نماز که تموم شد ، راه افتادیم ...
البته از قبل بهشون اطلاع داده بودیم قراره مزاحمشون بشیم ...
یه نم بارون میومد وهوا فوق العاده دل چسب شده بود ...
هوای دل انگیز بعد از یه نماز اول وقت ، اونم به جماعت ، و حالا رضایت خاطر و شادی انجام یه کارخیر ...
خدارو شکر دنیا به کامه ...
بهمون گفته بودن چند نفر نون خور داره و دخترای دم بخت ...
گفته بودن سنش بالاست ولی هنوز مجبوره برا تامین مخارج زندگیش کار کنه ...
گفته بودن سالهاست هشتش گرو نهشه و زیر بارمخارج زندگی کمرش خم شده ولی هنوزغرورومردانگیش رو حفظ کرده ...
حتی گفته بودن نگاه به صورت سرخش نکنین ... با کمی دقت جای سیلی های روزگارکاملن پیداست ...
این گفته ها باعث شد اسمش توی لیست نیازمندای مسجد بره ...
و چه لذتی بالاتر که نیاز این افراد بدست تو وامثال تو حل بشه ...
زنگ خونه رو زدیم و وارد شدیم ...
خــونـــه...!!!
مگه میشه به هر چهاردیواری گفت خونه ؟
نمیدونم بیغوله چیه ، ولی اینم میدونم اونجائی رو که من دیدم خونه نبود ! ...از درودیوارش فقرمیبارید ...
توی حیاطی به وسعت یه اتاق خواب برا لحظاتی از خودم و آسایشی که داشتم شرمنده شدم ...
وارد اتاق شدیم . ظاهرن اتاق پذیرائی ! ولی در نگاه اول از اینهمه بهم ریختگی اتاق بدم اومد ...
درسته وضع خوبی ندارن ! ولی الان که میدونستن مهمون دارن ! لااقل اتاق رو مرتب می کردن !
آدم ، دختر دم بخت داشته باشه و اتاق پذیرائیش اینقدر نامرتب !
یه اتاق کوچیک ، بدون هیچ تزئینی ، و البته خیلی هم سرد ! یه پلاستیک بزرگ وسط اتاق ، روی فرش پاره و رنگ و رو رفته ای پهن کرده بودن . وسط فرش ، یه تشت کهنه و ترک خورده ای که با سیم ، درز اونو دوخته بودن ...
تشت حموم وسط اتاق پذیرائی !!!؟
پیش خودم حدس زدم حتمن قبل از اینکه ما بیائیم داشتن سبزی پاک میکردن ...
فکر کردم حتمن فرصت نداشتن تشت و پلاستیک زیرش رو بردارن !
به خودم گفتم سخت نگیر پیش میاد دیگه ...
بعد آهسته به دوستم گفتم مجید جان ، بهشون نگفته بودین میخوائیم بیائیم خونه شون!
قبل ازاینکه آقامجید حرفی بزنه ، شاید پیرمرد از نگاه های کنجکاو ما متوجه شد و بابت تشت حموم معذرت خواهی کرد وادامه داد :
راستش بارون ، اگه برا همه نعمت خداست برا ما عذابه !
بعد با دستش به سقف اتاق اشاره کرد و گفت : چند وقته سقف ریزش کرده و بارون که میاد ، اتاقمون میشه یه حوضچه ! خصوصن شبای بارونی تا صبح کار من و بچه هام اینه که تشت تشت آبو خالی کنیم که زندگیمونو آب نبره ...
دروغ چرا ، قبل از اینکه متوجه سقف بشم درک و فهم حرفای پیرمرد برام سخت بود ...
سقف رو برا پیدا کردن یه شکاف یا تَرَک کوچیک نگاه کردم ولی دایره ای دیدم دوبرابر گردی یه تشت حموم ...
آسمون خدا ، با همه ی نعمتی که برا همه داشت ، کاملن از توی سوراخ سقف پیدا بود .
تازه اون موقع موضوع رو متوجه شدم و بابت قضاوتی که چند لحظه قبل کرده بودم از خودم متنفر شدم ...
از اینهمه بیخیالی و بیخبری مردم از حال و روز همدیگه ، متنفر شدم ...
از کمک ناچیزی که برا زندگیش آورده بودیم متنفر شدم ...
از زمین و زمان متنفر شدم ...
از اینکه بلاتشبیه در نقش امام علی (ع) کیسه خرما بدوش ، داریم سعادت آخرت رو به بهای اندک میخریم از خودم متنفر شدم ...
از بیخبری اونائی که باید از حال و روز مردم باخبر باشن و خودشونو به بیخیالی زدن و شبها راحت میخوابن متنفر شدم ...
پیرمرد از روزگار گله ها داشت...از گرونی که نمیدونست علتش چیه و چرا هر روز بیشتر کمرشو خم می کنه !
از اینکه نمیدونست چرا همیشه ی خدا هشتش گروِ نُهِ شِه !
از اینکه دیگه روزگاری شده که با روزی ده هزار تومن هم زندگی نمی چرخه ...!
و من متعجب از سقف آمال و آرزوهای پیرمردی که هنوز ده هزار تومن براش اعتباری داشت ... روزی ده هـــــــزااااار تومن ...!
و من یاد دوستی افتادم که از یه شام خوردنش توی رستوران برام تعریف میکرد ... ! و چقدر هم سفارش میکرد که منم برم ! خیلی براش راحت بود بگه یه شام خوردیم صد تومن ...
- : البته فکرشو بکنی واقعن میارزید! جدن بهمون چسبید ! حتمن شما هم برید...
بیاد پسر حاجی افتادم که می گفت : قصد توهین ندارم ! ولی من ماهانه به اندازه حقوق شما ، پول آژانس و سیگار میدم ... شما چطور با حقوق کارمندی زندگیتونو اداره می کنید ...؟
به یاد اون گدائی افتادم که توی اتوبوس اومد و طلب کمک کرد و بعدشم گفت البته از حقوق بگیران انتظار کمک ندارم ! اونا از من محتاج ترند ...
به یاد اینهمه اختلاف طبقاتی ...
و البته بیاد اونائی که سر سجاده ی گرم و نرمشون با چه تضرعی از خدا میخوان :
اَللهُّمَ اَغنِ کُّلَ فَـقـیـــر
اَللهُّمَ اَشبِع کُّلَ جائِع
سلام دوستان عزیز
به لطف عزیزی پامون باز شد توی جمع دوستان قدرتمند وبلاگی ...
حالا ما کجا و اونا کجا بماند ...
از من درخواست شده بود نوشته ای رو براشون بفرستم
تا اگه مورد پسند واقع شد اونو منتشر کنند.
فرستادم ...
دوستان عزیزی که تمایل دارن میتونن اون نوشته رو در وبلاگ وزین و زیبای
" همساده ها "
مطالعه بفرمایند .
همه نیم ساعتی صدای گریه مریم کوچولو را میشنیدند
و امیدوار بودند او به آرامش برسد اما انگارهیچکس درخانه این دخترک،
دلسوز وی نبود تا او را از یک جهنم نجات دهد...
تقدیم به همه ی عزیزانی که سال تحصیلی جدید را با دلی شاد و قلبی امیدوار
به آینده ای روشن شروع میکنند ...
سالها گذشته...! ولی آثارمخرب اون سالها هنوز برروح و روان و شخصیتم باقیمونده ... انگارهمین دیروزبود ...
با چه شوروشوقی رفتم مدرسه . احساس می کردم منم بزرگ شدم . منم به آرزوم رسیدم .
تا حالا اینهمه آدم رو یه جا ندیده بودم . همه شیک و مرتب ، البته نه ازاین شیکای امروزی ! راستش مرتب بودیم ولی رنگ و وارنگ نبودیم ...
همه سر تراشیده ،کتاب بدست . دور کتابها یه کش بسته بودیم با یه دفترکاهی برا مشقامون .
انگارزندگی ، برا ما فقط دو رنگ داشت : سیاه وسفید ... و یه رنگ دیگه ! کاهی !
زنگ رو زدن . ناظم اومد و صف هارو مرتب کرد . کلاس اولی ها اینجا ...
وقتی همه سر جای خودمون به صف ایستادیم دعائی خونده شد و صف به صف راهی کلاسها شدیم .
هرکی رو یه جائی نشوندن . کوچولوها جلو و قدبلندا عقب ... و من ردیف اول کلاس ... روی یه نیمکت با دو نفر دیگه .
یه حس غریبی داشتم ! یه حس تلخ و شیرین ... حس وارد شدن به یه دنیای ناشناخته وزیبا !
توی عالم خودم بودم که یه غول وارد
کلاس شد ...!!!
وقتی میگم یه غول ، شما تصور یه غول رو داشته باشین ! یه غول واقعی !
حداقل برا جثه اونروزای ما یه غول بود ! یه مرد قوی هیکل اخمو با موهائی فرفری و سبیلی پرپشت ، که قیافه شوغیرقابل تحمل ترمیکرد ...
- بچه ها ، من میش کُش هستم ! ( وصفش رو قبلن از برادرام شنیده بودم ! )معلم شما . از تنبلی بدم میاد . هرکی هم فضولی کنه حسابش با منه !
حالا دیگه همه ی بچه ها ، سرهامون تا رو زانوهامون خم شده بود و نفس نمیکشیدیم !
دو سه روز اول حسابی از یه مشت بچه ی قد و نیم قد زهرچشم گرفت ... !
توی بد مخمصه ای گیرافتاده بودم . راه فرارهم نداشتم . خیلی ازش میترسیدم . مدرسه رفتن برام شد زهرمار ... یه دفعه همه ی اون عشق وعلاقه ازبین
رفت ...
شاید هفته دوم یا سوم بود که صبح اول شنبه وارد کلاس شد و بی مقدمه ، یه پرش کرد روی سکوی پای تخته سیاه و گفت : بچه ها ! یه خبر خوش براتون دارم ...
بچه ها به هم نگاه کردیم ! : خبر خوش ؟؟؟
- بچه ها،من و خانم صَلّا ( معلم اون یکی کلاس ) با هم صحبت کردیم که هرکی دوست داره بره کلاس ایشون ... حالا هرکی دوست داره بیاد پای تابلو تا مبصراسمشو بنویسه وازفردا بره اون کلاس ...
با این خبر خوش تعدادی ازترسوهای کلاس ازجاشون بلند شدن ورفتن پای تخته سیاه ! حدود پونزده نفراز چهل نفر...
شاید من جزء نفرات اول بودم که می خواستم از این زندان فرارکنم !
اونائی که پای تخته سیاه جمع شدیم ، فاتحانه به اونائی که ترسیدن و نیومدن
بیرون نگاه می کردیم...
چرا همه ی بچه ها نیومدن پای تابلو ؟ یعنی بقیه از آقامعلم خوششون میومد ؟
هیچوقت علتش رو نفهمیدم !
ماها که پای تابلو بودیم با دست و زبون و چشم و ابرو برا اونا که ترسیده بودن
و سرِجاشون نشسته بودن ادا درمیوردیم ...
آقامعلم همینطور که دستای زمختشو پشت کمرش قلاب کرده بود و عرض کلاس رو قدم می زد ، با چشای قرمزواز حدقه دراومده ش تک تک بچه هارو ورانداز کرد .
نگاه آقامعلم ، مهر و محبت چند لحظه ی قبل رو نداشت ... نگاهش به حالت اصلی برگشت ...
خشم و غضب !
اینجا بود که شکلکها از چهره ها محو شد . احساس خطر، اولین حس مشترک ما بود .
آقامعلم ، مبصر رو صدا زد و بهش گفت برواز توی باغچه یه چوب بزرگ انار بیار تا من تکلیفمو با این پدر سوخته ها روشن کنم ...
تازه فهمیدیم اول صبح شنبه چه نقشه ای در مغز آقا معلم طرح شده و ما چه کلاهی
سرمون رفته ...
آقامعلم با صدای بلند به مبصرکه حالا کمی از کلاس دور شده بود گفت : چــوبــو خووووب توی آب حوض خیس کن ...
مبصرازجنس خودمون بود ولی هرچی باشه مطیع دستور بود ... یه چوبی آورد که حرف نداشت ... بلانسبت ، خرروهم با اون چوب نمی زدن ...
آقامعلم تا دستش به چوب خورد داد زد چرا خشکه ؟
مبصر بهونه آورد یادم رفته و دوباره رفت که خیسش کنه ...
بچه ها یه چشم به معلم و یه چشم دیگه به مبصر که چقدرچوبو توی آب نگه میداره تا خوووب خیس بشه ...
حالا هرکی به اندازه استعدادش شروع کرد به ناله و التماس که آغا غلط کردم !
آغا اشتباه کردم ! آغا تورو خدا ببخش ! دیگه از سر کلاست نمیریم ...
آقامعلم ، مثه صیادی که صید خوبی داشته ، پیروزمندانه ! همینطورکه التماس های بچه ها رو میشنید تهدیدمون میکرد :
- پدرسوخته ها ! مگه من چه بدی در حقتون کردم که میخواین ازسرکلاس من برین ؟ هااااان !
بلائی سرتون بیارم که هیچوقت یادتون نره ...( و انصافن هم این بلا رو هیچوقت فراموش نکردم ! )
به تصور خودش ، ادب کردنها شروع شد و صدای بچه ها توی کلاس که نه ، توی مدرسه پیچید...
جالب اینجا بود که حتی ناظم یا مدیر نیومدن ببینن اول سال چرا اینهمه دانش آموز یه جا دارن تنبیه میشن !
سهمیه ی هر نفر دوتا چوب آبدار بود که به کف دستای کوچولوش میخورد ...
هرکی دستشو میدزدید با چوب میزد زیر دستش که اونو درست و صاف بگیره که مبادا زحمت ایشون به خطا بره ...
موقع تنبیه رفیق بغل دستیمون ، صدای شکافت هوا توسط چوب ، بند دل نفرات بعدی رو پاره میکرد ...
هر نفری که تنبیه میشد، شاید برا نرم کردن دل آقامعلم با چشای خیسِ ازاشک،
نگاهی به صورت آقامعلم میکرد ! ولی بجز خشم و نفرت و دیدن یه جفت چشم خون آلود
چیزی نصیب نمیشد ...
بعد از کتک خوردن اجازه داشتیم دستامونو بذاریم زیر بغلمون وبی سروصدا بریم سرجامون بتمرگیم ...
و چقدرسخت بود بیصدا گریه کردن برا بچه های کوچولوئی که تا اونروزعادت به اینکارنداشتن ...
حالا نه فقط ما ، حتی اونائی هم که کتک نخورده بودن مثه بید میلرزیدن !
*************************************************
سالها از اون روزها گذشته و من هیچوقت متوجه نشدم آقامعلم ! چرا اونروزتنبیه مون کرد ؟
چه نتیجه ای ازاین تنبیه می خواست بگیره ؟
چه لذتی از تنبیه ماها می برد ...!
تا حالا دیدین کسی بی سر راه بره ...
رشید و رعنا عینهو سرو ... سبزِ سبز !
متاسفانه من دیدم ...
دوستم بود ، همکلاسی و بچه محله مون !
چه جوون برازنده ای ! خوش سیما و خوش اخلاق ...
انگار همین دیروز بود اون روز لعنتی ...
از کنارم گذشت و سلام کرد و رفت ... خیلی عجله داشت .
سلامش رو جواب دادم و دور شدنش رو دیدم ... از توی پیاده رو و بین مردم ، برا خودش راه باز می کرد ...
شایدکسی اون بالا منتظرش بود ... شاید !
هنوز توی زاویه ی دیدم بود . می تونستم ببینمش .
اما در یک چشم بهم زدن ، دیدم داره میره اما بی سر ...
شوکه شدم ! باورش برام سخت بود ... آخه در کسری از ثانیه چیزی رو که چشمم میدید ذهنم قادر به درکش نبود ...
دوستم چند قدم برداشت و بعد از زمان خیلی کوتاهی که به اندازه ی یه عمر گذشت ، افتاد زمین !
نه فقط اون ، دهها نفر مثه اون پرپر شدن ... پر کشیدن و رفتن ! و شدن مسافر ابدیت ...!
به همین سادگی ...!
باورم نمی شد یه گلوله توپ بتونه اینقدر خرابی و کشتار به بار بیاره ... هیچکی باورش نمیشد ! ولی آورد ...
وقتی توپ به مرکز شهر اصابت کرد ، اونم اواسط روز که مردم از اطراف شهر اومده بودن بازار برا خرید ، خیلی تلفات دادیم ...
روز وحشتناکی بود ... فرار و قرار عجین هم شده بود ! مردمی که در مرکز انفجار زنده مانده بودن از هول و وحشت فرار میکردن و کسانی که دور از حادثه بودن خودشونو برا کمک میرسوندن .
هر کسی با هر وسیله ای جنازه می برد بیمارستان ...
ماشینی رو دیدم که پیچیده توی پتو ، فقط یه پنجه ی پا آورده بود ! صاحب اون پنجه کجا بود ؟ خدا میدونه !
دختر بچه ای رو دیدم ، عروسک ! انگار از کمر به پایینش رو توی چرخ گوشت گذاشته بودن ! حالت معصومانه ی چشمای بازش هنوزیادم نرفته !
اونقدر قدرت انفجار زیاد بود که فقط چند نفرتکه های گوشت و اعضاء قطع شده بدن آدمهارو از بالای سایه بان پیاده روها جمع میکردن ...
و این فقط نیم روز از یه روز از 2888 روز مصیبتهای مردم جنگ زده بود !
البته روزهای بدتر از اینم زیاد داشتیم ... بگذریم ...
تقریبن هر شب منتظر موشک های صدام بودیم ...
حدود174 موشک نُه و دوازده متری ... ( و به روایتی 200 موشک ! ) طوری که عراقی ها به دزفول میگفتن " بلدالصواریخ " ! شهر موشکها .
توی تلویزیون عراق برنامه انیمیشنی ساخته بودن که صدام به موشک میگفت برو اهواز ، موشک گریه میکرد و شونه هاشو بالا مینداخت و نمیرفت ! برو شوش، نمیرفت ! برو ایلام ! بازم گریه میکرد ! تا بهش میگفت : " الّدیزفول "! موشک با خنده ی زشتی به سمت دزفول پرواز میکرد ... کشته شدن مردم بیدفاع ما ، در نیمه های شب ، بهانه ی طنز بعثی ها شده بود ...
دزفول شده بود فتح الباب همه ی لیستهای پرواز موشکهای اهدائی صداّم یزید کافر :
"الف دیــــــــــــــــزفول...!!!"
اینها بجز بیش از1000بمب و راکت و گلوله ی توپ بود ... که حاصل اون حدود 700 شهید از مردم بیگناه بود .
گاهی فقط یه موشک شلیک میشد وگاهی دو سه تا پشت سرهم ، با فاصله زمانی کوتاهی ... !
چه وقت ؟
معمولن نیمه های شب !
چرا ؟
کاملن مشخص بود . هم تخریب روحی روانی موشک بیشتر میشد و هم به گمان خودشون مانع کمک مردم به مناطق تخریب شده بشن ...
با اینهمه بازهم مردم اولین کسائی بودن که روی ویرانه های بجا مونده از اصابت موشک دنبال نجات افراد زنده و کمک به زخمی ها و
یه شب با صدای انفجار مهیب موشک از خواب بیدار شدم . سریع رفتم بالای پشت بام تا شاید بتونم موشک بعدی رو توی هوا ببینم ... شاید ده دقیقه چشم به آسمون دوختم ولی خبری نشد که نشد . مادرم هی صدا می زد بیااااا پایین ، خودتو به کشتن میدی ! ( حالا انگار پایین نسبت به بالا امن بود ! ) ولی عجیب دوست داشتم لحظه فرود موشک رو ببینم هرچند ممکن بود محل فرود موشک بعدی ، محله و خونه ی خودمون باشه ...
دیگه خسته شدم . تا اومدم پایین ، موشک دومی هم رسید ...
میخواستم برا سومی برم ، که سومی رو هم وقتی توی راه پله بودم زد ... و اون شب دیگه سهمیه مون تموم شد !
برای کارهای فرهنگی مثل تئاتر و نمایش اسلاید و ساخت فیلم که توی شهر انجام میدادیم نیاز به صدای گلوله توپ داشتم ...
یه شب ، از اون شبهائی که شهرگلوله باران میشد ، با عجله رفتم یه نوار کاست گذاشتم توی ضبط صوت و اومدم توی حیاط و صداهارو ضبط می کردم . صداهای انفجار آنچنان نزدیک بودن که بند دل آدم پاره می شد و نور انفجار اونقدر شدید بود که تمام فضارو روشن می کرد و واقعن فکر می کردم گلوله های توپ پشت دیوارمنفجر میشن ...
نتیجه ی اونهمه ایثار ، ضبط صدای مبهم انفجارچندین گلوله توپ بود ...
خودم که بعدن گوششون دادم فکر می
کردم کسی با پاهاش داره میزنه توی حلب خالی روغن ...
یعنی اگه اون شب تلف می شدم ، اون
دنیا وقتی نامه ی عملم رو میدادن دستم و به پیوستش یه نوارکاست که عامل مرگم شده
بود ، وقتی این صداهارو پخش میکردن و به شهدا میگفتن این رفیقتون بخاطر ضبط اینا کشته
شده ، حتمن جلوی شهدا از خجالت میمُردم ...