بی نظمی و کثیفی بیش از حدی که بر این کشور حاکم بود ( حداقل تا اونجائی که مسیر زیارت و پیاده روی ما بود) بسیار ناراحت کننده بود .کشوری مسلمان با مردمی معتقد و مذهبی ، اما تنها چیزی که به چشم نمیخورد حکم خدا و رسول خدا بود :
" الّنظافه مِن الایمان ! "
احساس میکردی عراق ، روستای بزرگی است که فقط بخشی از اون یعنی محل زندگی شیخ اون روستا تمیز و مرتبه ... و اون بخش ، قسمتی از شهر بغداد بود ...
باورتون میشه اینجا کنار مسجد کوفه، محل شهادت مولی علی(ع)باشه؟
شبکه ی برق رسانی خیابونهای شهر نجف ! در نوع خودشون پدیده ای بی نظیر بودن ...
از یکی از اهالی نجف پرسیدم اگه یکی از خونه ها بی برق شد مامور اداره ی برق چطور رفع عیب میکنه ؟
خیلی راحت گفت سیم قبلی رو ول میکنه و یه سیم جدید میکشه !!! و این دریای سیم حتمن نتیجه ی بارها قطعی سیمهای برقه ...
بقیه در ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...مامور مرزی ، خیلی مودبانه از آقافرزاد سوالاتی پرسید و جوابهائی شنید که ظاهرن قانع نشد . لذا فرزاد رو به اتاقکی راهنمائی کرد که مشکلش اونجا بررسی و انشاالله حل بشه ...
من و خانومم بهمراه فرزاد راهی اون اتاقک شدیم . خانومم مثل اکثر خانمها که در شرایط سخت بیشترمتوسل میشن سریع دست کرد توی کیفش و اسلحه ش رو در آورد ...
( تسبیحی که بعد از نماز باهاش ذکر میگه ! ) به منم سفارش کرد بجای بیکاری ذکر بگم ...
خوشبختانه اون اتاقک ، مراجعه کننده ای نداشت ، فقط یه جوون بود که مثل مارزده ها دستاشو به چارچوب درگرفته بود و روی پاهاش بند نبود و همه ش میگفت : "یا اباالفضل دخیلت ! یا اباعبدالله خودت کمکم کن ! تا اینجا اومدم ، ناامیدم نکن ! " و مرتب به مامور مرزی التماس میکرد . مامور هم با روی خوش بهش میگفت : عزیزمن ، اصلن نمیشه ! باور کن اگه میتونستم کمکت میکردم ...
راستش این آه و ناله ها و کوتاه نیومدنهای اون مامور، ترسی توی دلم ریخت که مشکل فرزاد جان ، اینجا حلنمیشه و ظاهرن التماسهای من و خانومم نمیتونه خیلی کارساز باشه ...
اون بنده خدا با التماس به مامور گفت : یعنی هیچ راهی نداره من بتونم برم ؟ و مامور هم بهش گفت چرا نداره ؛برو خرمشهر و یه ویزا بگیر و برگرد. یه روزه هم کارت درست میشه ... و اون جوون هم سرشو انداخت پایین و رفت .
نوبت به فرزاد رسید. سوال و جوابها شروع شد و ذکر گفتن خانومم تندتر و خاضعانه تر...
نگاهی به چهره خانومم انداختم ، هیچوقت اینهمه مضطرب ندیده بودمش ! دلم براش کباب شد ! پیش خودم گفتم :
یعنی ممکنه اینهمه التماس بی جواب بمونه ؟
بقیه در ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...دنبال یه لغت مناسب میگردم.یه لغتی که بتونه حق مطلب رو ادا کنه !
پیله! سمج! پیگیر! پرتلاش! خستگی ناپذیر ...
همه ی اینا به نوعی حق مطلب رو ادا میکنن هرچند بعضیهاشون بار منفی دارن ! ولی برا توصیف شخصیتش لغت بهتری به ذهنم نمیرسه ...
خانومم رو عرض
میکنم ...
بارها بهش گفتم اگه تو مدیر میشدی پوست کارمندات رو میکندی...! تا مسئله ای رو حل نمیکردی ول کن نبودی !
کار هر روزمون شده بود التماس و خواهش سر این مسئله که بریم کربلا یا نریم ...
امروز رو به هر بهانه رد میکردم به خیال اینکه فردا دیگه فراموش میکنه !
فردا تا از سر کار بر میگشتم ، روز از نو و روزی از نو ...
- خب ، چکار کردی ؟ تونستی تصمیم بگیری ؟ بالاخره راهی میشیم ؟ همه رفتن و فقط ما موندیم! یعنی ما از خانم فلانی کمتریم ! اون بنده خدا خودش و پسرش رفتن !
(والبته همه ی اینارو باخواهش و التماس میگفت ! دلم براش کباب
میشد . برا اینکه یه شوهر تن لش نصیبش شده ...چطور میگن خدا در و تخته رو بهم جفت
و جورمیکنه ؟ البته چه میدونم شاید من و خانومم نمونه ای از همین جفت و جور کردنهای خدا باشیم ! )
و حالا تنها اسلحه من ، اداره بود . این بهترین راه بود . وقتی بگم اداره با
مرخصی یک هفته ای من موافقت نکرده ، متوجه میشه که دیگه نباید اصرار بکنه ... ( بله
همینه ! بالاخره راه حل رو پیدا کردم !)
نه اینکه دوست نداشتم که برم . خدا خودش میدونه از خدا میخواستم که منم طلبیده
بشم ولی خود خدا بهتر میدونه که خودم رو لایق این سفر نمیدونستم . آخه من کجا و
حرم و بارگاه آقا اباعبدالله کجا ...!
به دوست عزیزی همین دغدغه رو گفتم ...
ایشون میگفت : شما فکر میکنی اینائی که میرن کربلا ، همه عابد و زاهد و نماز شب خون هستن ؟
راستش همین حرفش کمی آرومم کرد . ولی هنوز مشکل مرخصی اداره رو داشتم .
با شک و شبهه ، رفتم و درخواست مرخصی دادم .
مدیرمون که معمولن با یک ساعت مرخصی موافقت نمیکرد پرسید چه خبره ؟ مگه میخوای تجدید فراش بکنی ؟
وقتی شنید میخوام برم کربلا ، فقط گفت : زیارت قبول . گفت : برا ماهم دعا بکنی ! گفت :کارهات رو بسپار به فلانی که کاری بی
اقدام نمونه ...
همونجا فهمیدم که بالاخره منم طلبیده شدم . پس بقول دوستم اینطوریا هم نیست که
روسیاه ها به بارگاه آقا راهی نداشته باشن ...
خانومم میگفت فرزاد رو هم با خودمون ببریم .
مشکل آقا فرزاد پیچیده تر از اونی بود که بشه توی یکی دو روزحلش کرد ...
ایشون درسش تموم شده ولی حکم فراغت از تحصیل نداره . دفترچه آماده به خدمت هم نداره ...
براش ویزا گرفتیم ولی مسئول آژانس گفت اگه سر مرز نذاشتن خارج بشه التماس بکنید شاید بذارن باهاتون بیاد ...
با این اما و اگرها بازم از رفتن منصرف شدم ! ولی خانومم میگفت خدا بزرگه . اونجا اونقدر التماس میکنیم تا دلشون نرم بشه و بذارن فرزاد هم باهامون بیاد .
بالاخره راهی شدیم .
ساعت حدود هشت شب روز شنبه 94/09/07 با این نگرانی که اگه نذاشتن فرزاد خارج بشه چه ضربه ای به روحیه اش وارد میشه ! چقدر حال ما گرفته میشه ! فکرش هم خُلقم رو تنگ میکرد ...
از اهواز تا مرز شلمچه حدود صد و بیست کیلومتر رو طی کردیم با نگرانی ، با استرس ! و البته به ظاهر با گپ و گفت و خنده ...
مامورمرزی شلمچه پاسپورتهامون رو خواست . اولین پاسپورت مال آقا فرزاد بود ...
روی کیبوردش چندتا کلیک کرد و نگاهی به صفحه ی مانیتور و نگاهی به آقا فرزاد و
بعدگفت : فعلن شما بمونید . باهاتون کار داریم ...
پاسپورتهای مارو مهر زد و گفت شما بفرمائید ...
ادامه دارد ...
فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه
اندر سفر عشق مرا همسفری نیست ...!
سلام دوستان و مهربانان عزیزم ...
مثل اینکه بالاخره منهم لایق شدم ...
لایق حضور در یک مهمانی ، که به قول دوستی باید شاکر باشم که حضور در این مهمانی شامل حال من نیزشده است ... و شاکرم .
اگر خدا بخواهد روز شنبه بهمراه خانواده عازم کربلای معلّا هستم .
برنامه داریم از نجف اشرف تاااااا حرم آقا درکربلا
پیاده برویم .
اربعین حسینی خدمت آقاباشیم و در عزای شهادتشون نوحه سرائی کنیم
و اگر عمرمون باقی بود جمعه برگردیم ...
قرارم اینه که برای همه ی دوستان عزیز دعا کنم .
برای سلامتیشون . برا ی رفاه و خوشبختیشون ،
برا ی رفع گرفتاریها ، دلتنگیها و مشکلاتشون ،
و از همه مهمتر برای حُسن عاقبت و سعادت دنیا و آخرتشون .
اگر انشاالله زنده برگشتم سعی میکنم گزارشی از این سفر خدمتتون ارائه بدهم ...
التماس دعا و به امید دیدار دوباره همه ی عزیزان ...
- خب بچه ها ! اگه خوبی، بدی دیدین حلال کنین ! من دیگه با اجازه تون دارم میرم !
صدای همیشگی آقای کریمی بودکه با ادبیات خاص خودش ما رو متوجه پایان وقت اداری کرد . همکارای دیگه هم یکی یکی از پشت میزاشون بلند شدن و رفتن ، الا آقای متانت ، که مثل دیروز و مثل پریروز بازم نرفت خونه ...
من بخاطر نوع مسئولیتم باید تا ساعت شش عصر توی اداره میموندم ولی ایشون چرا؟
آقای متانت دلیلی برا موندن نداشت !
چرا نمیره خونه ؟
نکنه مشکلی داره ؟ اگه مشکلی نداره پس چرا اینقدر تو خودشه ؟چرا غمگین و پکره ؟ واقعن برام سوال بود ...
وقتی اداره خلوت شد ، آقای متانت از کشوی میزش یه جدول در آورد و مشغول حل جدول شد .
براش چائی بردم و حالشو پرسیدم .
تشکر کرد و چیزی نگفت !
شاید یعنی کاری به کارم نداشته باش !
بهش گفتم اگه توی حل جدول مشکلی داشتی میتونی رو من حساب کنی ! ( الکی ! یعنی من جواب همه چی رو بلدم ! )
بازم تشکر کرد و حرف اضافه ای نزد !
بهش گفتم آقای مدیرخواسته اضافه کار بمونی ؟
گفت نه ! همینجوری موندم .
گفتم حیف نیست وقتِ با خونواده بودن رو توی اداره تلف کنی !
چائی رو داغ و بدون قند سر کشید !
فهمیدم زدم به هدف !
الکی سرشو کرد توی جدول . مطمئن بودم بجز خونه های سیاه جدول چیزی نمی بینه !
دوست داشتم برام حرف بزنه تا کمی سبک بشه ! برا همینم بازم ادامه دادم... !
بهش گفتم بخاطر نوع کارم شش سال اول زندگیمو دور از خونواده بودم و الان با هیچی نمیتونم جبرانش کنم ...
حرفمو تائید کرد وگفت : ولی من اگه نرفتم خونه بخاطر اینه که کسی خونه نیست ! بچه هام رفتن مشهد ...
<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->مشهــــــــد !؟
ای بـابـا ! خدا خیرت بده آقای متانت ! این چه زیارتیه که تنها تنها رفتن !؟ مرد حسابی مرخصی هاتو برا قبر بابام میخوای ؟ خو تو هم مرخصی میگرفتی و باهاشون میرفتی که بیشتر بهشون خوش بگذره ! گوررر بابای اداره ! فکر کردی اگه مرخصی نگیری اداره حلوا حلوات میکنه ؟ نه ووالله !
نگاهی به لیوان خالی چائیش کرد ! فهمیدم دوباره چائی لازم شده !
رفتم کل فلاسک رو آوردم وگذاشتم روی میزش . چائی دوم رو براش ریختم و منتظر شدم .
گفت : میدونی چندتا بچه دارم ؟
گفتم آره یه دختر ناز و خوشگل .
گفت : میدونی چند سالشه ؟
گفتم ای بابا شدی نکیر و منکر ؟ خوو دیدمش . مگه نه اونیه که آوردیش اداره ؟ فکر کنم امسال میره دوم ابتدائی !
سرش رو تکون داد و با بغض گفت :
هیچ از خودت نپرسیدی این نوه مه یا بچه ام ؟
گفتم راستش دفعه اول چرا ، خیلی برام سوال بود ولی بعد فکرشو کردم گفتم شاید شما هم از اونائی هستین که دیر صاحب اولاد شدین ، مگه نه ؟
با خودش زمزمه کرد ؛ دیـــــر!
<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->بله دیر، ولی نه به اون خاطر ، بخاطر اینکه من دیر ازدواج کردم . چهل و دو سالم بود که ازدواج کردم و الانم فقط همین پریا رو دارم . هشت سالشه .
با گفتن اسم دخترش گل از گلش شکفت !
گفتم مشکلش چیه حالا ؟
لیوان چائی رو گرفت و آهسته آهسته هورت کشید و ادامه داد :
چند روز پیش به بچه ها گفته بودن پدراتون بیان مدرسه . منم با کلی ذوق و شوق رفتم . چه کیفی میکردم بین اونهمه بچه . خوشحال بودم منم یکی دارم که میتونم دستای کوچولوشو توی دستام بگیرم و به همه پز بدم . لاکردار گرمای وجودش جَووَنم کرده بود ! فقط خدا میدونه چه حالی داشتم !
اینم بگم حواسم بود پریا هی ازم کناره میگیره و نمیخواد دستش تو دستم باشه ! ولی نمیدونستم چرا !
خلاصه اون روز جلسه تموم شد و اومدیم خونه .
متاسفانه اون شب چیزی رو شنیدم که ای کاش اصلن نمی شنیدم !
پریا توی آشپزخونه یواشکی به مامانش میگفت : مامانی ! دیگه هروقت مدرسه گفت باباتون بیاد ، تورو خدا شما بجای بابا بیا !
آقای متانت بی توجه به قیافه مبهوت من ادامه داد :
راستش من از حرف دخترم خیلی شوکه شدم ! میخواستم ازش بپرسم آخه چرا ؟ به چه جرمی ؟
ولی جلوی خودمو گرفتم و چیزی نگفتم . فقط دستمو جلوی دهنم گرفتم که حتی صدای نفسم در نیاد ! که یه دفعه بغضم صدادار نزنه بیرون !
پریا به مامانش گفت :
<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->راستش مامانی ، امروز که بابائی اومده بود مدرسه بچه ها دوره ام کرده بودن و میگفتن مگه بابا نداری که بابابزرگت اومده مدرسه ؟ همش مسخره ام میکردن و بهم میخندیدن . هرچی بهشون میگفتم نخیرهم این بابامه ، اونا میگفتن پ چرا اینقدر پیره ! مامانی دیگه نمیخوام بابام بیاد مدرسه ...
( آخ که اون شب چه زجری کشیده آقای متانت ! و چه شبی رو صبح کرده ایشون ...)
و حالا آقای متانت درست مثل یه لاک پشت که در مواقع خطر توی لاک خودش میره ، تنهائی هاش رو توی لاک اداره سر میکنه !
آقای متانت عاشق زن و بچه شه ! نمیخواد یه لحظه اونارو ناراحت و غمگین ببینه !
آب دهنشو !! نه ، بغضشو قورت داد و گفت : خونواده به تفریح نیاز داره ! به سفر و گردش ، به زیارت رفتن . ولی خب ، بچه ام گناه داره ، خوو وقتی با من ناراحته چرا با مامانش نباشه ، من خیلی سنگدل باید باشم که بخاطر خودم اونو ناراحت کنم . بچه اس دیگه ، بذار خوش باشه . منم با خوشیش خوشم . لبخندش یه دنیا برام ارزش داره . همینکه توی خونه دستشو میذاره دور گردنم و بهم میگه بابا ، برام کافیه . تازه بهم قول داده از مشهد برام یه کیلو زعفرون بیاره !
آقای متانت نیشش رو تا بناگوش باز کرد و کلی به یه کیلو زعفرون خندید و بعد برا اینکه جلوی اشکشو بگیره و خودشو از این مخمصه نجات بده ، نگاهی به جدول انداخت و ازم پرسید :
- یک افقی ، یکی از آثار صادق هدایته ! شش حرفه ! آخرشم " ر " داره !
منم بخاطر اینکه اشکم روی جدول نریزه از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم ...
در چارچوب اتاق برگشتم وآهسته گفتم :
" بوف کور "