خدا جای حق نشسته ! نمیذاره حق بنده هاش پایمال بشه ...
اینو پیرمردی که کنارم نشسته بود میگفت . پیرمرد خوش مشربی که از فرصت کوتاه پیش اومده میخواست برای حرف زدن و شایدم درددل استفاده بکنه .
بهش گفتم در اینکه خدا جای حق نشسته شکی نیست ولی قربونش برم گاهی ، موقعی حق بنده هاشو میگیره که دیگه بنده ای نمونده که بخواد از حق گرفته شده اش لذت ببره !
میگفت قبول دارم ، ولی همونم حتمن بی حکمت نیست ، باید همه چی رو به خودش سپرد . خودش بهتر از هر ساربونی میدونه کجا شترارو بخوابونه ...
خنده ش که حاکی از خاطرات خوش این اعتماده باعث میشد لثه های بی دندونش بزنه بیرون ...
میگفت یادش بخیر ، یه زمونی کرایه تاکسی از اینجا تااااااا مرکز شهر میشد صد تومن ! حالا شده دوهزارتومن ! چقدر پولا بی ارزش شدن !
گفتم چه خوب قیمتها یادت مونده !
گفت آخه راننده تاکسی بودم و چقدر این مسیرارو میرفتم و میومدم ! با چه آدمائی که سر و کله نمیزدم ... هیییییییی یادش بخیر ! قبلنا اینجاها بیابون بود ...
یادمه یه روز آقائی ماشینمو دربست گرفت تا مرکز شهر پونصد تومن . مثه الان نبود که مسافر فت و فراوون باشه ! چشم بسته قبول کردم . اونجا که رسیدیم یه کار کوچیکی داشت ، انجامش داد و یه آدرس دیگه داد ، اونم دربست .
قند تو دلم آب شد ! بهش گفتم اخوی دوتا مسیر میشه هزار تومن مشکلی نیست ؟ گفت کاریت نباشه .
آدرس بعدی که رسیدیم رفت در مغازه ای و پنج بسته تنباکو خرید و گذاشت روی صندلی عقب . بعد گفت برو به این آدرس . گفتم اینم میشه پونصد . سرشو تکون داد و قبول کرد ! گفت : خیـــــالـــت رااااااااااحت بـــاشه .
ولی راستش یه جورائی مشکوک میزد ! اصلن از این " خیـــــالـــت رااااااااااحت بـــاشه " گفتن هاش خیـــالم راحت نبود ! برا همینم کمی نگران شدم ولی راسیاتش از هزار و پونصد هم نمیتونستم دل بکنم !
دل رو به دریا زدم ، یا علی گفتم و گازشو گرفتم و به آخرین مقصد رسوندمش و از اینکه برام اتفاقی نیفتاد یه نفس راحت کشیدم . وقتی پیاده شد انگار نه انگار وعده و وعیدی بین ما بوده ! انگار تا حالا منو ندیده یا با تاکسی تا اینجا نیومده !
تازه شروع کرد به حال و احوال با دوست و رفیقاش که کنار یه خونه منتظرش بودن . ادب کردم و تا حرفاشون تموم بشه حرفی نزدم ...
ولی بی تفاوتیش داشت عصبیم میکرد . چند بار بوق زدم ولی انگارنه انگار !یا نمیشنید ! یا خودشو به نشنیدن زده بود ! چند بار بهش گفتم آقا ! آقا ! اگه میشه کرایه ی منو بدین برم . کار و زندگی دارم ...
اولش که صدام رو نشنید(ظاهرن !!!) بعدش که بلندتر گفتم ، اخماشو کرد تو هم و با یه حالت طلبکارانه و با غیض گفت : چی میخوای ؟ چرا راتو نمیگیری و نمیری ؟ میخوای حقتو کف دستت بذارم ؟
گفتم آقا انصاف داشته باش . حدود دو ساعته علاف شما شدم و از کار و زندگی افتادم . قرارمون سه کورس بود مثه اینکه یادت رفته ؟
سرشو از پنجره ی ماشین آورد داخل و گفت گورتو گم میکنی یا خودم گُمت کنم ؟
پیرمرد که هنوزم با یادآوری این خاطره لبخند به لبش بود گفت : راستش هیکلش دو برابر هیکل من بود و رفیقاش هم دست کمی از خودش نداشتن .
یه کم فکر کردم اگه باهاشون کل کل کنم و خدای نکرده عصبانی بشن ، تیکه بزرگه ی خودم که نه ، تیکه بزرگه ی ماشینم شاید آیینه ی بغلش بشه و زد زیر خنده !
من بجای راننده از اینهمه زورگوئی عصبانی شده بودم ولی بی خیالی و خنده های پیرمرد آرومم میکرد .
به خودم گفتم مرد حسابی ، مال باخته ، بعد ازسالها چیزی نمیگه اونوقت تو داری حرص میخوری ؟
پیرمرد میگفت : از ترس جونم و داغون شدن ماشینم ، بدون اعتراضی ، صُمٌ بُکم از اونجا دور شدم، ولی از داغ دلم همش توی آیینه نگاهشون میکردم و به جدّ و آبادشون بد و بیراه میگفتم... غافل از اینکه خدا خودش حقمو از اون نامرد گرفته و تقدیمم کرده ولی خبر ندارم !
هرچه دورتر میشدم بیشتر عصبانی میشدم و کفرم بالا میومد . همینطور که توی آیینه و توی گرد و غبار بجا مونده از رد چرخها توی جاده ی خاکی داشتم گمشون میکردم چشمم افتاد به صندلی عقب ماشین و پنج پاکت تنباکوی بجا مونده از همون آقای زورگو و به حساب خودش زرنگ رو دیدم ! انگار دنیا رو بهم دادن .
پیرمرد وقتی دید از اینهمه خوشحالیش تعجب میکنم گفت دوست من تعجب نکن ، آدم وقتی حقشو میگیره ، هر چند کم و بی ارزش ، انگاری دنیارو بهش دادن ... و اونروز انگاری دنیا رو بهم داده بودن ! چون من ِ ناتوون اصلن فکر نمیکردم بتونم حقمو از اون آدم شیاد و زورگو بگیرم ...
خب از قدیم گفتن کور چی میخواد ؟
هیچی دیگه ! حالا من همون کوره بودم ! یه راست رفتم سراغ مغازه ای که تنباکوهارو ازش خریده بود . سلام کردم و گفتم رفیقم که نیم ساعت پیش این تنباکوهارو ازتون خریده پشیمون شده و اینارو نمیخواد . اگه ممکنه پسشون بگیرین .
مغازه دار کمی مِنّو مِِنّ کرد و نشون داد که از پس گرفتنشون راضی نیست . بهش گفتم مگه پولشون چقدر شده ؟ گفت دوهزار تومن .
بهش گفتم رفیقم گفته اگه قبول نکرد دویست تومنم از پولا کم کنه !
حالا مغازه دار با شنیدن این جمله خوشحال شد و هزار و هشتصد تومن بهم داد .
پولارو گذاشتم جیبم و رو به آسمون گفتم خدایا شکرت ! وقتی میخوای به کسی حال بدی اساسی حال میدی ! حتی هزینه ی اعصابمم که خورد شده رو برام زنده کردی ... دمت گرم به مولا ...
پیرمرد خیلی گرم و صمیمانه باهام دست داد و در حالی که ازم دور میشد با لبخند ملیحی گفت :
به
اونی که اون بالا نشسته اعتماد کن ...
صدای جیغ و التماس های دلخراش یه زن ، توی شرایط وحشت و اضطراب اون شب لعنتی ، همه رو متوجه پایین دست رودخونه کرد !
تاریکی شب ، قدرت دید رو از همه گرفته بود ! واقعن اونجا چه خبر بود ؟ چه کسی به کمک نیاز داشت ؟
کسی نمیدونست ! ولی هرچه بود ، یه نفر شدیدن گرفتار شده بود و باید به کمکش میرفتیم .
یکی از آقایون با چراغ قوه ، محل صدا رو پیدا کرد . درخت کج شده ای روی آب ، تنها وسیله ای بود که اون خانم رو ازغرق شدن و مرگ حتمی نجات داده بود .
یکی از جمع ما خیلی سریع خودش رو به محل رسوند .
کسی که کمک میخواست تقریبن از سینه به پایین توی آب بود و با دیدن اون آقا ، به زندگی امیدوار شد . حالا دیگه بجای جیغ و فریاد فقط گریه میکرد ...
ما از دور نگران بودیم نکنه به موقع نرسه ، یا نتونه به تنهائی اونو نجات بده !
دوستمون خیلی سریع خم شد و خواست دست خانمه رو بگیره و از آب بکشه بیرون ...!
ولی با تعجب دیدیم که ایشون بجای اینکه دستش رو به دوستمون بده ، خم شد و کمی رفت توی آب ! انگار دنبال چیزی میگشت ...
بعد با دست چپش از بین پاهاش یه بسته ی سفید رو در آورد و داد دست دوستمون !
ایشونم بسته رو با احتیاط و آروم گذاشت روی زمین و دوباره دستشو برا کمک به اون خانم دراز کرد .
حالا دیگه اون زن با خیال راحت و البته با کلی ترس و لرز دستشو گذاشت توی دست دوستمون و با احتیاط دست دیگه ش رو از درخت جدا کرد و بکمک رفیقمون از آب اومد بیرون ...
اون خانم ، تا از آب بیرون اومد بسته ی سفید رو از روی زمین برداشت و مثل یه شیئ مقدس ، یا بهتره بگم مثل یه چیز فوق العاده عزیز! محکم گرفتش توی بغلش و شونه هاش شروع کردن به لرزیدن...!
بله درست دیده بودیم ! نمیدونم چطور ولی متاسفانه بچه اش رو آب برده بود و برا نجاتش خودشو به آب زده بود ... یه بچه ی قنداقی !
و حالا جسد بی جون بچه ش توی بغلش بود ...
بهمن ماه بود و هوا بشدت سرد !
زمستان و منطقه ی سردسیر و نیمه های شب و تاریکی هوا ! و از همه بدتر سقوط اتوبوس توی دره ای که رودخونه ای ته اون جریان داشت ، شرایط فوق العاده وحشتناک و سختی برامون رقم زده بود !
بزرگترین اشتباه راننده ی اتوبوس این بود که بعد از نماز و شام ، ماشینو دست شاگردش داد و رفت خوابید ... یه شاگرد ناشی و نابلد ... مشخص بود شاگرد شوفر خیلی توی فیلمه !
خواب پلکهای همه رو سنگین کرده بود ! توی عمق شیرین خواب بودیم که تکانهای شدیدی همه رو سراسیمه از خواب بیدار کرد ! موقعی از خواب بیدار شدیم که اتوبوس به ته دره رسیده بود و تقریبن نصف ماشین داخل آب رفته بود . شدت جریان آب به حدی بود که هر لحظه امکان غرق شدن اتوبوس وجود داشت ...
اول از همه صدای جیغ و فریاد زنها و بچه ها امکان هر اقدامی رو از همه گرفته بود .
مردها خیلی سریع از پنجره های عقب ماشین رفتیم بیرون و سعی کردیم زنها و بچه هارو از داخل اتوبوس نجات بدیم .
یه صف درست کردیم و مسافرها رو ، دست به دست از اتوبوس به خشکی منتقل می کردیم ... اول از همه بچه های کوچولو که بشدت ترسیده بودن !
نوبت به دختر خانمی رسید حدودن سیزده ، چهارده ساله !
دختری که اگه اون شب نبود شاید زاویه دیدم نسبت به بعضی مسائل و آدمها عوض نمیشد !
وقتی اون دختره رو از نفر جلوئی تحویل گرفتم و خواستم به نفر بعدی تحویل بدم ، متوجه شدم کسی نیست که اونو ازم تحویل بگیره ! آخه نفرات قبلی را رو هوا ازم میگرفتن ! و حالا ...
چطور ممکنه ! پس بقیه کجا رفتن ؟
برگشتم که خبری از بقیه بگیرم . از بقیه ی دوستانی که باید باشند تا همه رو نجات بدیم ولی ظاهرن نبودن !
متوجه شدم نفر بعد از من دستاشو پشت سرش قایم کرده و دختره رو ازم تحویل نمیگیره !
با تعجب بهش گفتم : پ چه مرگت شده ؟ چرا اینو نمیگیری ؟
وقتی عصبانیت منو دید با نگاه سفیه اندر عاقلی! که حتی توی اون تاریکی هم عمق سفاهتش پیدا بود ! گفت :
آخه نامحرمه ...!!! نااااامحـــــرم ! متوجه نیستی ؟ واقعن نمیبینی که بچه نیست !
خب ، ظاهرن با حساب دودوتای شرعی خودشون ، اوشون حق داشته عصبانی بشه ! کاملن هم حق داشت ... اشتباه از من بود ! من باید اول به قیافه ها نگاه میکردم بعد ....
بله حتمن اشتباه از من بوده !
.....................................................................................
سالها از اون ماجرا گذشته ! سالــها ...
و چقدر دلم میخواد دوباره اوشون رو ببینم ؟؟؟
یعنی راستش میخوام ببینم اونی که اون شب حاضر نبود دست به نامحرم بزنه !
هنوز بر بام اعتقاداتشه !
یا از اونور بام افتاده...؟
آخه میدونید ...
همیشه ما ملت افراط و تفریط بوده ایم ...
یا رومی رومیم ! یا زنگی زنگ ...!
یا بیستون میسازیم ...! یا چهل ستون ...!
یا باید خدا رو بخوایم...! یا خرما رو ...!
یا آشمون شور میشه یا بی نمک !
ظاهرن از میانه روی و اعتدال خبری نیست ...
بفرموده امام علی(علیه السلام)
" لا تَرَی الْجاهِلَ اِلاَّ مُفْرِطاً او مُفَّرِطاً "
" نادان را نبینی مگر اینکه افراطگر باشد یا تفریطگر"
ظاهرن استرسی که به من وارد شده بود به اندرونی ( یعنی پشت وانت ) هم وارد شده بود ولی به شکلی دیگه !
آقا فرزاد میگفت یکی از خانمها ، وقتی اونهمه تاریکی و مسیر پراز دست انداز رو میبینه دستاشو میبره بالا و میگه : خدایا خودت میدونی اینجا غریبیم و بجز خودت کسی رو نداریم !
فرزاد بهش میگه: خانم طالب زاده ؛ پس حضرت عباس (ع) و امام حسین (ع) چی ؟
ایشونم میگه : خدایا بجز خودت و حضرت عباس و امام حسین کسی رو نداریم !
فرزاد بازم بهش میگه : پس امام زمان(ع) چی ؟
و خانم طالب زاده همینطور که دستاش بالاست میگه: خدایا بجز خودت و حضرت عباس و امام حسین و امام زمان کسی رو نداریم ...
و بقیه هِرّ و کِرّ میزنن زیر خنده
!
منو باش که استرس کیا رو داشتم ...
خب وقتی اون آقای تمام سیاه پوش رو از نزدیکتر دیدم تمام استرسم به آرامش بدل شد . عکسشو میذارم تا خودتونم باور کنید ...
نزدیک که شد هی دستاشو میذاشت روی سرش و میگفت : اَنتم زُوارالحسین ، اَنتُم علی الراسی ...و از صمیم قلب لبخند میزد و به عربی بهمون خوش آمد میگفت ...
خانمها به اندرونی و من و فرزاد هم به اتاق پذیرائی راهنمائی شدیم .
بلافاصله سفره شام پهن شد . هر چه گفتیم شام خوردیم افاقه نکرد . میگفت برای تبرک هم شده یه لقمه بخورید... و خوردیم .
وعده حمام رو داده بودن . نوبت به من شد .برای حمام باید از محوطه بیرون خونه یعنی از توی حیاط و فضای باز میرفتم . بعد از حمام و به محض خروج ، ابواحمد( همون آقای تمام سیاه پوش ) توی سرما با یه پتوی تمیز درِ حمام منتظرم بود که مبادا سرما بخورم . پتو رو انداخت روی سرم و منو به اتاق راهنمائی کرد ... (چشمام از تعجب و از اینهمه صفا و محبت و مهمون نوازی گرد شده بود ! حقیقتن حرفی برا گفتن نداشتم. )
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...چرا پیاده روی ؟ مسئله این است ...
شاید منطقی نباشه آدم اینهمه راه رو پیاده بره بعد با تنی خسته ، پاهائی تاول زده ، غبارآلوده راه ، وارد حرم بشه و بره زیارت ...
سوای همه ی ثواب
هائی که برای زیارت امام حسین (ع) با پای پیاده ذکر شده تاثیر علنی این پیاده روی
را به عینه در همراهام میدیدم .
وقتی که راهِ
طولانی و خسته کننده ، همراهامو بشدت خسته میکرد ، به همدیگه میگفتن : فدای صبر و
تحمل بانو زینب (س) !
عزیز دردونه ی پدر
و نوه پیامبر(ص) باشی ! بعد توی مدت اسارت و انتقال از کربلا به شام ، با اونهمه
سختی و مصیبت ! داغ برادر وجگرگوشه ها و همرزمان و یاران برادر دیده ، تشنه و
گرسنه به اسارت کشیده شده ، با قافله ای مصیبت زده ، از همه سوزناکتر ، سرهای
بریده ی برادر و یاران و عزیزانت در برابر دیده گان در جلوی قافله !! چه کشیده تا
به شام رسیده ! حدود هزار کیلومتر ! اونهم با چه بی حرمتی هائی که درطول مسیر و
شهر به شهر درحق ایشان و خونواده ی داغدارش شده !
و حالاما با اینهمه آسایش و آرامش ، اینهمه عزت و احترام ، اینهمه پذیرائی ، چقدر برامون سخته طی همین مسیر کوتاه ...
" امام صادق(ع) درباره
ثواب زیارت امام حسین(ع) با پای پیاده میفرمایند: کسى که با پای پیاده به زیارت امام
حسین(ع) برود، خداوند به هر قدمى که برمیدارد یک حسنه برایش نوشته و یک گناه از او
محو میفرماید و یک درجه مرتبه اش را بالا میبرد ..."
صبح زود صبحانه نخورده از مسیر تعیین شده در شهربغداد راهی کربلا شدیم . متاسفانه فقط دو روز تا شروع اربعین حسینی زمان داشتیم . با محاسباتی که کرده بودیم نمیتونستیم همه ی مسیر رو پیاده بریم . حدود صد کیلومتر در دو روز امکان نداشت . قرارمون این شد تا توان داریم پیاده بریم ، هروقت خسته شدیم از ماشینهائی که در کنار مسیر برای انتقال زوار مهیا شده استفاده بکنیم .
بقیه سفرنامه را در ادامه مطلب مطالعه بفرمائید ...
ادامه مطلب ...
قدم میزدم و دعا میکردم گشایشی بشه !
آخه نه میتونستم برم دنبالشون بگردم ، که جائی رو بلد نبودم و میترسیدم همین نقطه رو هم گم کنم ! و نه دلم طاقت موندن داشت !
یه مرد عرب ِ سبیل کلفت از توی کوچه ی بغلی اومد و نزدیک من شروع کرد به قدم زدن ! همینطور یهوئی ! الکی!یعنی منم منتظر کسی هستم ! دستاش توی جیبهای شلوارش و چِلِق چِلِق آدامس میخورد ! بعد از چند دقیقه گفت چی شده ؟با عربی دست و پا شکسته بهش فهموندم خونواده ام رو گم کردم.استنطاق شروع شد :
: لا موبایل ؟ لا خط الهاتف العراق ؟أین هی العائله ؟ این هی اِبنِک ؟
حسابی رو مخم بود ! یه جورائی ازش خوشم نمیومد! آخه ظاهرن هیچ کاری اونجا نداشت.فقط دستاش توی جیبش بود و آدامس میجوید و قدم میزد و ازم سوال میپرسید ...نورپردازی درِ خروجی هم که قربونش برم شاعرانه ! دو میلیون چراغ داخل حرم روشن بود ولی اینجا ، یعنی خروجی مسجد دریغ از یه لامپ صد وات !!! و این تاریکی یه جورائی اذیت کننده بود ...
از دور شبح خانومی رو دیدم که شبیه ایرونیها حجاب داشت ... چشامو نی نی کردم و ته دلم خوشحال شدم ...
خودش بود . یکی از همراهامون بود که داشت از دور میومد! ته دلم گفتم نکنه اینم گم شده!!!
تا دیدمش رفتم و سراغ بقیه رو ازش گرفتم . گفت همه کنار درِ خروجی منتظر شما هستن .
گفتم مگه اینجا درِ خروجی نیست ؟ گفت چرا ولی ظاهرن داخل هم یکی دیگه داره ...! ما اونجا هستیم.
خب خدارو شکر به خیر گذشت هرچند یک ساعت دلهره پدرم رو درآورد ! و حتمن اونارو هم کلافه کرده بود .
نگو با پونصدمتر فاصله ، یه ساعته همه داریم از گم شدن همدیگه زجر میکشیم !
از دور جمعشون رو دیدم ، شمردم ! بازم یکی کم بود ! پرسیدم فرزاد کو ؟
گفت مگه با شما نبوده ؟
دوباره غصه ! دوباره نگرانی ، دوباره استرس !
خانومم تا منو بدون فرزاد دید دستاشو زد رو هم و گفت پَ فرزادم کو؟
گفتم از ورودی مسجد گمش کردم ! ولی نگران نباش پیداش میکنم.(توی تاریکی بوضوح نگرانی رو توی چهره خانومم دیدم !)
بقیه در ادامه مطلب...