــــا بهمـــن! موقعی که سر سفره ی عقد بله رو گفتی خبر از گذشته ی آقا بهمنت داشتی!؟
خدارو شکر تاریکی هوا، شرمِ توام با قطرات عرقِ روی پیشونیم رو پنهون میکرد...!
آقا محمود همچنان با لذت، ترکتازی میکرد...:
-اینم بگم، پرونده ی آقا بهمن از سیر تا پیاز زندگیش پیش خودمه! چیزائی ازش بلدم که اگه بهتون بگم همین امشب از خونه بیرونش میکنی!
آقا محمود شده بود یه شکارچی که پاشو میذاره روی گردن شکار و باهاش عکس یادگاری میگیره... و حالا پیروزمندانه میخواست با منم عکس یادگاری بگیره...!
-محمممممممممموددددد...!!!
آخرین چشم غرّه های خانمِ آقا محمود هم کارساز نبود! کارساز که هیچ! اوضاع رو خرابتر میکرد! انگار با این التماسها، محمود رو به نگفتن رازهای مگو دعوت میکرد...!
خانومم که ( شاید!) سکوتمو به حساب عصبانیتم گذاشته بود و برای ختم غائله، به آقا محمود گفت:
-هرچی میخوای بگو! بهتر از شوهرم توی کل شهرمون پیدا نمیکردم... حرفهائی رو هم که میگی نمیفهمم، ولی اینو میدونم که همه به اسمش قسم میخورن...!!!
با سخنرانی کوتاهِ خانومم، آبی به آتشی که محمود روشن کرده بود ریخته شد! و تیرهاش به سنگ خورد!
آقا محمود شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
-من برا خودت میگم! بعدن به حرفام میرسی...
اون شب گذشت ولی حرفهای بی ربط آقا محمود خیلی عصبانی و نگرانم کرد. تا اینکه چند روز بعد برای کار کوچکی به آقا محمود تلفن زدم... اولین حرفی که زد دوباره داغ دلمو تازه کرد:
-جانِ من راستشو بگو اون شب کیف کردی؟ دیدی چطور حالتو گرفتم! حیف خانومم هی چشم غره میرفت وگرنه میخواستم تا تهش برم!
با عصبانیت حرفشو قطع کردم و پرسیدم تا تهش؟ مگه تهش کجا بود که نتونستی بری؟
خنده ی محمود توی گوشم پیچید... طوری خندید که به وضوح احساس پیروزیش رو حس کردم!
منم خیلی جدی از محمود بخاطر رفتار اون شبش تشکر کردم:
-آقا محمود شاید خودت ندونی، ولی اون شب کمک بزرگی بهم کردی! برادری رو در حقم تموم کردی! در واقع ناخواسته زندگیمو از یه جهنم احتمالی نجات دادی! اگه حرفهای اون شبت نبود معلوم نبود چه موقع به اشتباه بزرگ زندگیم پی میبردم! بخاطر همینم ازت ممنونم...
محمود، که انتظار کلی اعتراض رو داشت، هاج و واج مکثی کرد، آب دهنش رو قورت داد و پرسید راجع به چی حرف میزنی، کدوم کمک؟
-ببین محمود جان، اون شب، بعد از اون حرفهات، احساس کردم خانومم رفته تو فکر، راستش هیچی نگفتم. میترسیدم هر حرفی بزنم اوضاع بدتر بشه! برا همین هم تمام مسیر تا خونه، با هم حرفی نزدیم. اما فردا که از سرِ کار اومدم خونه، دیدم شال و کلاه کرده، ساکش رو بسته و با چشمای پُرِ اشک داره از خونه میره!!! هر چی التماسش کردم فایده نداشت! هر چی بهش گفتم نرو، اثر نکرد! هرچی بهش گفتم لااقل بذار باهم بریم بی نتیجه بود... در حالی که هق هق میکرد دست بچه رو گرفته بود و گفت: من میرم خونه ی بابام! دنبالمم نیائی! برنمیگردم...
آره محمود جان! اینجوریاست دیگه! زنی که با یه مشت چرت و پرت بخواد خونه و زندگیش رو ول کنه و بره همون بهتر که زودتر بره! محمود جان، برا همینه که میگم کمک بزرگی بهم کردی. اگه شوخیهای اون شب تو نبود شاید سی سال دیگه هم نمیتونستم زنمو بشناسم و من این شناخت یهوئی رو مدیون شوخیهای بی ربط تو میدونم...
خیلی شفاف صدای خِس خِس نفسهای محمود رو می شنیدم... انگار راه نفسش رو بسته بودن...!
و صدای زن آقا محمود:
-محمود چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
و صدای محمود که سر زنش داد کشید:
-ولم کن ببینم چه خاکی به سرم شده؟
و من:
-محمودجان! خدا نکنه! چرا خاک؟ باید رو سرت گُل بریزم. باید بخاطر حرفهای اون شبت دستت رو هم ببوسم. اگه حرفهای اون شب نبودن ...
محمود سرمنم داد کشید و البته التماس هم کرد که نذارم زندگیم به همین راحتی متلاشی بشه...!
-تورو خدا نذار بخاطر شوخیهای بی مزه ی من، زندگیت به فنا بره! تورو خدا آدرس خونه ی پدر خانومت رو بده برم سر دست و پای خانومت بیفتم، بهش بگم همه ی فامیل میدونن من از این شوخی های بیمزه با همه دارم! بهش بگم غلط کردم و ازش خواهش کنم برگرده سر خونه و زندگیش...
از محمود اصرار و از من انکار... هر چی محمود بیشتر پافشاری و التماس میکرد من بیشتر لجاجت میکردم...
غُرهای زن آقا محمود آتیش معرکه رو شعله ورتر میکرد! حسابی رو مخش بود، درست مثل چکشی که بر سندان کوبیده بشه...:
–چند بار بهت گفتم این شوخیا عاقبت نداره! چند بار بهت گفتم هر جائی از این شوخیا نکن! دیدی بالاخره کار خودتو کردی؟ دیدی چطور یه زندگی قشنگو متلاشی کردی؟ حالا خوشحالی؟
آقا محمود که به وضوح بغض و پشیمونی و لرزش توی صداش موج میزد، پشت سرِ هم التماس میکرد که بهش آدرس بدم... و من نمیدادم...!
خوووب که تنور رو گرم کردم! خوووب که کفر آقا محمود رو در آوردم! خوووب که وضعیت روحی و روانیش رو آماده کردم بهش گفتم :
-آقا محمود! قبول داری اون حرفهائی رو که زدی میتونه بعضی از زندگیهارو به جدائی بکشونه؟ قبول داری که ...
-قبول دارم و قول میدم دیگه از این شوخیها با کسی نکنم ولی خواهش میکنم اجازه بده برم از خانومت معذرت خواهی بکنم و برش گردونم سر زندگیش... من نمیذارم این زندگی متلاشی بشه!
خندیدم... از ته دل خندیدم.. حالا دیگه ورق برگشته بود! حالا دیگه نوبت من بود که بخندم...!
به محمود گفتم تو کی باشی که بخواهی زندگیمو متلاشی بکنی...!
بنده ی خدا، اگه بهت گفتم اون روز خانومم از خونه رفت، اگه گفتم با چشمای گریون رفت، اگه گفت دنبالم نیا و اگه گفت برنمیگردم، همه ی اینا رو که گفتم واقعیت بودن! بخشی از یه واقعیت...! و هیچ ربطی هم به شوخی های تو نداشتن! راستش وقتی از اداره برگشتم خونه، خانومم گفت مادر بزرگش فوت کرده، باید بره خونه ی باباش، گفت نمیام تا چند روز بعد که خودت بیائی دنبالم و با هم برگردیم!
اینارو که گفتم زدم زیر خنده و به محمود گفتم: حالا من حالتو گرفتم یا تو...!!!؟
محمود که انتظار این رودست خوردن رو نداشت گفت: اگه دوباره حالتو نگرفتم؟
-ببین محمووووود! میخوای همین الان دوباره حالتو بگیرم؟
-نه...! تورو خدا نه... همین یه بار برا هفت پشتم بسه... دیگه قول میدم از این شوخی ها نکنم...
و من به این فکر کردم که چی میشد اگه برا شوخیها، حرفها، کارها، گناه ها و حتی، و حتی، و حتی عباداتمون، حد و مرزی قائل میشدیم...!
صدای زنگ تلفن بدنمو به رعشه میندازه! حتمن بازم خودشه!
گوشی رو برمیدارم. بله درسته! بازم خودشه...! خدایا چی از جونم میخواد؟ آخه اینائی رو که میگه چه ربطی به من داره؟ من چکاره ی مملکتم...؟
البته شاید هرکی جای من بود، اونم توی اون شرایط سنی، از این تماسهای وقت و بیوقت، کلی هم خوش بحالش میشد...! ولی یکی از نگرانی های هر روز من تا مدتها، که نمیدونم به چه دلیل، زنگ اون تلفن لعنتی قطع شد، همین تماس های گاه و بیگاه " او " بود...
-اَلـُـــــــــوو...
- بله بفرمائید.
-برادر! عرض کوچیکی داشتم!
-خواهش میکنم خواهر. بفرمائید. به گوشم!
-یه ایراد اساسی داشتم به برنامه هاتون!
- ایراد اساسی؟ به دیده منت، هر ایرادی که باشه... چرا که نه. از خدا هم میخوایم کسی ایراد کارمونو بهمون بگه و ماهم البته در حد توانمون رفعش میکنیم...
تازه انقلاب پیروز شده بود و ما همگی سرمست باده ی پیروزی بودیم! که جنگ ناجوانمردانه ای برعلیه ما شروع شد. از طرفی حجم وسیعی از کارهای نکرده از دوران مبارزه روی زمین مونده بود وهر کسی در حد توان و استعدادش داوطلبانه و بدون چشمداشت مادی! گوشه ای از کارو گرفته بود.
همه ی اونائی که تا چند ماه قبل پشت میزهای چوبی مدارس، الفبای زندگی رو می آموختند، به ناچاردرس و مشق رو رها کردن و بجای میز و نیمکت، سنگر! بجای قلم، اسلحه، و بجای مدرسه و دانشگاه، راهی جبهه های جنگ شدن...
مداد چوبی و نرم از دستای مردونه ی بچه ها افتاد و اسلحه ی فلزی و گرم! توی دستاشون جای گرفت... از این ببعد سیاه مشق بچه ها با خون گرم و قرمز نوشته میشد...
چاره ای نبود...! شد آنچه نباید میشد...
موشک و بمب و خمپاره هائی که بعنوان سهمیه ی روزانه ی شهرمون در لیست نیروهای عراقی با اسم " الف دزفول " برامون ارسال میشد! و از طرفی عدم تخلیه ی کامل شهر از مردم بیگناه و بی پناه، مسئولین جنگ رو به فکر چاره انداخت...:
چطور میتونیم حملات هواپیماهای عراقی رو قبل از هر اقدامی به اطلاع مردم برسونیم؟
چاره ی کار یک مرکز اطلاع رسانی گسترده بود...
بلندگوهای مساجد!؟
نه... جوابگو نیست...!
اعلام حمله ی هوائی توسط بلندگوهای سیاردر سطح شهر...؟
بیفایده است...!
رادیو...؟
آره! رادیو... بهترین گزینه برای اعلام شرایط بحرانی و خطرناک به مردم، رادیوست...!
اما شهرما که رادیو نداره...؟
و این نیاز، باعث شد که شهرما، شهررکوردار حملات هوائی، زمینی و موشکی عراقی ها! صاحب رادیو شد... رادیوئی جوان با نیروهائی جوان...! و من نیز یکی از اون نیروها...
-راستشو بخوای، من یکی از شنونده های پروپاقرص و همیشگی برنامه های شما هستم.
- باعث افتخاره. چه خدمتی میتونم بکنم؟
-راستش برنامه هاتون خیلی خوب و آموزنده است، چه اونائی که در رابطه با جبهه و جنگه، چه اونائی که در مورد شهدا و خونواده ی شهداست و چه برنامه های طنز و سرگرمیتون، خصوصن اعلام آژیر خطر و اخبار جنگ... ولی اصلن مسائل شرعی رو توی برنامه هاتون رعایت نمیکنید و این منو عذاب میده؟ آخه برادر من ! انقلاب نکردیم که بازم مسائل طاغوتی توی رادیومون پخش بشه! بازم خوبه که هر روز داریم شهید میدیم! هر روز داریم بمبارون میشیم! یعنی انگار هیچی به هیچی!
*************************
( یاااا ابالفضل...!) ما و مسائل غیر شرعی؟ ما و طاغوت؟ ما و پایمال کردن خون شهدا؟استغفرالله...!!!
مائی که خودمونو در خط مقدم جبهه ی فرهنگی این شهر میدونیم؟ مائی که میز کارمون رو با سنگر جبهه ها مساوی میدونیم؟ مائی که میکروفون برامون حکم ژ3 و آرپی جی رو داره...؟ با همون قدرت و تاثیر...! شاید هم بیشتر...! مائی که زیر گلوله های توپ و بمبارونهای هواپیماهای عراقی دست از آرمانهامون برنمیداریم؟ مائی که هدفمون حفظ و گسترش آرمانهای امام و شهداست؟ ما و مسائل غیر شرعی؟
تذکرش مستقیم به بُرجکم خورد! عرق کردم...!
( اگه ایرادش درست باشه؟ اگه حرفش منطقی باشه، با چه روئی به بقیه بگم زدیم جاده خاکی...؟)
به تته پته افتادم. با کلی شرمندگی و خجالت، ازش معذرت خواهی کردم و توضیح بیشتری خواستم...:
-خواهر من، امیدوارم اشکالات کارمون رو تذکر بدی و ببخشی! میدونی ما یه مشت جوون تازه کار و نابلد هستیم! اگه راهنمائیهای شما و امثال شما نباشه ممکنه خدای نکرده راهمون به بیراهه کشیده بشه! پس خیلی خوشحال میشیم افراد متعهد و مسئولی مارو نقد و راهنمائی بکنن... حالا هم سراپا گوشم و منتظر توضیحاتتون...
تا اینا رو گفتم، جونم به لبم رسید... ولی باید میگفتم... باید از مجموعه ی رادیو و تلاش های مخلصانه و شبانه روزی بچه های رادیو دفاع میکردم و باید بعنوان پیش درآمد ازایشون هم تشکر میکردم...
-راستش برادر! همونطوری که عرض کردم برنامه هاتون خیلی عالیه ولی متاسفانه وقتی متنی رو میخونید و میخواهید فاصله ای بین دوتا متن بدین، موسیقی پخش میکنین...! همه میدونن گوش دادن به موسیقی توی اسلام حرامه و این برازنده ی یه رادیوی انقلابی نیست! اونم رادیوئی که دم از جبهه و جنگ و شهدا میزنه...!
-.......................... (( سکوتِ من...! سکوتِ طولانی من...!!! ))
-اَلُـــــــــو...! گوش میدین؟
-بله گوش میدم ! کاملن دارم گوش میدم...! ( ولی کاملن گوش نمیدادم...! حالم از خودم بهم میخورد...!)
ولی خواهرمن! یعنی شما میفرمائید یه ریز مطلب خونده بشه؟ بدون نفس کشیدن! بدون استراحت دادن به گوینده!؟ یا حتی به گوش مردم؟
-نه! من کی این حرفو زدم! من میگم موسیقی پخش نکنید!
-خب! بسیار خوب! آهنگ یا بقول شما موسیقی پخش نکنیم. میشه بفرمائید حد فاصل بین دو برنامه چی پخش کنیم که خدارو خوش بیاد؟
-پرسیدن نداره... همه ی ما مسلمونیم و به قرآن اعتقاد داریم. چی بهتر از قرآن! وقتی مطلبی تموم شد بجای آهنگهائی که پخش میکنید چند آیه از قرآن پخش کنید. هم فاصله ایجاد شده و هم به مردم، خصوصن به برادرامون توی جبهه آرامش میده...
-خوااااااهر من! اینو میدونی که ارزش قرآن خیلی خیلی بیشتر از اینه که اینجا ازش استفاده ی ابزاری بشه؟ یعنی قرآن بشه فاصله پر کن مطالب برنامه های ما؟ تازه مگه رادیوی ما با رادیوهای دیگه فرق میکنه؟ مگه نمیبینی رادیوی تهران هم موسیقی پخش میکنه؟ ضمنن همه ی آهنگهائی که ما پخش میکنیم حماسی و رزمیه! دقیقن همینارو موقع عملیات از رادیو و تلویزیون پخش میکنن... یه چیز دیگه: یعنی اگه اینکار غیر شرعی و خلاف دین بود، فکر نمیکنی خیلی زودتر از شما، امام جلوی اونو میگرفت؟
-من نمیدووووونم... فقط میدونم گوش دادن به موسیقی در اسلام حرامه و شما باعث و بانی این کار خلاف شرع و فعل حرام هستین...!
-خواهر من، چرا تهمت میزنی؟ فعل حرام کدومه؟ خلاف شرع کجا بود؟ ووالله ، به پیر! به پیغمبر! به خود شهدا قسم، اینا آهنگهای طاغوتی به اون منظوری که شما منظورتونه نیستن! اینا همش یا سرودهای انقلابی ان ، یا آهنگهای مارش نظامی! یعنی خواهر من، خمینی ای امام، آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو، خلبانان ملوانان و ده ها سرود دیگه طاغوتین...؟
(( و من درگیر پارادوکسی عجیب و مضحک...!!!: دهن به دهن شدن با یه جوون! ( اون موقع بیست سالم بود!!!) اشکال شرعی نداره؟ حرام نیست؟ خلاف شرع نیست؟ خمینی ای امام خلاف شرعه؟ ))
ظاهرن قصد پیاده شدن از خر شیطون رو نداشت... به هیچ صراطی هم مستقیم نبود... حرف همون بود که فرموده بود... هرچیزی که ریتم داشت از نظر ایشون حرام بود...! )
-خواهر من! یه پیشنهاد دارم. به نظر من، شما بعنوان یه شنونده ی دائمی و پروپاقرص! که من به شخصه ازتون تشکر میکنم! میتونی وقتی مطلبِ گوینده تموم شد، قبل از اینکه موسیقی پخش بشه بلافاصله صدای رادیو رو کم کنی و بعد از چند لحظه دوباره صداشو بیشتر کنی...
-لازم نیست اینو به من یاد بدین! خودم اینکار رو میکنم ولی متاسفانه خیلی از وقتها تا صدای رادیو رو زیاد میکنم میبینم مطلب بعدی شروع شده و کلی از مطلب رو از دست دادم ...!
( یااااااخدااااااا...! چقدر مطالب رادیوی ما مهم شدن و خودمون بیخبریم...!!! )
*************************
یادش بخیر... اون روز که نتونستم اوشونو قانع کنم هییییچ ... روزهای بعد هم که تماس میگرفت بازم نتونستم اوشونو قانع کنم، بازم هییییچ ... راستش هیچوقت نتونستم اوشونو قانع کنم... هیچوقت...!
سالها گذشت... سالها...کمی کمتر از چهار دهه...!
اما...!!!
هنوز افکار اوشون به همون شکل و شمایل! البته یه کم شکیل تر!
به همون غلظت! شاید غلیظ تر!
به همون تندی! نه... تندتر!
و به همون تعصب! خیر! متعصبانه تر!
و اینبار نه از طرف یه دختر بچه ی خام و احساسی...! بلکه از طرف بعضی از اندیشمندان قوم...!
توی جامعه ی ما جاری و ساریه...!!!
هنوز تنها نگرانی بعضی ها ریتم و آهنگه...!
هنوز مهمترین مشکل و معضل اجتماعی جامعه ی ما، یا شاید یکی از مشکلات و نگرانی ها، موسیقیه...!
هنوززززززز.....
یعنی قرار نیست...!!!
آخه تا کی...؟
سلام دوستان و همراهان عزیز و گرامی


مهربانو خانم عزیز
مثل همیشه مهربانی کرده
اینبار اما، از طرف مهربانوئی دیگر
از خیل عظیم مهربانان کشور عزیزمون ایران...
به لینک زیر برید و خودتون رو از لذت یک کار خیر و خداپسندانه محروم نکنید...
هر سفر بزرگی با یک قدم کوچک شروع میشه... یک " یا علی"
کافیه...
سعادتمند کسی که در این سفربزرگ، خودش رو با بقیه ی خیّرین همسفر و همطراز کنه...
بقول معروف: هم اینک منتظر یاری سبزتان هستیم...
چند وقت پیش وبلاگم رو باز کردم و درد دلی از دوست گرامی و ندیده ام " باران " عزیز رو دیدم. درد دلی از دردهای مبتلا به جامعه ی با فرهنگ ما...
فرصتی برای انتشار اون دست نداد تااااا الان... بهتره بخونید و خودتون قضاوت کنید...( ممنون از باران عزیز که اینجا رو خونه ی خودش میدونه و مطالب زیباشون رو برامون میفرسته)
ضمنن ممنون میشم که خود ایشون پاسخگوی کامنتهای دوستان گرامی باشن.
==*==*==*==*==*==*==*==*==*==*==*==*==*==
شما به دعا، تصحیح میکنم به جادو جنبل اعتقاد دارید؟
من یکی که ندارم...
دو سال پیش تازه رفته بودم سرِکار. مدیر سالن، یه دختر سی و پنج شش ساله بود. اوایل خیلی صمیمی نبودیم اما کم کم سفره دلشو پیشم باز کرد. یکی دو ماه بعد از استخدامم سر ظهر بود گفت: میای با هم بریم بنزین بزنیم و بعد از موافقت من و کمی آرا ویرا کردن راه افتادیم.
تو صف پمپ بنزین از ماشین پیاده شد و دیدم از خانمی یه بسته کوچیک گرفت... دلشوره گرفتم! یا قمر بنی هاشم! این چیه دیگه؟ نکنه معتاده!!!!!
نپرسیدم و اونم نگفت بسته چی بود و برگشتیم سالن. رسیده نرسیده رفت آشپزخونه و درو بست اما بوی آتیش سالن رو برداشته بود و پشت بندش هم بوی اسپند... خدااااااا حالا من چکار کنم یعنی این دختره معتاده...!؟
خلاصه چند روز گذشت و اتفاقی افتاد که خانم ایکس با گریه و زاری گفت: نامزدش سرد شده و میخواد با دعا به عبارتی همون جادو جنبلِ خودمون پسره رو جادو کنه که باهاش ازدواج کنه. کلی حرف تو گوشش خوندم که با جادو جنبل چیزی درست نمیشه اما مگه به خرجش میرفت...
از لابلای حرفاش فهمیدم هشت میلیون فقط برای دعا داده توی یک سال و حتی فلان رمال ناکجا آباد هم براش دعا پست کرده!
یه روز دیدم با دو تا قفل بزرگ اومد سالن. گفتم اینا چیه؟ گفت: بپوش بیا بریم جایی... گفتم کجا؟ گفت: پیش دعا نویس! گفتم بسم الله، تا الان از راه دور بود حالا حضوری شده...؟ کم کم پیش بری خودتم اینکاره میشی ها ...!!!
سرتون رو درد نیارم. رفتیم و نشستیم و خانومه هم با لهجه غلیظی حرف میزد که باید چهار دنگ حواستو میدادی تا متوجه بشی چی میگه. بعد از کلی ورد و دعا و خط خطی کردن پارچه و کاغذ و دو تیکه چوب انداختن و روی قفلا چیزی کشیدن گفت برو که تا ماه دیگه عروس میشی!!!!
والا گذشت ماه ها و من عروس شدن تو این خانوم ندیدم و مث اینکه خانوم رمال مال اشتباه به عرض اجنه رسوندن و بدتر جناب نامزد جان رو فراری دادند و رفت که پشت سرش رو هم نگاه نکنه و من و خانم ایکس بعد از کلی کاغذ دود کردن و تخم مرغ و کوزه سوزوندن و کاغذ چال کردن و تو آب انداختن نشستیم به حساب کردن پول های بی زبونی که برای دعا دادند...
بعلهههه دوازده میلیون!!!!!
حالا جدی من از شما میپرسم میشه با جادو
جنبل مهر و محبت خرید! نه، خب اصلا به من بگید میشه با جادو جنبل شووووووهر!!! شوهری
که الان خشک سالیش اومده رو به دست آورد!!!!!؟
