- بریم مهمونی ؟
-آره ! چرا نریم ! خدارو شکر حالا دیگه ماشین هم داریم ... خوبشم داریم ... چشم حسودا بترکه ! بزن بریم ...
اینا یه مکالمه ی معمولی بین من و منزل* بود !!!
منزل داشت سانتان مانتان میکرد و منم ماشینو آتیش کردم که بریم مهمونی !
اینم بگم که تازه ماشینو خریده بودیم . تازه که میگم ، یعنی چند هفته ! بقول بر و بچ یه ماشین صفر ! رنگ متالیک ! عروسک !
از کوجا ؟
خوو معلومه ! فقیر فقرا از کوجا ماشین میخرن ؟ یا از ایران خودرو یا از سایپا !
و ما خوشبختانه !!! از ایران خودرو ... یه پژو پارس سفیــــد ...
چرا خوشبختانه ؟
همینجوری ، الکی !!! یعنی منم ماشین بازم و خیلی سرم میشه ...
" منزل " اومد و خیلی با احترام ( شوما بخونید با ناز ! ) دستگیره ی درِ ماشین رو کشید که سوار بشه .
تَقققق !!! یه صدایی اومد و دستگیره توی دستش بازی میکرد ... ! یعنی چی ؟
یعنی دستگیره شکست ! بهمین سادگی ! باور کنید به همین سادگی که براتون میگم .
به منزل عرض کردم هیییییییچ نگران نباش ! فدای یه تار موی سرت ! نبینم خدای نکرده اخم کنی ! ماشین گارانتی داره ! میتونم باهاش کل ماشینو عوض کنم ، دستگیره که چیزی نیست !
اینارو گفتم که عیال بُق نکنه ! ولی خدائیش فکرشو که میکنم میبینم واقعن حیف بود ، یعنی یه دستگیره نباید یه سال کار بده ؟ حالا یه سال نه ، اقلندِش شش ماه ؟ دیگه کمِ کمش یه ماهو که باید کار بده !!!
طوری نیست ، فردا میرم نمایندگی و درستش میکنم ...
و فردا صبح علی الطلوع رفتم نمایندگی ... وقتی شرح حال دادم ، کارمند محترم نمایندگی خیلی خیلی محترمانه و لفظ قلم فرمود :
- تعویض دستگیره جزء خدمات گارانتی نیست !!!
- آخه چراااا؟؟؟
( خب ، چراش رو نمیدونستم و از سر کنجکاوی پرسیدم ، ولی اینم میدونستم که چرا نداره ! باید تابع قانون بود !) عرض کردم : میشه بفرمائید چکار باید بکنم ؟
فرمود : میتونید از کارت طلائیتون استفاده کنید .
( راست میگه هااااا ! اصلن یادم نبود . کارت طلائی معجزه میکنه ! کلی پول بی زبون بابتش دادم مگه میشه به درد نخوره ! )
رفتم سراغ کارت طلائی !
مشکلمو گفتم . یعنی عرض کردم ! عرایضم تموم شده و نشده گفت : اینمورد شامل کارت طلائی نمیشه !!!
-خانوم ، فرمایش میفرمائید هااااا ، برا چی شامل کارت طلائی نمیشه ؟
-آخه دستگیره جزء تزئیناته ! و تزئینات شامل کارت طلائی نمیشه ...
-خانوم ، به موت قسم اشتباه ملتفت شدین ! دستگیره ی درِ ماشین از بیخ شکسته ! ( اینا رو کلمه به کلمه و شمرده ادا کردم ! ) امکان نداره دستگیره جزء تزئینات باشه ! آخه مگه عروسکه ؟ مگه بوگیره ؟
-جناب ؛ لطفن وقتمو نگیرین ، کلی کار دارم ! همین که خدمتتون عرض کردم ! دستگیره جزء تزئیناته ! همین !
-خانوم ، شرمنده ! تزئینات حداقل برا ما ایرانیا یعنی غیر ضروری ! میفرمائید با لگد در رو باز کنم ؟
خانومه خودشو مشغول کرد ! یعنی دیگه پررو نشو !
از یه راه دیگه وارد شدم ! یه راه کاملن وطنی و دست ساز ! راهی ویژه که بعضی از مردم برای حل سریع و بی دردسر مشکلاتشون اونو اختراع کردن و احتمالن به ثبت جهانی هم رسوندن !
یه کم به صِدام التماس قاطی کردم و دنبال راهِ چاره گشتم ... واقعن روم نمیشد دست از پا درازتر برگردم خونه ! " منزل " خونه خرابم میکرد ...
منزل ! از منزل بیرونم میکرد ... ( منزل اول با منزل دوم زمین تا آسمون توفیر داره ...!!!)
خانومه وقتی دید یه بغضی توی صدامه و مثه بچه ی آدم حرف میزنم با یه لبخند ملیح فرمود : میری از همین بغل ( منظورش دفتر فروش قطعات بود ! ) یه دونه دستگیره میخری ، میبری بیرون برات رنگش بکنن میاری میدی اون یکی بغل (منظورش گاراژ تعمیرات بود ! ) برات تعویضش میکنن . هزینه ی تعویض هم خیلی نمیشه که اونم بعهده ی خودتونه ...
در اینجا بود که اون جمله معروف بیادم اومد وگفتم : خداوند امواتش رو بیامرزه که فرمود :
خر بخرید ولی از ایران خودرو ماشین نخرید ...
*راستی منظور از " منزل " همون همسر جانِ خودمه !
سیزده
را همه عالم به در امروز از شهر ...
میخواستم روز طبیعت رو بهتون تبریک بگم ! دیدم تبریک اصلی تر رو نگفتم ... اصلی تر چیه ؟ نوروز .
خواستم نوروز رو بهتون تبریک بگم !
دیدم هووووووووووه ! کلی از اون روز گذشته ...
فکرشو کردم دیدم مگه تا حالا بجز از گذشته ها حرفی برا گفتن داشتم ؟ هر چی گفتم و نوشتم از گذشته های نه چندان دور بودن ! خب ، اینم مثل بقیه ی مطالبم ...
سال نو رو ( بعد از گذشت چندین و چند روز ! ) به همه ی عزیزانی که تونستم بهشون تبریک بگم ( دوباره ) و اونائی که شرمنده شون شدم و نتونستم خدمتشون برسم تبریک عرض میکنم و برای همه ی عزیزان سال خوب و خوشی توام با سلامتی و نشاط و موفقیت آرزو میکنم ...
همه ی دنیا رسم بر اینه که مردم به هر بهانه ای ، برای تفریح و شادی از خونه میزنن بیرون ...
خب ما هم مثل همه ی دنیا ! مگه نه ؟
نههههههههههههه !
چرااااااااااااااااااااا ؟
عرض میکنم ...
لطفن به ادامه مطلب مراجعه فرمائید .
میگفت : تقصیر خودته ! ( البته به شوخی ) میخواستی یه اسم دیگه برا خودت انتخاب میکردی تا بنده خدا ، رئیسمون اشتباه نکنه !!!
بهش گفتم : ( البته خیلی جدی ! ) اولن که اسمم خیلی هم خوبه ، بعدشم رئیس شوما بیسواده ، تقصیر من چیه ؟ تازه ایشون اگه واقعن رئیس بود ، قبل از هر تصمیمی میتونست سوابقمو از توی پرونده ام نگاه کنه ، جنسیتمو تشخیص بده بعد حکم صادر کنه ... حداقل با یه نگاه به عکس پرسنلیم متوجه میشد محاله توی صورت یه خانم یه مَن سبیل باشه و بره باهاشون عکس پرسنلی هم بگیره !
میگفت : ( البته با کلی خنده و ریسه رفتن ) خب حالا مگه چی شده ؟ بَده کسوراتت برا خودشون شدن یه وام ... ؟ برو حالشو ببر ...
بهش گفتم چه حالی اخوی ؟ اگه بعد از مدتها متوجه نمیشدم ، همین چندرغاز هم از دستم رفته بود ...
بعد خیلی جدی و طلبکارانه نشستم روی صندلی و از همکار خوش اخلاق و خنده روئی که اونجا بود پرسیدم خدائیش بهم راستشو بگو چرا این مدت حق مسکنم کم شده بود ... قول میدم بین خودمون بمونه ...
گفت مشکلی نیست ، چیزی که عیانه ترس نداره ، برو به همه بگو ... و ادامه داد :
راستشو بخوای الان چند ماهه که رئیسمون عوض شده . خبر که داری ؟
سرمو به علامت بیخبری تکون دادم ...!
میگفت خبر داری ایشون قبل از اینکه رئیس ما بشه چیکاره بوده ؟
بازم سرمو به همون علامت بیخبری تکون دادم ...!!
با تعجب گفت واقعن از هیچی خبر نداری ؟
گفتم : واقعن !!!
گفت پس اینو داشته باش که ایشون قبلن توی بخش فنی و جاده سازی اداره کار میکرد . کارش هم گرفتن تیرک علامت برا تراز کردن راهها و جاده ها بوده . یعنی یه کار کاملن کارگری و ساده ... با حداکثر مدرک تحصیلی مورد نیاز ! یعنی سیکل !
به نظرت چی باعث شده ایشون سر از اداره ی فلاکت زده ی ما دربیاره ؟ ( چون میدید من بی خبرتر از اونی هستم که چیزی بدونم خودش چنین ادامه داد...)
همه میدونن برادر ایشون از گردن کلفتای اداره است و برا خودش برو بیائی داره ، با یه عنوان کت و کلفت مثل خودش ... خب ، چون اداره ی ما با پول و مسائل مالی ارتباط داره ، اوشون ( یعنی همون گردن کلفته ! ) بدلیل اینکه همیشه نگران حیف و میل بیت المال بوده ! تصمیم میگیره که ایشون ( یعنی برادرشون ) رو که ظاهرن کاملن بهش اطمینان داره از توی خِل و خاکا و بیابونای گرم نجات بده و برای رهائی بیت المال از چنگال مفت خورهائی که احتمالن ماها باشیم ! مستقیم بیاره و بذاره رئیس اداره مون ... !!!
خب ایشونم توی تحولی که میخواستن ایجاد کنن و توی بررسیهای اولیه و صد البته از بدشانسی شخص شخیص شما ، وقتی به فیش حقوقیتون برمیخوره متوجه میشه که اسمتون اسم یه خانمه ( بهمن ! ) ( البته به زعم ایشون ! ) و حق مسکنی که میگیری برابر حق مسکن یه آقاست ...!
وامصیبتا !!! وابیت المالا !!! کلی عصبانی میشه و به باعث و بانی این حیف و میل ها لعن و نفرین میفرسته و روی فیش حقوقی تون با خودکار قرمز مینویسه :
" از ماه آینده برابر مقررات و ضوابط با شما برخورد بشه ...! "
ضوابط و مقررات هم یعنی کاهش حق مسکن شما تا حد حق مسکن یه کارمند خانم !
و شد اینی که بعد از ماهها دیدین و متوجه شدین ... !!!
و ما هم برابر ضوابط و مقرارت و البته دستور ایشون رفتار کردیم ... امیدوارم عذر مارو بپذیری ... ما فقط مامور بودیم و معذور ... ( و پشت این جمله اش کلی طعنه خوابیده بود ... ! مامور ... معذور ! )
و من مونده بودم که چه مامورائی که صرفن بدلیل توجیه غلط ِمعذور بودن ! دریچه ی عقل رو با یه قفل گنده ! محکم میبندن و با خیال راحت و فراغ بال دست به اعمالی میزنن که ...!!!
میگفت : کسی نبود که از دست اذیت و آزارهاش در امان باشه ! به ظاهر اهل نماز و خدا و پیغمبر بود ، ولی عملن خدارو هم بنده نبود ... بس که غرور داشت !
میگفت : به همه گیر میداد ، گیر سه پیچ ! مثلن همکاری داشتیم فوق العاده خوب ، فوق العاده مهربون و مردمدار ! از اونائی که توی کار، کم فروشی نمیکرد ! تمام وقت ، در اختیار شرکت بود . بنده خدا بخاطر اینکه حتی برا یه آب خوردن از پشت میزش بلند نشه و کار ارباب رجوع معطل نمونه ، یه لیوان بزرگ آب رو با چند تیکه یخ کنار پنجره میذاشت تا رفع تشنگی کنه ...
یه روز رئیسمون ( همون که خدا رو بنده نبود ! ) اومد و چشمش به لیوان آب افتاد ، پرسید این دیگه چیه ؟
همکارمون براش توضیح داد ! قانع شد یا نشد نمیدونیم ولی باید نیشش رو میزد !
به همکارمون گفت : انشاالله که مشروب نباشه !
و همکارمون که همه به پاکی و ایمانش ایمان داریم مثل مارگزیده ها شد ... سیاه و کبود !!!
میگفت : موقع راه رفتن ، زمین زیر پاهاش تکون میخورد ... همیشه مثل عصا قورت داده ها راه میرفت ... وقتی باهاش حرف میزدی از بالا بهت نگاه میکرد ! اینقدر به خودش مغرور بود که وقتی پیشنهاد یه پست خیلی خیلی بالا رو توی یه استان دیگه بهش دادن قبول نکرد ..!!! میگفت پذیرفتن این پست یعنی توهین به خودم !
تامین نیازهای شرکت عریض و طویلی که ایشون متولی و مدیر عاملش بود به تصمیم و اراده ی او بستگی داشت و تائید ایشون کلی از مشکلات مردم روکم میکرد ... اما نظر ایشون معمولن نـــه بود ... !!!
چرا ؟
خب معلومه ! صرفه جوئی ...!!!
معاونین ایشون درجلسات بهشون گوشزد میکردند که شاید خدای نکرده خودت و یا خونواده ات روزی به همین تجهیزات نیاز داشته باشین ! جواب ایشون فقط لبخند بود ... یعنی که " منو نیاز به دکتر ؟ منو نیاز به دارو ؟ منو نیاز به تجهیزات پزشکی ؟" ( و حتمن خیالش راحت بوده هر وقت نیاز داشت میره تهران ، نشد ، میره خارج ! )
میگفت : راننده ای داشت بی دین و لامذهب ! همه میدونستن طرف ، قبلن توده ای بوده و الان هم به هیچ دینی اعتقاد نداره !
میگفت : اینقدر این راننده ی بینوا رو اذیت میکرد که راننده یه روز ذله شد و چون صداش به جائی نمیرسید رفت به یه امامزاده و از رئیسش به اونجا شکایت برد ... !!!
باورتون میشه ، یه توده ای لامذهب اونقدر ذله بشه که به امامزاده پناه ببره !؟
حالا بین راننده و امامزاده چی گذشت خدا میدونه ! ولی همینقدر میدونیم که آقای رئیس همون روز با ماشین شخصیش تصادف کرد و از شیشه ماشین پرت شد بیرون ...
ظاهرن زنده مونده !
چرا ؟
خدا عالمه ...! حافظه ش رو تا حدودی از دست داده ، توان انجام کارهای شخصیش رو نداره ... بدون کمک دیگران نمیتونه راه بره ! کسی که نیم درجه هم گردنش رو به پایین خم نمیکرد حالا چونه اش به سینه اش چسبیده و هرکاری میکنن نمیتونن سرش رو بالا نگه دارن ! چندین ساله که فراموش شده وکم کم داره از صحنه تئاتر زندگی خارج میشه ...!!!
راننده ی رئیس ( همون بی اعتقاده ) وقتی خبر تصادف رو شنید ، به دوستی گفت : حالا باورم شده که پشت کائنات خبرهائی هست ... !!!
کم کم نوک انگشتای پاهام داشت یخ میزد ! و بدتر از اون صورتم که از شدت سرما منجمد شده بود ! ... دیگه کلاغ پر و بشین پاشو فایده ای نداشت ...
چقدر خسته بودم و دلم برا یه جای گرم و نرم لک زده بود ... تنهائی و دوری از یار و دیار غصه ی مضاعفی بود که تو دلم چنگ میزد ...
تازه ازدواج کرده بودم ، دقیقن دو هفته میشد که یهوئی یه بار دیگه شانس در خونه مو زد ...!
باید برا ادامه تحصیل می رفتم تهران .
موقعی که از همسرجانم
خداحافظی میکردم غم عالم توی دلم بود ... و از چشمای اونم میشد این غصه رو فهمید !
دوستی میگفت : از حجله دامادی پاشدی اومدی اینجا که چی بشه ؟ برگرد برو خونه تون !
شاید حق با اون بود .
روز اول ( قبل از شروع ثبت نام ) رفتم خونه برادرم . البته میدونستم اون موقع روز خونه نیستن ، ولی بی خیال ! تا اونا برگردن و برای فرار از سرمای کشنده ، باید فکری میکردم و یه برفی توی سرم میریختم ! اما چه برفی!!!؟
آهـــاااان ! مسجد ! میرم مسجد . هم نمازمو میخونم ، هم استراحتی میکنم تا اوناهم بیان ! تنها راه همینه ...
شوربختانه ! داخل مسجد از بیرون سردتر بود ! نمازو در حالت ویبره ! خوندم و از شدت سرمای داخل مسجد به خیابون پناه بردم !
و حالا من بودم و سرمای کشنده و ساعتهائی که بخاطر سوز سرما ، به کندی سپری میشدن ! نگاه به ساعت کردم ، چیزی نمونده ! احتمالن شش ساعت دیگه میان ! ششششش ساعــــــــــــت !!!؟؟؟ یعنی دوام میارم ؟
اول خیلی شیک و تمیز ! دستام توی جیبام ، درِ مجتمع برادرم اینا شروع کردم به قدم زدن ...
سرما و سوز برف سنگینی که اومده بود ، کم کم قدرت خودشو بهم نشون داد ...
احساس کردم نوک انگشتای پاهام داره بی حس میشه ! لاله های گوشم از سرما یخ زده بودن !
جنتلمن بازی دیگه تموم ! باید کاری میکردم ... شروع کردم به ورزش و نرمش کردن ...
بشین ... پاشو ... کلاغ پر ... بشین ... پاشو ... حرکت از نو ...! دوی سریع در زمینی به طول چهار متر ... ( آخه همه جا پره برف بود )
چـــــقدررررر ساعت کُند میره ! نکنه ساعتم یخ زده ؟
دلم برا یه روز گرم و شرجی جنوب لک زده بود ... دقیقن نمیدونم چند ساعت اونجا بودم که دیدم درِ مجتمع باز شد و یه دختر خانم اومد بیرون و سریع از اونجا دور شد ...
در حال بشین پاشو بودم که همون دختر خانم ناغافل وارد خونه شد و رفت ... تنها امیدمو از دست دادم .
چند دقیقه بعد پنجره ای باز شد و یه آقائی با صدای بلند پرسید : آقــــااااا ! با کسی کار دارین ؟
امید دوباره زنده شد ! فکر کردم وقتی خودمو معرفی کنم ، یه جای نرم و یه چای گرم مهمون شدم .
با صدای بی جونی گفتم : برادر آقا عبداالله هستم ، از شهرستان اومدم ، ظاهرن خونه نیستن !
آقاهه گفت : معمولن ساعت هفت از سرِ کار برمیگردن ، منتظر باشی میان !!! بفرمایین بالا ...
تعارفش خیلی به دلم ننشست ! گفتم : ممنون مزاحم نمیشم ! ایشونم پنجره رو بست ...
یه ساعت دیگه با سرمای کشنده گلاویز بودم ! باز همون دختر و تکرار همون ماجرای قبلی ...
بازم همون آقاهه پشت پنجره و همون سوال بی ربط : هنوز آقا عبداالله نیومدن ؟
چیزی برا گفتن نداشتم ! و نائی برا حرف زدن !
ایندفعه تا گفت اونجا بده ! خوو بفرمائید داخل ، تعارفشو رو هوا قاپیدم و گفتم آخه در بسته است ...
در رو برام باز کرد و منم سریع خودمو رسوندم به خونه شون ...
وقتی وارد شدم از گرمای خونه شون کمی حالم جا اومد !
آقاهه برام از مهمون نوازی جنوبیا تعریف کرد و اینکه چقدر آدمهای با محبت و خونگرمی هستن و چقدر توی سفرهاشون به جنوب بهشون محبت شده و خوش گذشته !!!
لیوان چائی که اومد ، برادرم اینا هم اومدن ! چائی رو خورده و نخورده ، بلند شدم ! ولی سالهاست توی دلم مونده که کاش بهش میگفتم : از جنوبیها محبت دیدی ...!؟
اگه بدی میدیدی ...!!!