توی اعماق تفکراتم بودم که با یه ضربه محبت آمیز و شیرین ، منو از ته اون عمق کشید بیرون !
نپرسید توی چه فکری بودی و چه عمقی ، که اصلن یادم نمیاد ! فقط میدونم اگه توی اون حالت ماشین هم بهم میزد متوجه نمیشدم ...!
داشتم برا خودم توی تفکراتم سیر میکردم که صدای ناز و کوچولوش منو به خودم آورد و تازه فهمیدم کجا هستم و دارم چکار میکنم ...
- سلام !
گفتم که صداش برام مثه یه ضربه بود ! یه دفعه با تمام وجودم تکون خوردم ! انتظار هرچی رو داشتم الا صدای یه بچه ی کوچولو ! اونم اول صبح !
برا یه لحظه یادم رفت کجا هستم و کجا دارم میرم !
نگاهش کردم و با تعجب بهش گفتم : تــــرررسوندیم کوچولو ! نمیگی ممکن بود از ترس بمیرم ؟
با نگاهش که حالا از تعجب زیباتر هم شده بود فقط نگام کرد و یه لبخند ملیح گوشه لبش نشست .
از ترس اینکه از دستم ناراحت نشه ، بلافاصله بهش سلام کردم و حالشو پرسیدم :
- خب ، خانوم خانوما ، داری کجا میری ؟ ( البته از کوله پشتیش معلوم بود !)
- مدرسه
-کلاس چندمی ؟
- اول
- مدرسه رو دوست داری ؟ ( فقط با سر جواب داد . لبخندش توی صورت گرد و ظریفش ، که با مقنعه ی مدرسه ظریف تر و معصومانه تر شده بود چهره ش رو زیباتر کرده بود .)
- درسهاتم که حتمن خوبه ؟ ( دوباره با یه لبخند قشنگ ، جوابمو گرفتم . )
- بزرگ شدی میخوای چکاره بشی ؟ ( جواب این سوال رو میشد حدس زد ! معمولن دخترا دوست دارن معلم بشن ولی این یکی ... )
- دکتر ...!
- خب ، آفرین ، اگه دکتر شدی ، وقتی منم مریض شدم حتمن میام پیشت که خوبم کنی . ( بازم همون لبخند زیبا رو بهم تحویل داد ! انگار توی همین فاصله کم متوجه شده بود تشنه اون لبخندش شدم ! )
به سر خیابون رسیدیم . من باید مستقیم میرفتم و ایشون داخل خیابون ، به طرف مدرسه ش . با دستش بای بای کرد . منم گفتم خداحافظ کوچولو ...
همینطور که ازم دور میشد بهش گفتم : راستی اسمت چیه ؟
با لبخندِ شیرین تر از هر شکری گفت : عســـــــــــــــــــل ...
اون روز و روزهای تکراری بعد هم گذشتن و گذشتن ...
و من در طول سال تحصیلی دو سه بار دیگه هم دیدمش و با هم حرف زدیم ...
چند وقت پیش دوباره دیدمش ...
بدو اومد و بهم سلام کرد . بهش گفتم ســـــــــــــلاااااااااااام عسل خانم ، حالت خوبه ؟
همون عسل ریزه میزه بود که بازم بهم لبخند زد . بهش گفتم دیدی اسمت یادم مونده ؟
خوشحال شد که اسمشو فراموش نکردم .
حالا رفته کلاس دوم و من بهش گفتم : هوووووووووووَه ! هنوز کلاس دومی ؟ پس کی میری سوم ؟
خندید و گفت : هنوز خیــــــــلی مونده !
حالا جدیدن وقتی از سر کوچه شون وارد خیابون اصلی میشه ، اگه هنوز نیومده باشم ، هی برمیگرده و پشت سرشو نگاه میکنه .
چند روز پیش وقتی داشت پشت سرشو نگاه میکرد ، از دور براش دست تکون دادم . اونم با دستای کوچولوش جوابمو داد . فاصله یه کم دور بود ولی مطمئن بودم داره لبخند میزنه .
یه روز دیگه بهش گفتم : عسل خانم ، میگم ، من دوست دارم هر روز که دارم میرم اداره ، ببینمت . تو چی ؟
نگاهی بهم کرد و درحالی که لبخند قشنگش توی گردی صورت معصومش ، زیبائی خاصی بهش داده بود چشاشو بهم فشرد ...
حرف دلشو با فشردن چشماش گفت و منم گرفتم ! ولی دوست داشتم باهام حرف بزنه ! برا همینم بازم ازش پرسیدم عسل خانوم ، تو هم دوست داری ؟
سرشو به علامت تائید پایین آورد و گفت آره !
( خب ، به من بگین چطور حال خوش اون لحظه ام رو براتون بیان کنم !!!؟ بگذریم ...)
و حالا ، یه بهمن پنجاه و چند ساله ی هفتاد و چند کیلوئی ! صبح که میخواد از خونه بزنه بیرون ، اینقدر این پا و اون پا میکنه و ساعتشو نگاه میکنه تا شاید زمان عبورش از فاصله ی کوتاه ِاون کوچه تا مدرسه ، با زمان عبور عسلک هماهنگ بشه ...
به نظر شما بهمنی عقلشو از دست داده ؟
میشه گفت معتاد بود !!!
معتاااااادِ معتاااااااد !!!
از اون معتادایی که اصلن فکرشم نمی کنی روزی بتونه ترک کنه ! البته نه از اون کارتن خواباش !
معتاد قلیون بود ...!
از زمانی که ازدواج کرده بود پا به پای مَردش ، قلیونی شده بود ، همیشه میگفت : راه به همراه خوشه..."
مردش هم عاشق این بود که وقت و بی وقت ، توی تنهائی خودش ، به یاد خاطرات مبهم گذشته ، این دود لعنتی رو قورت بده ...
خاطرات مبهم ...!؟
آره مبهم برای ما ! آخه مرد خیلی اهل حرف زدن نبود ... کمتر پیش میومد از گذشته اش حرفی بزنه ! و این دود ، تنها چیزی بود که فضای سنگین سکوت بین اونارو پر میکرد ...
زن اما ، علاوه بر دود ، یه اعتیاد دیگه هم داشت ...
زن به تزئین قلیون خیلی اهمیت میداد ! چند تا عروسک کوچولو انداخته بود توی ظرف شیشه ای آب قلیون و موقع هُرت کشیدن ، به رقص مستانه اونا نگاه میکرد و دنیارو مال خودش میدونست ...
شبا قبل از خواب ، و برا آخرین کامی که از قلیون میتونست بگیره ، میرفت داخل آشپزخونه و در رو می بست و تا میتونست به قلیون پُک میزد ! تمام فضای اونجا پراز دود میشد . بعد قلیون رو برا فردا خـــــوب تمیز میکرد...
البته قبل ازاینکه آب قلیون رو بریزه ، یه لیوان پر، از آب قلیون میخورد ... و این اعتیاد هر شب زن شده بود ...!!!
بهش میگفتم : آخه مادر من ، نخور ! دود قلیون کمه که آب قلیونم میخوری !؟
میگفت : تو نمیدونی همین آب چه طعم و کیفی داره ... اگه یه شب از آب قلیون نخورم خوابم نمی بره ! تا خودِ صبح سرگیجه میگیرم ...
یه روز، بابام دستش رو گذاشت رو قفسه سینه اش و گفت : آااااخ !
مادرم که همه ی زندگیش ، بابام بود ، سراسیمه بهش گفت چی شده !!!؟
بابام هم مثل اکثرمردا گفت : هیچی ! چیز مهمی نیست و دستش رو گذاشت روی قلبش و گفت : اینجام یه کم تیرکشید وخوب شد ...
و مادرم ، مثل اکثر زنها ، تا اونو روانه دکتر نکرد ول کن نبود...
وقتی بابام از پیش دکتر اومد فقط یه مشت دارو تو دستش بود و اینکه خدارو شکرهیچ مشکلی نداره ...
طبق معمول نهار رو خوردیم و بساط قلیون راه افتاد ...
وقتی مادرم قلیون رو به احترام بابام جلوش گذاشت ، بابام گفت : من نمیکشم ، خودت بکش !
مادرم با تعجب گفت : نمیکشی ؟ چرا ؟
آخه وقتی دکتر معاینه ام کرد ، ازم پرسید سیگاری هستی ؟
بهش گفتم اصلن توی عمرم سیگار نکشیدم ، ولی قلیون چرا ! و دکترگفت : قلیون مشکلی نداره ولی اگه اونم نکشی بهتره ...
( قدیما ، تصور مردم ، حتی پزشکا این بود که قلیون خیلی ضرر نداره ...)
خلاصه بابام با یه تذکر ساده ی یه پزشک عمومی ، یک عمـــرررر قلیون کشیدن رو بوسید و گذاشت کنار ...
و بیچاره مادرم مونده بود با این ضرب المثل که : راه به همراه خوشه !
نشست یه گوشه و به سختی و بی میلی به قلیون پُک میزد و معلوم بود بهش نمی چسبه !
برخلاف همیشه ، اینبار وقتی قلیون می کشید ، رو فُرم نبود ، فقط چشم به رقص عروسکا داشت ! نمیدونم چرا اینقدر ساکت بود ! اما معلوم بود که خیلی توفکره ...
آیا نگران سلامتی بابام بود ؟
نگران درد سینه ش ؟
از چی نگران بود و به چی فکر میکرد ؟ خدا میدونست و خودش ...
اون روز شاید بخاطر بابام خیلی سریع قلیونشو کشید و سریعتراز اونی که فکرشو بکنیم قلیون رو شست ...
بابام سعی میکرد خودشو مشغول کنه ! شاید میخواست هوس نکنه ...
شایدم میخواست زنش با آرامش قلیون بکشه ...
و مادرم شاید بخاطر بابام زود قلیونشو تموم کرد ...
شایدم تنهائی به دهنش مزه نمیداد ...
هر چی بود قلیون شسته شد و رفت توی انباری ...
شب شد ، شامو خوردیم و موقع خواب شد ...
اونموقع تلویزیون نبود که خونواده ها خودشونو مشغول فیلم و سریال کنن !
تنها سرگرمی شبهای مردم ، یا قلیون کشیدن بود یا خوابیدن ...
پدرم در یه حرکت عجیب تونست عادت یه عمرشو بذاره کنار ... خب احتمالن توصیه دکترهم بی تاثیر نبوده ...
مادرم چی ؟
درد سینه داشت ؟
منع پزشکی داشت ؟
از مردش اجازه نداشت ؟
چه نیروئی باعث شد مادرم پا بپای مردش قلیون رو ببوسه و بذاره داخل انباری ...؟
پس سرگیجه های هر شب مادرم چی میشد ؟ خدا میدونه ...!!!
سالها گذشت و گذشت ، بدون اینکه ببینیم یکی از اونا پیمان شکنی کنه ...
قلیون داشتیم ، ولی بی مصرف . شاید چون یادگار دوران خوش تنهائی هاشون بود نگهش داشته بودن بدون اینکه اونو چاق کنن ...
تا اینکه یه روز دیدم مادرم ، پیر و فرتوت و شکسته ! ولی درست مثل دوران خوش جوونیش داره قلیون می کشه ...!!!
درست مثل سابق ، قلیونو رو پاش گذاشته بود و عاشقونه به قلیون پک می زد ...
وقتی پک می زد دیگه چشمش دنبال رقص عروسکاش نبود ! آخه عروسکی نبود که برقصه ... فقط به گوشه ای زُل زده بود !
خواهرم میگفت : تورو خدا نذارین قلیون بکشه ! خودش داغونه ، آخه سالهاست لب به قلیون نزده ! براش ضرر داره ...
برادرم میگفت : بذارین حال خودش باشه ، نمیبینین چه کیفی میکنه ؟ دلتون میاد از این حال خوش جداش کنین ؟
و واقعن کسی دلش نمیومد اونو از اون حال خوش جدا کنه ...
آخه تازه از خاکستون برگشته بودیم ...
به یاد پدرم که
مردی آسمانی بود و یازدهم بهمن ماه ، با تنی رنجور بساط سفر ابدیش رو بست و به آسمان
پرکشید و برای همیشه از پیش ما رفت ...
خدا جای حق نشسته ! نمیذاره حق بنده هاش پایمال بشه ...
اینو پیرمردی که کنارم نشسته بود میگفت . پیرمرد خوش مشربی که از فرصت کوتاه پیش اومده میخواست برای حرف زدن و شایدم درددل استفاده بکنه .
بهش گفتم در اینکه خدا جای حق نشسته شکی نیست ولی قربونش برم گاهی ، موقعی حق بنده هاشو میگیره که دیگه بنده ای نمونده که بخواد از حق گرفته شده اش لذت ببره !
میگفت قبول دارم ، ولی همونم حتمن بی حکمت نیست ، باید همه چی رو به خودش سپرد . خودش بهتر از هر ساربونی میدونه کجا شترارو بخوابونه ...
خنده ش که حاکی از خاطرات خوش این اعتماده باعث میشد لثه های بی دندونش بزنه بیرون ...
میگفت یادش بخیر ، یه زمونی کرایه تاکسی از اینجا تااااااا مرکز شهر میشد صد تومن ! حالا شده دوهزارتومن ! چقدر پولا بی ارزش شدن !
گفتم چه خوب قیمتها یادت مونده !
گفت آخه راننده تاکسی بودم و چقدر این مسیرارو میرفتم و میومدم ! با چه آدمائی که سر و کله نمیزدم ... هیییییییی یادش بخیر ! قبلنا اینجاها بیابون بود ...
یادمه یه روز آقائی ماشینمو دربست گرفت تا مرکز شهر پونصد تومن . مثه الان نبود که مسافر فت و فراوون باشه ! چشم بسته قبول کردم . اونجا که رسیدیم یه کار کوچیکی داشت ، انجامش داد و یه آدرس دیگه داد ، اونم دربست .
قند تو دلم آب شد ! بهش گفتم اخوی دوتا مسیر میشه هزار تومن مشکلی نیست ؟ گفت کاریت نباشه .
آدرس بعدی که رسیدیم رفت در مغازه ای و پنج بسته تنباکو خرید و گذاشت روی صندلی عقب . بعد گفت برو به این آدرس . گفتم اینم میشه پونصد . سرشو تکون داد و قبول کرد ! گفت : خیـــــالـــت رااااااااااحت بـــاشه .
ولی راستش یه جورائی مشکوک میزد ! اصلن از این " خیـــــالـــت رااااااااااحت بـــاشه " گفتن هاش خیـــالم راحت نبود ! برا همینم کمی نگران شدم ولی راسیاتش از هزار و پونصد هم نمیتونستم دل بکنم !
دل رو به دریا زدم ، یا علی گفتم و گازشو گرفتم و به آخرین مقصد رسوندمش و از اینکه برام اتفاقی نیفتاد یه نفس راحت کشیدم . وقتی پیاده شد انگار نه انگار وعده و وعیدی بین ما بوده ! انگار تا حالا منو ندیده یا با تاکسی تا اینجا نیومده !
تازه شروع کرد به حال و احوال با دوست و رفیقاش که کنار یه خونه منتظرش بودن . ادب کردم و تا حرفاشون تموم بشه حرفی نزدم ...
ولی بی تفاوتیش داشت عصبیم میکرد . چند بار بوق زدم ولی انگارنه انگار !یا نمیشنید ! یا خودشو به نشنیدن زده بود ! چند بار بهش گفتم آقا ! آقا ! اگه میشه کرایه ی منو بدین برم . کار و زندگی دارم ...
اولش که صدام رو نشنید(ظاهرن !!!) بعدش که بلندتر گفتم ، اخماشو کرد تو هم و با یه حالت طلبکارانه و با غیض گفت : چی میخوای ؟ چرا راتو نمیگیری و نمیری ؟ میخوای حقتو کف دستت بذارم ؟
گفتم آقا انصاف داشته باش . حدود دو ساعته علاف شما شدم و از کار و زندگی افتادم . قرارمون سه کورس بود مثه اینکه یادت رفته ؟
سرشو از پنجره ی ماشین آورد داخل و گفت گورتو گم میکنی یا خودم گُمت کنم ؟
پیرمرد که هنوزم با یادآوری این خاطره لبخند به لبش بود گفت : راستش هیکلش دو برابر هیکل من بود و رفیقاش هم دست کمی از خودش نداشتن .
یه کم فکر کردم اگه باهاشون کل کل کنم و خدای نکرده عصبانی بشن ، تیکه بزرگه ی خودم که نه ، تیکه بزرگه ی ماشینم شاید آیینه ی بغلش بشه و زد زیر خنده !
من بجای راننده از اینهمه زورگوئی عصبانی شده بودم ولی بی خیالی و خنده های پیرمرد آرومم میکرد .
به خودم گفتم مرد حسابی ، مال باخته ، بعد ازسالها چیزی نمیگه اونوقت تو داری حرص میخوری ؟
پیرمرد میگفت : از ترس جونم و داغون شدن ماشینم ، بدون اعتراضی ، صُمٌ بُکم از اونجا دور شدم، ولی از داغ دلم همش توی آیینه نگاهشون میکردم و به جدّ و آبادشون بد و بیراه میگفتم... غافل از اینکه خدا خودش حقمو از اون نامرد گرفته و تقدیمم کرده ولی خبر ندارم !
هرچه دورتر میشدم بیشتر عصبانی میشدم و کفرم بالا میومد . همینطور که توی آیینه و توی گرد و غبار بجا مونده از رد چرخها توی جاده ی خاکی داشتم گمشون میکردم چشمم افتاد به صندلی عقب ماشین و پنج پاکت تنباکوی بجا مونده از همون آقای زورگو و به حساب خودش زرنگ رو دیدم ! انگار دنیا رو بهم دادن .
پیرمرد وقتی دید از اینهمه خوشحالیش تعجب میکنم گفت دوست من تعجب نکن ، آدم وقتی حقشو میگیره ، هر چند کم و بی ارزش ، انگاری دنیارو بهش دادن ... و اونروز انگاری دنیا رو بهم داده بودن ! چون من ِ ناتوون اصلن فکر نمیکردم بتونم حقمو از اون آدم شیاد و زورگو بگیرم ...
خب از قدیم گفتن کور چی میخواد ؟
هیچی دیگه ! حالا من همون کوره بودم ! یه راست رفتم سراغ مغازه ای که تنباکوهارو ازش خریده بود . سلام کردم و گفتم رفیقم که نیم ساعت پیش این تنباکوهارو ازتون خریده پشیمون شده و اینارو نمیخواد . اگه ممکنه پسشون بگیرین .
مغازه دار کمی مِنّو مِِنّ کرد و نشون داد که از پس گرفتنشون راضی نیست . بهش گفتم مگه پولشون چقدر شده ؟ گفت دوهزار تومن .
بهش گفتم رفیقم گفته اگه قبول نکرد دویست تومنم از پولا کم کنه !
حالا مغازه دار با شنیدن این جمله خوشحال شد و هزار و هشتصد تومن بهم داد .
پولارو گذاشتم جیبم و رو به آسمون گفتم خدایا شکرت ! وقتی میخوای به کسی حال بدی اساسی حال میدی ! حتی هزینه ی اعصابمم که خورد شده رو برام زنده کردی ... دمت گرم به مولا ...
پیرمرد خیلی گرم و صمیمانه باهام دست داد و در حالی که ازم دور میشد با لبخند ملیحی گفت :
به
اونی که اون بالا نشسته اعتماد کن ...
صدای جیغ و التماس های دلخراش یه زن ، توی شرایط وحشت و اضطراب اون شب لعنتی ، همه رو متوجه پایین دست رودخونه کرد !
تاریکی شب ، قدرت دید رو از همه گرفته بود ! واقعن اونجا چه خبر بود ؟ چه کسی به کمک نیاز داشت ؟
کسی نمیدونست ! ولی هرچه بود ، یه نفر شدیدن گرفتار شده بود و باید به کمکش میرفتیم .
یکی از آقایون با چراغ قوه ، محل صدا رو پیدا کرد . درخت کج شده ای روی آب ، تنها وسیله ای بود که اون خانم رو ازغرق شدن و مرگ حتمی نجات داده بود .
یکی از جمع ما خیلی سریع خودش رو به محل رسوند .
کسی که کمک میخواست تقریبن از سینه به پایین توی آب بود و با دیدن اون آقا ، به زندگی امیدوار شد . حالا دیگه بجای جیغ و فریاد فقط گریه میکرد ...
ما از دور نگران بودیم نکنه به موقع نرسه ، یا نتونه به تنهائی اونو نجات بده !
دوستمون خیلی سریع خم شد و خواست دست خانمه رو بگیره و از آب بکشه بیرون ...!
ولی با تعجب دیدیم که ایشون بجای اینکه دستش رو به دوستمون بده ، خم شد و کمی رفت توی آب ! انگار دنبال چیزی میگشت ...
بعد با دست چپش از بین پاهاش یه بسته ی سفید رو در آورد و داد دست دوستمون !
ایشونم بسته رو با احتیاط و آروم گذاشت روی زمین و دوباره دستشو برا کمک به اون خانم دراز کرد .
حالا دیگه اون زن با خیال راحت و البته با کلی ترس و لرز دستشو گذاشت توی دست دوستمون و با احتیاط دست دیگه ش رو از درخت جدا کرد و بکمک رفیقمون از آب اومد بیرون ...
اون خانم ، تا از آب بیرون اومد بسته ی سفید رو از روی زمین برداشت و مثل یه شیئ مقدس ، یا بهتره بگم مثل یه چیز فوق العاده عزیز! محکم گرفتش توی بغلش و شونه هاش شروع کردن به لرزیدن...!
بله درست دیده بودیم ! نمیدونم چطور ولی متاسفانه بچه اش رو آب برده بود و برا نجاتش خودشو به آب زده بود ... یه بچه ی قنداقی !
و حالا جسد بی جون بچه ش توی بغلش بود ...
بهمن ماه بود و هوا بشدت سرد !
زمستان و منطقه ی سردسیر و نیمه های شب و تاریکی هوا ! و از همه بدتر سقوط اتوبوس توی دره ای که رودخونه ای ته اون جریان داشت ، شرایط فوق العاده وحشتناک و سختی برامون رقم زده بود !
بزرگترین اشتباه راننده ی اتوبوس این بود که بعد از نماز و شام ، ماشینو دست شاگردش داد و رفت خوابید ... یه شاگرد ناشی و نابلد ... مشخص بود شاگرد شوفر خیلی توی فیلمه !
خواب پلکهای همه رو سنگین کرده بود ! توی عمق شیرین خواب بودیم که تکانهای شدیدی همه رو سراسیمه از خواب بیدار کرد ! موقعی از خواب بیدار شدیم که اتوبوس به ته دره رسیده بود و تقریبن نصف ماشین داخل آب رفته بود . شدت جریان آب به حدی بود که هر لحظه امکان غرق شدن اتوبوس وجود داشت ...
اول از همه صدای جیغ و فریاد زنها و بچه ها امکان هر اقدامی رو از همه گرفته بود .
مردها خیلی سریع از پنجره های عقب ماشین رفتیم بیرون و سعی کردیم زنها و بچه هارو از داخل اتوبوس نجات بدیم .
یه صف درست کردیم و مسافرها رو ، دست به دست از اتوبوس به خشکی منتقل می کردیم ... اول از همه بچه های کوچولو که بشدت ترسیده بودن !
نوبت به دختر خانمی رسید حدودن سیزده ، چهارده ساله !
دختری که اگه اون شب نبود شاید زاویه دیدم نسبت به بعضی مسائل و آدمها عوض نمیشد !
وقتی اون دختره رو از نفر جلوئی تحویل گرفتم و خواستم به نفر بعدی تحویل بدم ، متوجه شدم کسی نیست که اونو ازم تحویل بگیره ! آخه نفرات قبلی را رو هوا ازم میگرفتن ! و حالا ...
چطور ممکنه ! پس بقیه کجا رفتن ؟
برگشتم که خبری از بقیه بگیرم . از بقیه ی دوستانی که باید باشند تا همه رو نجات بدیم ولی ظاهرن نبودن !
متوجه شدم نفر بعد از من دستاشو پشت سرش قایم کرده و دختره رو ازم تحویل نمیگیره !
با تعجب بهش گفتم : پ چه مرگت شده ؟ چرا اینو نمیگیری ؟
وقتی عصبانیت منو دید با نگاه سفیه اندر عاقلی! که حتی توی اون تاریکی هم عمق سفاهتش پیدا بود ! گفت :
آخه نامحرمه ...!!! نااااامحـــــرم ! متوجه نیستی ؟ واقعن نمیبینی که بچه نیست !
خب ، ظاهرن با حساب دودوتای شرعی خودشون ، اوشون حق داشته عصبانی بشه ! کاملن هم حق داشت ... اشتباه از من بود ! من باید اول به قیافه ها نگاه میکردم بعد ....
بله حتمن اشتباه از من بوده !
.....................................................................................
سالها از اون ماجرا گذشته ! سالــها ...
و چقدر دلم میخواد دوباره اوشون رو ببینم ؟؟؟
یعنی راستش میخوام ببینم اونی که اون شب حاضر نبود دست به نامحرم بزنه !
هنوز بر بام اعتقاداتشه !
یا از اونور بام افتاده...؟
آخه میدونید ...
همیشه ما ملت افراط و تفریط بوده ایم ...
یا رومی رومیم ! یا زنگی زنگ ...!
یا بیستون میسازیم ...! یا چهل ستون ...!
یا باید خدا رو بخوایم...! یا خرما رو ...!
یا آشمون شور میشه یا بی نمک !
ظاهرن از میانه روی و اعتدال خبری نیست ...
بفرموده امام علی(علیه السلام) 
" لا تَرَی الْجاهِلَ اِلاَّ مُفْرِطاً او مُفَّرِطاً "
" نادان را نبینی مگر اینکه افراطگر باشد یا تفریطگر"

ظاهرن استرسی که به من وارد شده بود به اندرونی ( یعنی پشت وانت ) هم وارد شده بود ولی به شکلی دیگه !
آقا فرزاد میگفت یکی از خانمها ، وقتی اونهمه تاریکی و مسیر پراز دست انداز رو میبینه دستاشو میبره بالا و میگه : خدایا خودت میدونی اینجا غریبیم و بجز خودت کسی رو نداریم !
فرزاد بهش میگه: خانم طالب زاده ؛ پس حضرت عباس (ع) و امام حسین (ع) چی ؟
ایشونم میگه : خدایا بجز خودت و حضرت عباس و امام حسین کسی رو نداریم !
فرزاد بازم بهش میگه : پس امام زمان(ع) چی ؟
و خانم طالب زاده همینطور که دستاش بالاست میگه: خدایا بجز خودت و حضرت عباس و امام حسین و امام زمان کسی رو نداریم ...
و بقیه هِرّ و کِرّ میزنن زیر خنده
!
منو باش که استرس کیا رو داشتم ...
خب وقتی اون آقای تمام سیاه پوش رو از نزدیکتر دیدم تمام استرسم به آرامش بدل شد . عکسشو میذارم تا خودتونم باور کنید ...

نزدیک که شد هی دستاشو میذاشت روی سرش و میگفت : اَنتم زُوارالحسین ، اَنتُم علی الراسی ...و از صمیم قلب لبخند میزد و به عربی بهمون خوش آمد میگفت ...
خانمها به اندرونی و من و فرزاد هم به اتاق پذیرائی راهنمائی شدیم .
بلافاصله سفره شام پهن شد . هر چه گفتیم شام خوردیم افاقه نکرد . میگفت برای تبرک هم شده یه لقمه بخورید... و خوردیم .

وعده حمام رو داده بودن . نوبت به من شد .برای حمام باید از محوطه بیرون خونه یعنی از توی حیاط و فضای باز میرفتم . بعد از حمام و به محض خروج ، ابواحمد( همون آقای تمام سیاه پوش ) توی سرما با یه پتوی تمیز درِ حمام منتظرم بود که مبادا سرما بخورم . پتو رو انداخت روی سرم و منو به اتاق راهنمائی کرد ... (چشمام از تعجب و از اینهمه صفا و محبت و مهمون نوازی گرد شده بود ! حقیقتن حرفی برا گفتن نداشتم. )
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...